آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

   این مقاله را دکتر کاتوزیان به زبان انگلیسی نوشته‌اند و برای چاپ در ایران به صورت اختصاصی در اختیار شهروند امروز گذاشته‌اند.

انقلاب مشروطه عرصه شکوفایی شاعران جوان با استعدادی بود که در اشعارشان بیشتر به مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پرداختند و آثار خود را بلافاصله در روزنامه‌ها و اعلامیه‌های سیاسی به چاپ می‌رساندند. اشعار آنها بدون تردید، تازه و مدرن بود؛ اغلب در این اشعار ساختارهای کلاسیک و نئوکلاسیک تعدیل شده را تجربه می‌کردند، به نوآوری در ترکیب‌های بیانی و صنایع ادبی اقدام می‌کردند و گاهی اوقات از کلمات و عبارات محاوره‌ای و حتی عامیانه استفاده می‌کردند.
بدین‌ترتیب، شعر پارسی که در تاریخ طولانی بیان ادبی و اجتماعی به محمل اصلی تخلیه احساسات، موعظه اخلاقی و نقد و هجو بدل شده بود جایگاه شایسته خود را به عنوان موثرترین ابزار مورد استفاده در مبارزات مردمی برای مشروطیت، قانون، آزادی و حتی ملی‌گرایی و علیه حاکمیت خودکامه، ارتجاع و فساد پیدا کرد. شاعران از طریق آثار و اشعار خود برای پیروزی جنبش مشروطه مبارزه کردند، در جریان کشمکش میان محمدعلی شاه و مجلس اول به مقابله با محمدعلی شاه پرداختند، بعد از کودتای محمدعلی شاه با استبداد صغیر جنگیدند، فتح تهران و سقوط محمدعلی شاه را جشن گرفتند و مدت کوتاهی پس از آن سرخوردگی خود را بیان کردند و خشم و رنجش خود را از اتمام حجت روس‌ها و عزل مورگان شوستر در سال 1911 به نمایش گذاشتند. همچنین در این دوران بود که بذرهای ملی‌گرایی پان‌پرشینیست و آریایی‌گرا کاشته شد، همان که پس از جنگ جهانی اول به بار نشست و بعدها به ایدئولوژی رسمی در ایران تبدیل شد.
هنگامی که مظفرالدین شاه در سال 1906 سند مشروطه را امضا کرد، ملک‌الشعرای بهار که در آن زمان کمتر از بیست سال داشت، در قصیده‌ای چنین سرود: 1
کشور ایران ز عدل شاه مظفر/ رونقی از نو گرفت و زینتی از سر.../ پادشه داد گر مظفر دین شاه/ خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر.../ مجلس آراست کاندرو ز همه ملک/ انجمن آیند بخردان هنرور.../ احسنت ای پادشاه مملکت آرای/ احسنت ای خسرو رعیت‌پرور...
اندکی بعد شاه از دنیا رفت و پسرش محمدعلی به جای او بر تخت نشست. بهار در ترجیح‌بندی به سوگواری مرگ مظفر‌الدین شاه و جانشینی پسر او پرداخت:2
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت.../ المنه لله که جهان باز جوان شد/ وین شاه فلک مرتبه سلطان جهان شد/ جم رتبه محمدعلی آن شاه جوان‌بخت/ کز فر وی این ملک کهن گشته جوان شد.../ بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای/ این گفته ملک را به فلک ورد زبان شد/ شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
دیری نگذشت که جشن‌ها به پایان رسید و کشمکش میان شاه و مجلس عیان شد و روزبه‌روز شدیدتر شد. پیش از آن نشانه‌هایی از سرخوردگی در شعر علی‌اکبر دهخدا، مشهور به دخو، دیده می‌شد که مسمط طنزآمیزی خطاب به مردی عادی به نام آقا کربلایی- که لقب او در محاوره به «آکبلای» خلاصه شده بود- سرود:3
مردود خدا رانده هربنده آکبلای / از دلقک معروف نماینده آکبلای/ با شوخی و با مسخره و خنده آکبلای/ نز مرده گذشتی و نه از زنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکبلای/ نه بیم زکف بین و نه جن‌گیر و نه رمال/ نه خوف زدرویش و نه از جذبه و از حال/ نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو شاپشال / مشکل ببری گور سر زنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکبلای.../ از گرسنگی مرد رعیت به جهنم/ ور نیست در این قوم معیت به جهنم/ تریاک برید عرق حمیت به جهنم/ خوش باش تو با مطرب و سازنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکبلای
او همچنین یک مثنوی عامیانه نوشت و در آن مردم را مانند کودکی تصویر کرد که از گرسنگی در شرف مرگ ‌است و رهبران سیاسی را نیز مانند مادر غافل و بی‌خیال او در نظر آورد:
خاک به سرم بچه به هوش آمده/ بخواب ننه یه سرودو گوش آمده.../ اِهه اِهه، ننه چته، گشنمه/ تبرکی این همه خوردی کمه.../ از گشنگی ننه دارم جون میدم/ گریه نکن فردا بهت نون میدم/ ای وای ننه جونم داره در میره/ گریه نکن دیزی داره سر میره...
بهار در یک مثنوی به نصیحتی دوستانه به شاه متوسل شد: 5
پادشها چشم خرد بازکن/ فکر سرانجام در آغاز کن/ بازگشا دیده بیدار خویش/ تا نگری عاقبت کار خویش.../ پادشها یکسره بد می‌کنی/ خود نه به ما بلکه بخود می‌کنی.../ وای به شاهی که رعیت‌کش است/ حال خوش ملت از او ناخوش است.../ زشت بود یکسره کردار تو/ تا چه شود عاقبت کار تو
او در ادامه مخمسی آورد که تضمین یک غزل اخلاقی از سعدی در آن بود:6
پادشاها زستبداد چه داری مقصود/ که از این کار جز ادبار نگردد مشهود/ جودکن در ره مشروطه که گردی مسجود/ «شرف مرد به جود است و کرامت به سجود/ هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود»
و شعر را با گفتن اینکه سعی در ترغیب شاه به در پیش گرفتن راه راست بی‌فایده است، به پایان برد:
جز خطاکاری از این شاه نمی‌باید خواست/ کانچه ما در او ببینیم سراسر به خطاست/ مدهش پند که بر بدمنشان پند عباست/ «پند سعدی که کلید در گنج سعد است/ نتواند که بجا آورد الا مسعود»
در همان زمان، سید اشرف‌الدین، تهیه‌کننده و سردبیر روزنامه «نسیم شمال»، که بحق می‌توان او را ملک‌الشعرای انقلاب مشروطه دانست، «وطنیه» پرشوری در فرم یک مرثیه برای سرزمین مادری نوشت:8
گردیده وطن غرقه اندوه و محن وای/ ای وای وطن وای/ خیزید و دوید از پی تابوت و کفن وای/ ای وای وطن وای.../ کوهمت و کو غیرت و کو جوش فتوت/ کو جنبش ملت/ دردا که رسید از دو طرف سیل فتن وای/ ای وای وطن وای/ افسوس که اسلام شده از همه جانب/ پامال اجانب/ مشروطه ایران شده تاریخ زمن وای/ ای وای وطن وای.../ بعضی وزرا مسلکشان راهزنی شد/ سری علنی شد/ گشته علما غرقه در این لای و لجن وای/ ای وای وطن وای.../ کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل/ کو بابل و زابل/ شام و حلب و ارمن و عمان و عدن وای/ ای وای وطن وای.../ اشرف به جز از لاله غم هیچ نبوید/ هر لحظه بگوید/ ای وای وطن وای وطن وای وطن وای/ ای وای وطن وای
کشمکش میان شاه و مجلس سرانجام منجر به کودتای ژوئن 1908 شد. در میان مشروطه‌خواهانی که دستگیر و اعدام شدند جهانگیر خان، یکی از سردبیران «صوراسرافیل»‌و دوست نزدیک دهخدا که موفق شده بود کشور را ترک کند حضور داشت. اندکی پس از آن، زمانی که دهخدا به سوئیس رسیده بود،‌ جهانگیرخان را در خواب دید که به او می‌گفت: «هیچ نگفتی که آن جوان افتاد؟» بیدار شد و این مسمط مشهور را نوشت:9
ای مرغ سحر چو این شب تار/ بگذاشت ز سر سیاهکاری/ وز نفخه روح‌بخش اسحار/ رفت از سرخفتگان خماری/ بگشوده گره ز زلف زرتار/ محبوبه نیلگون عماری/ یزدان به کمال شد پدیدار/ و اهریمن زشتخو حصاری/ یادآر ز شمع مرده یادآر
در این زمان دوران استبداد صغیر آغاز شد. ادیب‌الممالک فراهانی شاه را در یک قصیده طولانی و نیشدار خطاب قرار داد:10
امروز که حق را پی مشروطه قیام است/ بر شاه محمدعلی از عدل پیام است/ کای شه به زمینت زند این توسن دولت/ کامروز به زیر تو روان گشته و رام است.../ کارتو تمام است و ندانی که از آن روز/ شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است.../ و آن شعله که از توپ تو افتاد به مجلس/ زودا که برافروخته‌ات در به خیام است.../ از زخم تو خون در جگر شیرخدا شد/ وز تیر تو آمد به دل خیر انام است.../ ما بر مثل آل‌محمد شده مقهور/ تو همچو یزیدستی و این شهر چو شام است...
در ژانویه 1909، هنگامی که اصفهان به دست صمصام‌السلطنه افتاد، بهار یک قصیده مستزاد نوشت تا بگوید که صحبت با شاه درباره آزادی بی‌فایده است: 12
باشَهِ ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست/ کار ایران با خداست/ مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست/ کار ایران با خداست/ شاه مست... و شحنه مست و میر مست/ مملکت رفته زدست/ هردم از دستان مستان فتنه و غوغا بپاست / کار ایران با خداست.../ پادشه خود را مسلمان خوانده و سازد تباه/ خون جمعی بی‌گناه/ ای مسلمانان در اسلام این ستم‌ها کی رواست/ کار ایران با خداست.../ باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید/ نام حق گردد پدید/ تا ببینیم آنکه سر ز احکام حق پیچد کجاست/ کار ایران با خداست...
زمانی که شاه سرانجام خطر را احساس کرد و کوشید انقلابیون را آرام سازد، سیداشرف چنین نوشت: 13
درویش نهنگ پلنگ علی چطو شد؟/ آن که می‌گفت بلی‌بلی چطو شد؟/ ورد خفی ذکر جلی چطو شد؟/ آن لُمعاتِ منجلی چطو شد؟/ نوری و شیخ آملی چطو شد؟.../ آدرویش علم و معرفت صحیح است/ در همه کار مشورت صحیح است/ ظالم قبیح و معدات صحیح است/ مشروطه بهر مملکت صحیح است/ صحبت کور موصلی چطو شد؟
و او با تشبیه شاه به شیطان که حقه تازه‌ای در آستین دارد، نوشت: 14
گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم/ گشت مشروطه به پا آخ چه کنم واخ چه کنم/ مرغ مشروطه به گلزار وطن شهپر زد/ معدلت بر رگ شریان ستم خنجر زد/ نام مشروطه به چشم ظَلَمه خنجر زد/ مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم/ من که شیطانم از این غصه زمین‌گیر شدم/ مستبدین همه مردند ز غم پیر شدم/ راستی من که ز اوضاع جهان سیر شدم/ گشتم انگشت‌نما آخ چه کنم واخ چه کنم/ گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم.../ چه شد آن قتل رعیت چه شد آن ظلم و عذاب/ چه شد آن برگ و نوا آخ چه کنم واخ چه کنم/ گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم.../ اهل گیلان همه یک مرتبه هشیار شدند/ از حقوق وطن خویش خبردار شدند/ دزدی امشب نتوان کرد که بیدار شدند/ شحنه در داد ندا آخ چه کنم واخ چه کنم/ مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم/ اصفهان در کَنَفِ حضرت صمصام آمد/ کار تبریز زسردار به انجام آمد/ خاک گیلان ز سپهدار نکونام آمد/ زشب بگرفت صفا آخ چه کنم واخ چه کنم / مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم
در همان روز که سپاهیان انقلاب وارد تهران شدند سیداشرف در شعری به پشتیبانی علمای بزرگ عتبات از انقلاب اشاره کرد:15
حاجی بازار رواج است رواج/ کو خریدار حراج است حراج / می‌فروشم همه ایران را/ عرض و ناموس مسلمانان را/ رشت و قزوین و قم و کاشان را/ بخرید این وطن ارزان را/ ... و خون و حراج است حراج/ کو خریدار حراج است حراج/ دشمن فرقه احرار منم/ قاتل زمره احرار منم/ دین فروشنده به بازار منم/ مال مردار حراج است حراج/ کو خریدار حراج است حراج.../ آن شنیدم که حجج در عتبات/ زده چادر به لب شط فرات/ شده عازم به عجم با صلوات/ جز حراجم نبوده راه نجات/ وین به ناچار حراج است حراج/ کو خریدار حراج است حراج
با آغاز جشن‌های پیروزی، بهار ترجیح‌بندی نوشت و برای پیروزی خدا را شکر گفت: 16
می‌دِه که طی شد دوران جانکاه/ آسوده شد ملک، الملک‌لله/ شد شاه نو را اقبال همراه/ کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه/ بر رغم بدخواه شد طبع طالع طی شد شبانگاه/ الحمدلله، الحمدلله/ یک چند ما را غم رهنمون شد/ جان یار غم گشت دل غرق خون شد/ مام وطن را رخ نیلگون شد/ و امروز دشمن خوار و زبون شد/ زین جنبش سخت زین فتح ناگاه/ الحمدلله، الحمدلله/ چون که خدا دید جور شبان را/ از جا برانگیخت ستارخان را/ سد ستم ساخت آن مرزبان را/ تا کرد رنگین تیغ و سنان را/ از خون دشمن وز مغز بدخواه/ الحمدلله، الحمدلله/ بدخواه دین را سدی متین بود/ لیکن مراو راغم در کمین بود/ خاکش به سر شد پاداشش این بود/ دشمن که با عیش دایم قرین بود/ اکنون قرین است با ناله و آه/ الحمدلله، الحمدلله/ بخت سپهدار فرخنده بادا/ سردار اسعد پاینده بادا/ صمصام ایران برنده بادا/ ضرغام دین را دل زنده بادا/ کافتاد از ایشان بدخواه در چاه/ الحمدلله، الحمدلله/ ستارخان را بادا ظفر یار/ تبریزیان را یزدان نگهدار/ سالارشان را نیکو بود کار/ احرار را نیز دل باد بیدار/ تا جمله گویند با جان آگاه/ الحمدلله، الحمدلله
اشرف نیز به این گرامیداشت شاعرانه پیوست: (17)
صد شکر حقوق وطن امروز ادا شد/ به‌به چه بجا شد/ هنگام وفا وقت صفا دفع جفا شد/ به‌به چه بجا شد/ می‌خواست ستمگر بکشد نوش لبان را/ والانسبان را، قانون‌طلبان را/ حسرت به دلش ماند و خوش رفت و فنا شد/ به‌به چه بجا شد/ این غلغله وین جنبش و این شورش ملی/ این کوشش ملی وین جوشش ملی/ والله که از بهر حقوق فقرا شد/ به‌به چه بجا شد/ ای ملت تبریز سعادت شدمان یار/ ای حضرت ستار و ای باقر سالار/ از همتتان مات عقول عقلا شد/ به‌به چه بجا شد/ تا شد علم نصر من الله نمایان/ در خطه تهران، ای ملت گیلان/ از سطوتتان محو همه ارض و سما شد/ به‌به چه بجا شد/ تا شد ز صفاهان علم کاوه پدیدار/ شد بخت به ما یار از جلوه سردار/ اسعد که مددبخش جنود سعدا شد/ به‌به چه بجا شد/ قاطرچی و الدنگ و دبوری به کجا رفت...
این تابستان سال 1909 بود. دو سال بعد در تابستان 1911، شاه مخلوع برای کسب مجدد تاج و تخت از دست رفته‌اش تلاش کرد و با نیروی نظامی وارد ایران شد اما شکست خورد و به بیرون رانده شد. بهار ترجیع‌بند هجوآمیزی نوشت که گویی از زبان خود محمدعلی روایت می‌شد: (18)
با بنده فلک چرا به جنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است.../ بودم روزی به شهر تهران/ مولا و خدایگان و سلطان/ بستم همه را به توپ غران/ گفتم که کسی نماند از ایشان/ دیدم روز دگر که جنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است/ گفتیم که خلق حرف مفتند/ آخر دیدیم دم کلفتند/ خیلی گفتیم و کم شنفتند/ یک جنبش سخت کرده گفتند/ بسم‌الله ره سوی فرنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است.../ دیدیم به شهر قال و قیل است/ حجت ز نگار بی‌بدیل است/ و ز ما سخنان بس طویل است/ گفتیم که نام ما خلیل است/ گفتیم که کار ما شلنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است.../ من محمد لی گریز پایم/ با دولت روس آشنایم/ تهران تو کجا و من کجایم/ خواهم که به جانب تو آیم/ کز عشق تو کله‌ام دبنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است/ امروز ز بخت در کله استم/ درگیر شکنجه و تله استم/ در کار فرار و ولوله استم/ گر بنده امیر قافله استم/ این قافله تا به حشر لنگ است/ سبحان‌الله این چه رنگ است
در همان زمان اشرف نیز شعری نوشت که گویی از دهان شاه سابق درمی‌آمد:(19)
ای فلک این چه بساطی است که چیدستی تو/ چه زبردستی تو/ دل اعداء وطن را ز جفا خستی تو/ چقدر پستی تو/ عهد با هموطنان بستی و شکستی تو/ گوئیا مستی تو/ کمترین ممدلیم داروغه انزلیم/ تره حلوا نمیشه ممدلی بگ شا نمیشه.../ ممدلی اشک همی ریخت مثال باران/ از فراق یاران/ ترکمان‌ها همه کردند فرار از میدان/ همه در خون غلطان/ هدف تیر بلا گشت رشیدالسلطان/ لعن حق بر شیطان/ گول شیطان خوردم، آبروی خود بردم/ خرقه‌شو لا نمیشه ممدلی بگ شا نمیشه.../ هوسم بود جمیع ورزا را بکشم/ وکلا را بکشم/ دست‌خط پاره نمایم علما را بکشم/ عقلا را بکشم/ جمله اصناف و عموم فقرا را بکشم/ غربا را بکشم/ مال مولا را می‌خوام؟ و شولارا می‌خوام/ تره حلوا نمیشه ممدلی بگ‌شا نمیشه
چند ماه بعد کشمکش بزرگی بر سر ماجرای شوستر به راه افتاد. روس‌ها با دو اتمام حجت پیاپی دولت ایران را مجبور کردند که قرارداد مورگان شوستر را در دسامبر 1911 فسخ کند. تظاهرات مردمی وسیعی علیه این تصمیم به راه افتاد و مجلس به دستور ناصرالملک، نایب‌السلطنه، بسته شد. عارف قزوینی قطعه‌ای نوشت که ترکیبی از شعر و آواز بود: (20)
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود / جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود/ گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد/ ای جوانان مگذارید که ایران برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی، خدا کند بمانی.../ مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر/ تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر/ دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر/ تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی، خدا کند بمانی.../ تو مرو گر برود جان و سرو هستی ما/ کور شد دیده بدخواه ز همدستی ما/ در فراغت به خماری بکشد مستی ما/ ناله عارف از این ورد به کیهان برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی،‌ خدا کند بمانی
و بهار ترکیب‌بندی سرود که در آن نایب‌السلطنه را هم به همدستی با شاه سابق برای حمله به ایران و هم به همدستی با روس‌ها علیه شوستر متهم کرد: (21)
ناصرالملک آمد و مسند ربود/ با وزیران پیل‌بازی‌ها نمود/ حیله‌ها انگیخت تا خود از شمال/ شاه سابق با سواران رخ نمود/ شوستر آن والامشیر ارجمند/ بهر دفعش دست غربت برگشود/ آمد از روسیه اولتیماتومی/ سرخ و زرد و از رق و زرد و کبود/ ناصرالملک از طبابت‌های خویش/ اینچنین بر خستگان بخشود سود/ از دواهایش شفا نماند پدید/ وین مریض از آن کسل‌تر شد که بود/ این مریض و این دوا را مولوی/ کرده‌ اندر مثنوی خوش وانمود/ «کز قضا سر که انگبین صفر افزود/ روغن بادام خشکی می‌نمود...»/ «آن علاج و آن طبابت‌های او/ ریخت یک سر از طبیبان آبرو»/ خائنان زین کار نبود ننگشان/ کور بادا کور چشم تنگشان/ بنده و اجری خور روسند و بس/ از تمدن‌خواه تا الدنگشان/ اندرین صلحی که کردند این گروه/ مولوی گفته ست روی و رنگشان/ «کز خیالی صلحشان و جنگشان/ وز خیالی نامشان و ننگشان»/ «این وزیران از کهین و از مهین/ لعنت‌الله علیهم اجمعین»
و بدین ترتیب دوران پرماجرای 1906 تا 1911 به پایان رسید، دورانی که در تحول شعر و نثر فارسی مدرن کمتر از عرصه سیاست و اجتماع پرماجرا نبود. این دوران همچنین زمانی برای کاشته شدن بذرهای ملی‌گرایی پان پرشینیستی و آریایی‌گرای بعدی بود که گاه‌گداری در اشعاری، همه بدبینانه، در ستایش گذشته‌های باشکوه و گله از کاستی‌های آن زمان، رخ می‌نمود. چنین بود که ادیب‌الممالک در مسمطی سرود: (22)
برخیز شتربانا بر بند کژاوه/ کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه/ از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه/ وز طول سفر حسرت من گشت علاوه/ بگذر به شتاب اندر از رود ساوه/ در دیده من بنگر دریاچه ساوه/ وز سینه‌ام آتشکده پارس نمودار/ ماییم که از پادشهان باج گرفتیم/ زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم/ دیهیم و سریر از کهر و عاج گرفتیم/ اموال و ذخایرشان تلاج گرفتیم/ وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم/ ماییم که از دریا امواج گرفتیم/ و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار/ خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم/ وز ناحیه غرب به افرقیه راندیم/ دریای شمالی را بر شرق نشاندیم/ وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم/ هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم/ ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم/ نام هنر و رسم کرم را به سزاوار / امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم/ دردا و فره باخته اندر شش و پنجیم/ با ناله و اندوه در این دیر سپنجیم/ چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم/ همه سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم/ ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم/ جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار
قطعه بهار به آن اندازه پرشور نبود اما کمتر از آن هم میهن‌پرستانه نبود: (23)
ای خطه ایران میهن ای وطن من/ ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من.../ دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست/ ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من.../ دردا و دریغا که چنین گشتی بی‌برگ/ کاز بافته خویش نداری کفن من/ بسیار سخن گفتم در تعزیت تو/ آوخ که نگریاند کس را سخن من.../ و امروز همی گویم با محنت بسیار/ دردا و دریغ وطن من وطن من
اشرف شعری سرود که در آن برای اولین بار جهان در حال قوقولی قوقو کردن نمودار شد، بسیار پیش از آنکه نیما یوشیج از این صوت در شعرش استفاده کند:
می‌خواند خروسی به شبستان قوقولیقو/ می‌گفت که ای فرقه مستان قوقولیقو/ کو بهمن و کو رستم دستان قوقولیقو/ آوخ که خزان زد به گلستان قوقولیقو/ فریاد ز سرمای زمستان قوقولیقو.../ کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل/ کو هند و سمرقند و چه شد بابل و زابل/ کو نقطه قفقاز و چه شد آن چمن گل/ این بحر خزر بود از ایران قوقولیقو/ فریاد ز سرمای زمستان قوقولیقو.../ هی هی بخروشید که باز اول کار است/ شیرانه بجوشید که هنگام شکار است/ مردانه بکوشید که دشمن به کنار است/ زیر لگد افتاده خروسان قوقولیقو/ کافر به کجا خاک مسلمان قوقولیقو
سرانجام، این قطعه از لاهوتی به لحاظ سروده شدن به فرم لالایی گفتن مادر برای کودک نوآورانه بود، گرچه این فرم را اشرف در زمینه‌ای دیگر به کار گرفته بود: (25)
آمد سحر و موسم کار است با لام لای/ خواب تو دگر باعث عار است با لام لای/ لای لای بالالای لای/ لای لای بالالای لای.../ تو کودک ایرانی و ایران وطن توست/ جان را تن بی‌عیب به کار است بالام لای/ تو جانی و ایران چو تن توست/ لای لای بالالای لای/ برخیز سلحشور و تو در حفظ وطن کوش/ ای تازه گل ایران ز چه خوار است بالام لای/ بس جامه عزت به بدن پوش/ لای لای بالالای لای/ نگذار وطن قسمت اغیار بگردد/ با آن که وطن را چو تو یار است بالام لای/ ناموس وطن خوار بگردد/ لای لای بالالای لای
منابع:
1- محمدتقی بهار، دیوان، ویراسته محمد ملکزاده، چاپ سوم، تهران: امیرکبیر، 1975، جلد اول، صص 31-26./ 2- همان، صص 35-33./ 3- علی‌اکبر دهخدا، مجموعه آثار، ویراسته محمد معین، تهران: زوار، 1955، صص 126 – 124./ 4- همان، صص 128-127./ 5- یحیی آریانپور، از صبا تا نیما، جلد 2، تهران: زوار، 1993، صفحه 127./ 6- بهار،‌دیوان،‌صص 129 – 127./ 7- دیوان کامل ایرج‌میرزا، ویراسته محمدجعفر محجوب، آمریکا: شرکت کتاب، 1986، صص 13-12./ 8- آریانپور، از صبا تا نیما، صص 73 – 72./ 9- دهخدا، مجموعه آثار،‌صص 4-1./ 10- همایون کاتوزیان، طنز و تعزیه هدایت، استکهلم، 2002، صص 65 – 64./ 11- جاودانه سید اشرف‌الدین گیلانی، ویراسته حسین نمینی، تهران، کتاب فرزان، 1984، صص 178 – 177./ 12- بهار، دیوان، صص 148 – 146./ 13- جاودانه، ص 178./ 14- ادوارد جی، براون، مطبوعات و شعر مدرن فارسی، کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، 1914، صص 210 – 208./ 15- همان، صص 215 – 213./ 16- بهار، دیوان، صص 150 – 148./ 17- براون، مطبوعات و شعر،‌صص 224 – 222./ 18- بهار، دیوان، صص 213 – 208./ 19- براون، مطبوعات و شعر،‌صص 248 – 247./ 20- دیوان عارف قزوینی، ویراسته عبدالرحمان سیف آزاد، تهران: امیرکبیر، 1948، صص 366-365./ 21- بهار، دیوان، صص 228-225./ 22- آریانپور، از صبا تا نیما، صص 141-140./ 23- بهار، دیوان، صص 217 – 216./ 24- براون، مطبوعات و شعر، صص 230 – 229، صص 225-224./ 25 – همان، صص 225-224.

تبلیغات