مؤلفه های اصلاحات دینی و نقد آراء مخالف (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
زوم اصلاحات دینی
ما معتقدیم که تاریخ، شرکت بیمه نیست و بقا، عزّت و سربلندی هیچ کس تضمین لابشرط نشده است. وضعیّت هر فرد و ملتی و هر جامعه و حکومتی در گرو نحوه رفتار خودش است؛ چنان که خداوند در قرآن فرموده: «انّ اللّه لایغیّر ما بقوم حتّی یُغیّروا ما بأنفسهم» (رعد /11)؛ در واقع خداوند با همه، از جمله مؤمنان اتمام حجّت کرد که فکر نکنند که مثلاً پسرخواندههای خداوند هستند و به هر قیمتی آنها را حفظ میکند. عالم و تاریخ، قواعد و سننی دارد. جامعه و حکومتی که به اصلاح خودش بپردازد و اصلاحات، دائما در آن حکومت و جامعه جاری باشد، عدالت را برقرار کند، به حقوق انسان احترام بگذارد و به وظایف و تکالیف نیز اهمیّت دهد، این جامعه طبق سنن الهی اعتلا مییابد و جامعهای که در آن اعمال مذکور نباشد، ولو این که با شیکترین الفاظ حرف آن را بزند، با سر به زمین خواهد خورد. این پیام صریح خداوند است. مسیحیان و یهودیان مدینه قبل از ظهور اسلام میگفتند ما قوم و خویش و نورچشمی خدا هستیم، بعد مسلمانها هم که آمدند، اضافه شدند، آیه آمد که بهمسلمانها بگو: «لیس بأمانیّکُم ولا أمانی اهل الکتاب»(نساء /123)
بنابراین ما اگر مسلمانیم چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی و حکومتی، هیچ راهی جز اصلاحات دائمی نداریم. نفی اصلاحات به معنی امضا گذاشتن پای مفاسد، ظلمهای اجتماعی و بیعدالتی است و تا در حکومت ولو به نام حکومت دینی، ظلم و ستم و بیعدالتی اتفاق بیفتد رشوه، قوم و خویش بازی، پارتیبازی و باندبازی وجود داشته باشد ولو یک مورد، معنایش این است که هنوز اصلاحات اسلامی باید ادامه پیدا کند. این که اسلام امر به معروف و نهی از منکر را جزء احکام درجه یک خود گذاشت، به خاطر این است که امر به معروف و نهی از منکر یعنی اصلاحات دائمی؛ یعنی همه همواره مراقب یکدیگر و حکومت باشید و حاکم را تحت نظارت داشته باشید، نقد کنید، سؤال کنید، توضیح بخواهید و در صورت لزوم اعتراض کنید. البتّه نهی از منکر مراتب بالاتری هم دارد که به عاشورا و کربلا هم منجر میشود. بنابراین تز اسلام و تشیع، اصلاحات دائمی و تعطیلناپذیر است.
اصلاحات دینی از نگاه نبوی و علوی
ما هر نوع اصلاحات که در قوای سهگانه حکومت بخواهیم انجام دهیم باید براساس اصولی باشد که اولیای دین ترسیم کردهاند. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
یک روز اجرای عدالت در جامعه معادل است با چهل روز باران که بر طبیعت ببارد؛ یعنی یک بهار که بر عمر انسان و جامعه و تاریخ میگذرد معادل است با چهل بهار که بر طبیعت بگذرد.
بدینسان پیامبر صلیاللهعلیهوآله بر اهمیّت مسأله عدالت و حقوق مردم تأکید کرده است. چنان که در قرآن آمده است: «انّ الملوک اذا دخلوا قریة أفسدوها و جعلوا أعزّة أهلها أذلّة» (نمل /34)؛ یعنی براساس فرهنگ قرآنی، روایت پادشاهی از حکومت خلاف اسلام است. این که کسانی بر مردم فرمان برانند و مسؤولیت تصمیماتشان را نپذیرند، و سبب شوند که عزیزان جامعه ذلیل شوند، خلاف صریح قرآن است.
هنگامی که مکه فتح شد، پیامبر صلیاللهعلیهوآله عتاببن اُسید را که یک جوان بود به عنوان حاکم مکّه فرستاد. ریشسفیدان و صاحبان زر و زور در مکّه به اعتراض برخاستند که جوانی کم سنوسال میخواهد بر ما حکومت کند. حضرت فرمود: بزرگی به تعداد سالهایی نیست که شخص پشت سر گذاشته است. آن گاه حضرت عهدنامهای به او دادند و فرمودند این را برای مردم بخوان و بر همین اساس حکومت کن. این اولین حکومت بعد از فتح مکه و نخستین آییننامه حکومت اسلامی است.
حضرت میفرماید: او را برای بیدارگری فرستادم. بیشتر حکومتهای دنیا مردم را میخوابانند. حکومت اسلامی حکومتی است که عهدهدار بیدارگری مردم، نشر آگاهی میان آنها و نه جاهل نگه داشتن مردم و برپایی عدالت اجتماعی و راست کردن کجیها و آراستن مردم به آداب و اخلاق الهی است.
سپس میفرماید: او را میفرستم، او خادم است و برای خدمت آمده است. حاکمان در حکومت اسلامی باید خادم مردم باشند، نه مخدوم و مالک مردم. حاکم اسلامی خدمتگزار مردم است منتها برای خدا و براساس شریعت خدا. اینها فلسفه حکومت در اسلام است.
بعد حضرت فرمود: «و فی اللّه اخ»؛ او میآید برادر شما باشد نه انگل، حاکمانی که خود را برادر مردم ندانند حاکم اسلامی نیستند. «و لأعدائنا معادی و لأولیائنا مئادی». حاکم باید دوستیها و دشمنیهایش براساس اسلام و عدالت باشد، و نباید دوست و دشمن خصوصی داشته باشد. حاکمان اسلامی براساس حب و بغضهای شخصی و باندی حق ندارند عمل کنند. اصلاحات دینی اینها است.
سپس فرمود: حاکم باید دشمنِ دشمنان ما و مردم و دوستِ دوستان خدا و مردم باشد و خودش دوست و دشمن شخصی نداشته باشد و بعد فرمود: او آسمانی است سایهافکن بر سر همه شما، زمینی است پاکیزه زیر پای همه شما، و خورشیدی است نورافشان بر همه شما.
جای دیگر فرمود: مردم در جامعه دینی مخصوصا به خاطر فقر نباید ذلیل باشند، ایمان با فلاکت و اضطراب قابل جمع نیست. پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: هر کس بمیرد و مقروض باشد حکومت اسلامی باید قرضش را ادا کند؛ یعنی در جامعه دینی نباید یک انسان مسلمان تحقیر شده از دنیا برود.
همچنین فرمود: اگر در جامعه اسلامی خانوادهای چهل روز بر او بگذرد و نتواند گوشت بخورد باید از بیتالمال حکومت به او وام بدهند تا گوشت تهیّه کند و بخورد. اینها وظیفه حکومت اسلامی و دولتاست.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: موقعی که از مردم مالیات و صدقه و زکات میگیرید، سوگندشان ندهید و به آنها اعتماد کنید. البتّه در مورد کسانی که حقوق مربوطه را نمیدهند و مخفیکاری میکنند، پیامبر صلیاللهعلیهوآله تا درگیری و حدّ کشتن هم اجازه داد (در بحث مانعُالزکاة؛ کسی که زکاة نمیدهد) پولدارهایی که حق جامعه را نمیدهند محارب شناخته شدهاند و دستور جنگ با آنها داده شده، ولی اگر کسی از توده مردم میگوید این قدر دارم، قبول کن و به او اعتماد کن. دوبار در سال از آنها نگیرید، «نهی ان یغلظ علیهم فی اخذها منهم»، با خشونت از ایشان مالیات نگیرید «و ان یقهروا علی ذلک» اجبار نکنید، کتکشان نزنید و سختگیری نکنید، بیش از آنچه دارند از آنها نگیرید.
پیامبر همچنین معاذبن جبل را به یمن برای حکومت فرستادند و فرمودند:
کتاب خدا را به مردم بیاموز و آنها را تربیت کن، فرمان خدا را انجام بده و عدالت را اجرا کن. با کسی مماشات نکن و حکم خدا را اجرا کن.
بعد فرمود:
این ولایت و اموالی که در اختیار توست از آنِ تو نیست، اینها ولایت الهی است و مالِ مالِ خدا و مالِ مردم است که در دست تو امانت است، «لاتخف فی اللّه لومة لائم» از سرزنشگران نترس.
اصلاحات را باید در دستورات پیامبر صلیاللهعلیهوآله و نهجالبلاغه تعقیب کنیم، اینها اصلاحات دینی است.
امیرالمؤمنین در آغاز حکومتش در یک سخنرانی فرمود: اموالی را که در دوران خلافت عثمان، کسانی از مردم بالا کشیدند و خوردند (بخصوص سالهای آخر حکومت او) تا آن جا که بتوانم از حلقومشان بیرون میآورم، حتّی اگر آنها را سرمایهگذاری نموده یا کابین زنانشان کرده باشند، من آنها را پس میگیرم؛ برای این که مرور زمان حق را ناحق نمیکند.
سپس فرمودند: «ذمّتی بما اقول رهینة»؛ گردن من در گرو حرفهایی است که زدم؛ یعنی من سخنرانی انتخاباتی نکردم «و اَناَ به زعیم»؛ خودم جلو میافتم و عمل میکنم، تا آن جا که بتوانم. البتّه نگذاشتند، ولی تا آن جا که توانست، عمل کرد.
امام علی علیهالسلام چهارسالونیم حکومت کرد، سه جنگ با او راه انداختند. چه کسانی؟ دوستان سابق خودش که همهاصحاب پیامبر بودند، همسر پیامبر بود، همرزمان سابق حضرت و انقلابیون سابقهدار بودند. طلحه که با امیرالمؤمنین میجنگد، پیامبر صلیاللهعلیهوآله به او لقب طلحةالخیر داده بود. زبیر کسی است که در جنگ احد که همه فرار کرده بودند با امام علی و یک نفر دیگر ماندند و از جان پیامبر صلیاللهعلیهوآله محافظت کردند. در جنگ جمل هم که زبیر کشته شد، امیرالمؤمنین بالای سر جنازهاش گریه کرد، شمشیرش را برداشت و فرمود این شمیر چقدر غبار غم از چهره پیامبر صلیاللهعلیهوآله پاک کرد، حال باید در جبهه مقابل ما کشته شود.
اینها آدمهای کوچکی نبودهاند. معاویه هم خال المؤمنین است و همین حالا هم اهل سنّت به او احترام میگذارند، سر قبرش میروند، دعا میکنند.
در جنگ جمل، در سپاه مقابل امام علیهالسلام ، یک عده آدمهای نماز شبخوان و حافظ کل قرآن بودند و چون امام میخواست به احکام دین عمل کند، میگفتند: نه.
آن حضرت فرمود: سوگند به خدا در دوران حکومت من شما غربال میشوید. همان طور که دیگ به وسیله کفگیر زیر و رو میشود؛ با شما چنین خواهم کرد «حتی یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم»؛ بالاییها را میآورم پایین، پایینیها را میبرم بالا. من اوضاع را دگرگون خواهم کرد و یقه صاحبان ثروتهای بادآورده را میگیرم.
امام این حرفها را زد و از همان جا شعله سه جنگ شروع شد. در همان اولین سخنرانیاش همه گفتند شما دیپلمات و سیاستمدار نیستید، به جای این که بیایی دشمنانت را تقسیم کنی، به او باج بدهی، سر آن را کلاه بگذاری و بعد یکی یکی آنها را از صحنه بیرون کنی، همان اول با صداقت حرفهایت را میزنی. گفتند معاویه را بگذار چند روزی در مسند قدرت باقی بماند.
امام فرمود: نه، من با امثال معاویه نمیتوانم حکومت دینی برقرار کنم و همان ابتدا معاویه را عزل کرد که درگیری شروع شد. آن حضرت فرمود: «واللّه ما کتمتُ وشمة و لاکذبتُ کذبة»؛ به خدا سوگند در دوره حکومت و در دوران مبارزات قبل از حکومتم حتّی یک دروغ به مردم نگفتهام و هیچ چیزی که به مردم مربوط بود از آنان کتمان نکردهام. ایشان خطاب به دوستان سابق خود فرمود:
عدهای از شما در این سالها در دنیا و مزایای حکومت غرق شدهاید و از زمین و املاک و نهرهای خصوصی، اسبهای گران و کنیزکان زیبارو خوشتان آمده است.
و بعد فرمود:
من شما را از این ننگ خارج میکنم. شما همان کسانی هستید که در جنگ بدر و اُحد که میآمدید، گرسنه بودید، اهل صفه گرسنه بودند و یک لقمه نان نداشتند. با یک خرما دو نفر پانصد کیلومتر باید راه میرفتید تا بجنگید و چنین میکردید، حالا به قدرت رسیدید.
آن زمان، زمانی بود که اسلام تبدیل شده بود به قدرت برتر در دنیا. امپراتوری ایران را که کاملاً متلاشی کرده بود، امپراتوری روم را هم محصور نموده بود. پیوسته از سراسر جهان اسیر و غنیمت به کشورهای اسلامی میآمد و این افرادی که سابقه انقلابی داشتند، بعضی از آنان شروع کرده بودند به جمع اموال و خوشگذرانی، و عوض شده بودند. حضرت امیر علیهالسلام فرمود:
من شما را اصلاح میکنم و نمیگذارم مرا دور بزنید. کاری میکنم که یا در برابر من بایستید یا با من بیعت کنید، یا کنار من باشید و بجنگید یا جلو من بایستید و با من بجنگید.
همین کار هم شد. چهار سال و نُه ماه حکومت کرد و سه جنگ داخلی داشت. در اصل، در زمان آن حضرت جنگ با امپراتوریها و همسایهها و کفّار تقریبا معطّل ماند، برای این که امام علیهالسلام یکسره با جنگهای داخل حکومت درگیر بود. آخر هم امام را ترور کردند و حضرت شهید شد.
حضرت علی علیهالسلام فرمود:
هر کس گمان کند به خاطر سابقهاش حق بیشتری از بقیه دارد، بداند که اجر جهاد و تقوی نزد خداست و شما با هر کس که هم اکنون مسلمان شود و رو به قبله ما آرد، در حقوق و حدود یکسان هستید.
اینها اصلاحات است. فردای آن روز که امام برای اقامه نماز به مسجد آمد، دید عدهای در مسجد، جماعت دیگری راه انداختهاند. فرمود چه خبر است؟ گفتند: اینها میگویند او اصلاً حکومت بلد نیست و ما بیجهت با او بیعت کردهایم.
بعد به عمرو عاص خبر دادند که هر کار میتوانی بکنی انجام بده که پسر ابوطالب مثل پوست که از چوب میکنند، از تو حساب میکشد؛ چون از دیدگاه علی علیهالسلام همه اموال تو حرام است.
امیرالمؤمنین در باب قاضی و حقوق مردم، یکی از اصحاب خاص خودش ابوالأسود دُئلی را به قضاوت نصب کرد،ولی بعد از مدتی او را عزل کرد. او آدم سالمی هم بود؛ لذا خدمت حضرت علی علیهالسلام آمد و گفت: «لم عزلتنی؟ و ما خُتْت ولاجنیتُ»؛ نه خیانت کردم و نه جنایت، چه کردم که عزل شدم؟
حضرت فرمود: شما خیانت و جنایت نکردهای و انسان خوبی هستی، ولی حق قضاوت کردن در حکومت دینی نداری.
پرسید: برای چه؟
حضرت فرمود: «انی رأیتُ کلامک یعلو کلام خصمک»؛ من دیدم در دادگاه، کلام تو از صدای متهم و شاکی بلندتر بود، پس تو حق قضاوت نداری.
آن حضرت این قدر ظریف عمل میکرد. الآن در فقه ما هست که اگر قاضی کفشش تنگ است، آن را عوض کند و سپس به دادگاه برود. اینها همه حساسیّت برای حقوق مردم است. چطور میگویند دین همهاش تکلیف است و در آن حقوق بشر نیست. گویی لیبرالها حقوق را برای ما کشف کردهاند.
در مورد حقوق مالی مردم و حساسیّت نسبت به بیتالمال به آن حضرت خبر دادند که مسؤول مالی بازار اهواز مشغول گرفتن رشوه است و مردم میگویند که کارگزاران علی علیهالسلام هم مثل عثمان اختلاس میکنند، حضرت تحقیق کردند و وقتی دیدند راست است، به حاکم و فرماندار اهواز دستور دادند که وی را بلافاصله عزل کن و او را آنچنان که هست، بی کم و بیش به مردم معرّفی کن و آبرویش را بریز.
البتّه بعضی میگویند صدایش را در نیاورید، آبرو نریزید، اگر بگوییم؛ مردم بدبین میشوند، امّا امیرالمؤمنین فرمود آبرویش را بریزد، چون امر دائر است که آبروی این آدم بریزد یا آبروی حکومت دینی؟ کدام یک مقدّم است؟ در اصل، هدف بعضی از احکام و امور جزائی که میگویند خشونت هم هست، این است که خاطی باید تحقیر و تخریب شود، برای این که یک ملت و امّت را تحقیر کرده است.
حضرت فرمود:
به مردم بگو او دزدی و اختلاس کرده و او را حبس کن، اگر در مجازات او کوتاهی کنی خودت را خوار میکنم.
بعد فرمود:
در روز جمعه در نماز جمعه، او را پیش چشم مردم تازیانه بزن تا مردم ببینند در حکومت دینی نمیگذارند کسی از رانتهای حکومتی استفاده کند و به مردم خیانت کند. او را پیش چشم مردم تازیانه بزن و در کوچههای اهواز بگردان تا هر کسی مدرکی دارد طلبش را از او بستاند.
در حکومت دینی کسی نباید به نام دین، دنیای خودش را تأمین کند، اینها اصلاحات است.
فرمود: پایش را بجز وقت نماز در زنجیر کن، ملاقات نداشته باشد، نحوه پاسخ گفتن به دادگاه را به او نیاموزند و او را به آزادی امیدوار نکنند، باید احساس کند که تنهاست.
بعد فرمود: وقتی که زندانیان را برای هواخوری بیرون میبری او را بیرون نبر، مگر بترسی که بمیرد، برای این که به حقوق مردم خیانت کرده است.
سپس فرمود: اگر کشش داشت یک ماه دیگر باز او را35 ضربه شلاق در نماز جمعه بزن و حقوقش را هم از بیتالمال قطع کن.
در عین حال جاهای دیگر هم سفارش کردهاند که مواظب باش زن و بچهاش آسیب نبینند، آنها گناهی نکردهاند و آنها باید تأمین شوند. این برخورد امیرالمؤمنین است. حال میگویند اسلام درباره حقوق بشر، درباره حقوق سیاسی و حقوق اقتصادی چیزی نگفته و فقط کلیاتی آن هم در حد موعظه گفته و مجمل است. اسلام از این دقیقتر و جزئیتر چه بگوید؟
نمونه دیگر، عقیل برادر حضرت علی علیهالسلام است. وی بارها برای درخواست کمک نزد حضرت آمد. در یک مورد از حضرت درخواست کمک کرد، امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
هنگام توزیع بیتالمال بیا، تا آن مقداری که حق خودم و حق زن و بچه خودم است به تو بدهم.
عقیل گفت: من که اینها را نگفتم، این همه بیتالمال در دست توست؛ چیزی به من بده ولو این که بعد به تو برگردانم و بدهم.
امیرالمؤمنین فرمود: من راه دیگری پیشنهاد میکنم.
گفت: چیست؟
فرمود: شامگاه صورتهایمان را میپوشانیم و با حمله به یک کاروان، از آنان سرقت میکنیم.
عقیل گفت: مگر من دزد و راهزنم؟
حضرت فرمود: تو که پیشنهاد بدتری به من کردی؛ گفتی از اموال کل مسلمانان دزدی کنیم؛ چون بیتالمال از آنِ همه مسلمانان است.
نمونه برجسته دیگر، عهدنامه مالکاشتر است، که در واقع دستورنامه حکومت است. حضرت در آن میفرماید:
ای مالک! تو را برای چهار کار میفرستم:
1 ـ «عمارة بلادها»؛ آباد کردن سرزمینهای اسلامی.
آن حضرت میفرماید وظیفه حکومت دینی است که دنیای مردم را آباد کند. در جامعه دینی آدم فقیر، مفلوک، بیسواد، مقروض، بیخانمان و آواره نباید باشد؛ تا آن جا که میشود. سطح آبادی آن روز یک طور بود، امروز طور دیگری است. کارخانه، کتابخانه، دانشگاه، توربین و اتوبان؛ از نشانههای آبادانی است. امروز اینها وظیفه حکومت دینی است.
2 ـ «جبایة خراجها»؛ تو را میفرستم برای گرفتن مالیات از ثروتمندان و خرج کردن آنها در راه فقرا.
به زبان امروز، یعنی توزیع عادلانه ثروت، و برقراری عدالت اقتصادی و مبارزه با فاصلههای طبقاتی. این هم یک وظیفه حکومت اسلامی است که در زمینه حقوق مردم است.
3 ـ «جهاد عدوها»؛ با دشمنان داخلی و خارجی جامعه دینی مبارزه کنی؛ یعنی تأمین امنیت و استقلال.
4 ـ «استصلاح اهلها»؛ تو را برای تربیت مردم میفرستم، برای اخلاق و فرهنگ.
جزء وظایف حکومت اسلامی، ارشاد است، تلاش در جهت اصلاح و ارتقای سطح فرهنگ و اصلاح اجتماعی. حضرت علی علیهالسلام در عهدنامه، دو جا تعبیر محارب را به کار برده است. محارب، یعنی کسی که با خدا و پیامبر صلیاللهعلیهوآله سرِ جنگ دارد. هر دو در مورد مسؤولانی است که در حکومت اسلامی مسؤولیتی پذیرفتهاند، ولی به حقوق مردم خیانت کردهاند.
به حاکمان میفرماید: مواظب باشید در میان مردم عصبانیت و کینه علیه هم و علیه مسؤولان در یک شهر یا استانی به وجود نیاید. تا میبینید دارند از چیزی عصبانی میشوند؛ این گِره باز شود. حکومت اسلامی حکومت خشک قانون تنها نیست، حکومت برادری و رحمت است.
فرمود: اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، نگو افکار عمومی به من ربطی ندارد، بلکه به سؤالات و خواستههای مردم احترام بگذار و جواب بده. اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، شفّاف به مردم عذرت را بگو، برای مردم توضیح بده و اگر خطاییشده از مردم عذرخواهی کن.
سپس فرمود: «ایّاک والمنّ علی رعیتک فی إحسانک»؛ حکومت اگر خدماتی برای مردم انجام میدهد، حق منّت گذاشتن بر مردم ندارد. البتّه کارهای انجام شده را گزارش بده که مردم مأیوس نشوند و بدانند برای آنها کار شده، امّا منّت سرِ مردم نگذار.
نیز میفرماید: «ایّاک و التزید»؛ کارهایی که برای مردم میکنی زیاد نشماری، خیال نکنی بسیار کار کردهای. هر چه برای مردم کار میکنی، باز بگو کم است.
تزید معنای دیگری هم دارد؛ یعنی آمار زیادی هم از خدمات نده؛ مبادا حاکمان در حکومت اسلامی وعده دروغ بدهند. امّا متأسفانه در تمام انتخابات امروز، گویی بعضی از دروغها جزء واجبات است. فلان کاندیدا یک کارهایی را که تا صد نسل بعد هم نمیتوانند انجام دهند قول میدهد در همان سه چهار سال دوره وکالت یا صدارتش انجام دهد.
لذا فرمود: مبادا به مردم وعده دروغ بدهی که نمیتوانی انجام بدهی و اگر وعدهای کردی، خُلف وعده مکن و اگر مشکلی پیش آمد از مردم عذر بخواه.
حکومت دینی این است که علی علیهالسلام معرّفی میکند. حجّت برای دین، پیامبر صلیاللهعلیهوآله و علی علیهالسلام و اهلبیت علیهمالسلام هستند.
علی علیهالسلام همچنین به مالک میگوید تو تحت نظارت مردمی و مردم به طرز حکومت کردن تو نگاه میکنند. مردم نامش عوام است، ولی واقعا عوام نیستند. تکتک را نگاه کنی ممکن است عوام باشند، امّا جامعه و افکار عمومی تشخیص میدهند چه کسی خائن است و چه کسی خادم.
البتّه اگر مردم به وظیفهشان عمل نکردند، در واقع به خودشان خیانت کردهاند؛ همان کاری که با بعضی از اهلبیت شد، ولی تو تا وقتی در حکومتی با مردم این گونه باش. اگر مردم به وظیفهشان عمل نکردند، تو دیگر وظیفهای نداری؛ سپس فرمود:
همان حرفهایی که تو درباره پیشینیان میزنی، راجع به تو خواهندزد، «یقولون فیک ما کنتم تقولون فیهم» مواظب باش. «أنصف اللّه و انصف الناس من نفسک و من خاصة اهلک»؛ با خدا و مردم انصاف داشته باش، راجع به خودت و قوم و خویشانت و رفقایت و همفکرانت. «و من ظلم عباد اللّه کان اللّه خصمه دون عباده»؛ هر کس به مردم ستم کند و حقوق مردم را پایمال نماید، علاوه بر مردم خودِ خدا دشمن اوست «و کان حربا للّه»؛ چنین کسی با خدا اعلان جنگ کرده است.
در این جا حضرت کلمه «محارب» را به کار میبرد.
در مورد فقرا و طبقه مستضعف فرمود: «اللّه اللّه فی الطبقة السفلی»؛ حاکمان حکومت اسلامی خدا را! خدا را! در مورد طبقه پایین جامعه.
و فرمود: مقام، تو را از فقرا غافل نکند، نگو کارهای مهمتر دارم، حق آنان حقیر نیست، نگذار تحقیر شوند.
اصلاحات اینهاست. اگر قوای سهگانه ما؛ قوه قضائیه، مجلس و دولت و رئیس جمهور توانستند کاری کنند که در این جامعه فقیر به خاطر فقرش تحقیر نشود آن وقت اصلاحات کردهاند. اگر قوه قضائیه توانست کاری کند که قاضی او در دادگاه تا این حدّ به حقوق انسانها احترام بگذارد، آن وقت اصلاحات شده است. اینها اصلاحاتی است که پیامبر صلیاللهعلیهوآله و امیرالمؤمنین علیهالسلام و دین گفتهاند.
تا آن جا که میتوانند عمل کنند و آن جا هم که نمیتوانند، حضرت علی علیهالسلام فرمود: «بیایید به مردم بگویید».
امام صادق علیهالسلام از پیامبر صلیاللهعلیهوآله نقل فرمودند که:
پیامبر صلیاللهعلیهوآله سالم بود، ولی جبرئیل خبر آورد که خداوند متعال شما را فرامیخواند و وقت رفتن است، مرگ نزدیک است. پیامبر صلیاللهعلیهوآله مردم را به مسجد فراخواند، این آخرین سخنرانی آن حضرت است. پیامبر صلیاللهعلیهوآله خطاب به مردم فرمود: مردم! من میمیرم. تمام این سخنرانی با گریه مردم گذشت. مردم خطبه آن حضرت را با گریههای بلند قطع میکردند. کسی که ده سال حکومت کرده و 80 جنگ را گذرانده، در جایجای مدینه یا خانواده شهید است یا مفقودالأثر یا جانباز و این مردم در این ده سال تمام با جهاد و شهادت و مشکلات روبرو بودهاند، با وجود این، وقتی حاکم میگوید من بزودی از دنیا خواهم رفت، مردم گریه میکنند.
در همین سخنرانی، پیامبر فرمود: اگر کسی بر گردن من حقی دارد که به یاد ندارم بگوید و از من بستاند، یا حلال کند.
در این آخرین سخنرانی میفرماید: «اذکراللّه الوالی من بعدی علی امّتی»، بر حاکمان و حاکم اسلامی بعد از خودم که بر این امّت و مردم حکومت میکنند سفارش میکنم: «ان یرحم علی جماعة المسلمین»؛ بر مردم براساس رحمت و مهربانی و محبّت حکومت کند. «فاَجَلَّ کبیرهم و رحم ضعیفهم»؛ به بزرگانشان احترام بگذارد و با ضعفایشان براساس رحمت رفتار کند، «و لم یفقرهم فیکفرهم»؛ نگذارید مردم فقیر شوند تا کافر شوند.
کفر هم مراتب دارد. مرتبه بالایش این است که شخص خدا و قیامت و پیامبر را انکار کند، ولی مراتب دیگری هم دارد که کم و بیش افراد گرفتار آن هستند؛ تا مقداری فشار و سختی ببیند، عنان از کف میدهد. این هم کفر است. «و لم یغلق بابهم دونهم فیأکل قویّهم ضعیفهم»، درِ حکومت را به روی مردم نبندید تا قویها، ضعیفان را پشت درهای بسته حکومت نخورند و نبلعند.
این آن دینی است که از حکومت اسلامی و حقوق مردم حرف زده و بشناسید کسانی را که با حکومت مبتنی بر این دین مبارزه میکنند.
جریانهای مخالف اصلاحات دینی
یک جریان فکری در داخل کشور وجود دارد که آبشخور و منابع اصلی فکریاش اندیشه متداول دو سه قرن اخیر غرب است و آنها را ترجمه میکند. این جریان معتقد است اصلاحات و حقوق بشر، حقوق مردم و مناسبات حقوقی حاکمیت و مردم نباید داخل حوزه دین تعریف شود؛ یعنی دین نباید حقوق و حدود بشر را تعریف کند و اینها اموری بروندینی هستند؛ یعنی دین در مناسبات اجتماعی، مناسبات حقوقی و حکومتی نباید دخالت کند. علاوه بر این، گروه مذکور معتقد است که حوزه دین از حوزه حقوق اجتماعی، حقوق مدنی و حکومت جداست.
به اعتقاد اینها دین اصلاً در باب مسائل حقوق اجتماعی و حقوق سیاسی حرف روشن و واضحی نزده، یک مقدار موعظههای کلی است و وارد محاسبات دقیق اجتماعی و عینی نشده است. سعی ما این است که در این مجال به این مدعیات پاسخ داده، توضیح بدهیم که این جریان اشتباه میکند در این که اولاً میگوید دین نباید در حوزه حقوق سیاسی ـ اجتماعی دخالت کند و لاجرم اصلاحات را نیز نباید تعریف کند و ثانیا حتّی اگر به دین این حق را بدهیم که نظر بدهد، حرفهای روشن و راهبردهای واضحی در باب حقوق اجتماعی و سیاسی ندارد.
تفکری که اساسا معتقد است دین برای اجرای عدالت و تنظیم مناسبات حقوقی، اجتماعی و حکومتی نیامده، و درباره حقوق و وظایف مردم و حکومت در حوزه اقتصاد و مناسبات سیاسی تعریفی ندارد، بلکه اینها همه غیردینی و بروندینی، منادی حکومت لائیک است. بعضی فکر میکنند در غرب در دوران قرون وسطی کلیسا به حکومت دینی باور داشته و بعد از رنسانس این نظریه زیر سؤال رفته، در صورتی که مطلقا چنین چیزی نبوده است. کلیسای مسیحی در دوران قرون وسطی به ضرورت تشکیل حکومت دینی به گونهای که مسلمانان میگویند، معتقد نبوده؛ زیرا مسیحیت کلیسایی اصلاً مجموعه قوانینی برای حکومت نداشته و الآن هم ندارد. کلیسای قرون وسطی هیچ وقت ادّعا نداشته و نمیتوانسته چنین ادّعایی کند که ما یک مجموعه قوانین مسیحی برای حکومت داریم، حقوق بشر را در آموزههای کلیسا تعریف کردیم و حالا میخواهیم اجرا کنیم. حکومتی که اینها را عمل کند میشود حکومت دینی. در مسیحیت، اصلاً چنین چیزی نیست.
به یک معنی کلیسای قرون وسطی معتقد به تفکیک دین از حکومت بوده است و لذا بذر سکولاریسم، تفکیک قلمرو امر دین از امر دینا و امر قدسی از امر عرفی را خود کلیسای قرون وسطی کاشته است. البتّه این در تئوری بود، و گر نه در عمل، کلیسا در صحنه اجتماع دنبال قدرت بود و مدتی هم مستقیم به قدرت رسید. شاید در تمام دوران قرون وسطی یکی دو قرن حکومتهای قیصر پاپیستی یعنی تلفیق قیصر و پاپ وجود داشت؛ مثلاً یکی از پاپهای مسیحی که رسما حکومت کرده، پاپ گریگوار است.
ایشان رهبر نهضت آزادیخواه ایتالیا بود که اشغالگران را از ایتالیا بیرون کرد و بعد مردم با ایشان بیعت کردند، تا بر آنان حکومت کند. او شاید برجستهترین یا تنها پاپی باشد که رسما در دوران قرون وسطی حکومت کرده و وقتی مردم آمدند با او بیعت کنند، گفت من به عنوان پاپ بر شما حکومت نمیکنم، از این پس من دو نفرم؛ یکی پاپ و دیگری حاکم، چون وظایف پاپ با وظایف حاکم از هم جداست و ربطی به هم ندارد. بدینسان همین یک کشیشی هم که رسما حکومت کرده، بصراحت میگوید دین از حکومت جداست و این تز کلیسای قرون وسطی بود. بنابراین کلیسای قرون وسطی برنامهای برای حکومت، حقوق بشر و اصلاحات اجتماعیـ حکومتی نداشت، ولی از نظر اجتماعی دنبال اقتدار بود.
اجمالاً این را هم باید بدانیم که قرآن کریم علیه متولیان دین مسیحی و یهودی بصراحت در چند آیه موضع دارد؛ یعنی ما همان طور که با سکولاریسم مخالف هستیم با کلیسای قرون وسطی مخالفیم. این گونه نیست که بگوییم آنها هم دینی بودند و ما به آنها احساس نزدیکی بیشتری داریم. همین کلیسای قرون وسطی است که جنگهای صلیبی را علیه اسلام سازمان داده است. قرآن اینها را هم به فساد نظری و هم به فساد عملی متهم کرده، بعد بر آنها نفرین میکند و میفرماید: «فویل للّذین یکتبون الکتاب بأیدیهم ثمّ یقولون هذا من عنداللّه» (بقره /79)
وای بر آنان که به دست خود چیز مینویسند و بعد میگویند از طرف خداست.
یعنی اگر آن دینی را که کلیسا معرّفی کرده در نظر بگیریم، بدانید که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله قطعا با آن مبارزه کرده است. در اصل اسلام دین کلیسایی را نسخ کرد و گفت این دین آلوده و دستکاری شده است.
جای دیگر در قرآن میفرماید: «لولا ینهاهم الربانیون و الاحبار عن قولهم الإثم»(مائده /63).
چرا مردان خدا وقتی بیعدالتی و فساد را در جامعه میدیدند، اعتراض نمیکردند.
اینها مواضع صریح قرآن در برابر کشیشها و این نوع دینداری است. یکجا میفرماید اینها مأمور بودند مردم را به خدا دعوت کنند، ولی به خودشان دعوت میکردند: «اتخذوا أحبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه» (توبه /31)؛ مردم را بنده خود میکردند، به جای این که بنده خدا کنند.
سیدالشهدا قبل از حرکت به سوی کربلا در یک سخنرانی برای بزرگان جهان اسلام بعضی از همین آیات را خواندند، بعد به اصحاب و بزرگانی که در آن جا بودند فرمودند که فکر نکنید این آیات مخصوص مسیحیها و یهودیهاست، بلکه شامل شما و جهان اسلام هم میشود. شما هم همان کاری را با اسلام میکنید که آنها با مسیحیت و یهودیت کردند، ولی من این کار را نمیکنم، نهی از منکر میکنم، اعتراض میکنم و درگیر میشوم برای این که اسلام برای حکومت ایده دارد. حکومت معاویه و یزید حکومت اسلامی نیست، اینها به نام دین حکومت میکنند، ولیحکومتشان دینی نیست.
به هر تقدیر چنین مسائلی سبب شده است که وقتی میگویید دولت دینی، سؤال شود که مگر دین برای حکومت آمده و مگر مناسبات حکومتی و اجتماعی باید در چهارچوب دین تعریف شود؟ لذا وقتی از دولت دینی بحث میشود، میگویند یا مراد همان دولتهای فیلسوف شاهی است که حکمایی مثل افلاطون و ارسطو مطرح کردند و اینها مقداری رنگ و بوی مذهبی به آن میدهند، یا مراد همین چیزهایی است که آبای کلیسا میگفتند.
در این ذهنیت، شما یا دولت عرفی ـ قراردادی سکولار دارید، یا دولت توتالیتر (اقتدارگرا) و خارج از این حدود چیزی قابل تصور نیست، لذا حکومت دینی که تمام توان و تلاش آن تأمین حقوق مردم، حفظ حرمت مردم و اجرای عدالت است و حاکمان را خادم مردم میداند و دستورالعمل آن دینی است، اصلاً در ذهن آکادمیک دنیای امروز قابل تصوّر نیست. از اینرو انقلاب امام یک بدعت و سنّتشکنی بزرگ بود و به این معنی آبای کلیسا هیچ وقت اعتقاد به حکومت دینی نداشتند.
در حقیقت در عالم مسیحیت دو نوع نگاه به مقوله حکومت وجود داشت که اسلام هر دو را نفی میکند: یکی گرایش و نگاه آگوستینی که میگفت دولتْشهر ضروری است و کیفر گناه ازلی انسان است و دیگری گرایش آکویناسی که معتقد بود دولت امری طبیعی است و البتّه مربوط به دنیای آدمی نه دین.
کسانی که مخالف اصلاحات دینی هستند، این گونه به مسأله نگاه میکنند. تمام مباحث اروپا و مسیحیت را بر اسلام و تشیع تطبیق میکنند و البتّه با چنین مبنای خطایی باید هم به چنین رأیی برسند که دین نباید اصلاحات و حقوق بشر را تعریف کند. این تفکر، معتقد است که اسلام و دین برای هدایت نیامده، بلکه برای ایجاد حریت آمده است، چون دین از نظر تئوری، ساختار مشخصی ندارد؛ نه معارفش روشن است، نه حد و مرزش با سایر چیزها معیّن است. از منظر ایشان دین شامل تعدادی بحثها و مواعظ کلی است که آنها هم قابل هزار گونه قرائت است. اینها در واقع معارف اسلام را با شعار پلورالیسم از صحنه بیرون میکنند و معتقدند که عقاید، حق و باطل ندارد و همه عقاید نسبت به حق و باطل علیالسویّه است. هر کس سهمی از حقیقت دست اوست، معاویه یک حصّه از حقیقت دستشبود، علی هم یک حصّه از حقیقت را داشت.
معنای پلورالیسم افراطی همین است که ادیان هیچ کدام حق یا باطل نیستند و در مورد حقانیت یا بطلانشان نمیشود داوری کرد. هر کسی از منظری نگاه کرده، همه هم درست میگویند، همه هم مساوی است، مسجد و کلیسا و بتخانه مساوی است و عقاید، حق و باطل ندارد.
میگویند اخلاق و ارزشهای دینی امری بخصوص است، ارزشها نسبیاند؛ یعنی معروف و منکر عمومی نداریم، بنابراین امر به معروف و نهی از منکر اصلاً بیمعنی است. در رابطه با احکام و قوانین اجتماعی، اقتصادی دین نیز میگویند ربطی به دین ندارد و استناد میدهند به آیین دو شمشیر که دولت مال قیصر است و کلیسا مال کشیش، با مبنای تفکیک امور عرفی از امور قدسی.
میگویند دین مقدس است، با وارد کردن آن در حکومت، فاسدش نکنید و با این عنوان که دین نباید ایدئولوژیک و آلوده به دنیا شود، میخواهند بگویند که دین نباید حقوق بشر، عدالت و اصلاحات را تعریف کند. اینها را باید لیبرالها تعریف کنند و باید ترجمه شود و از غرب بیاید. پس دین چیست؟ مقداری احکام عبادی فردی، نماز بخوانید، روزه بگیرید، حج بروید و مثل کلیسا در مساجد نماز بخوانید. البتّه فرق نمیکند که چطور نماز بخوانید، چون پلورالیسم است. فرق نمیکند چطور عبادت کنید و خدا را با چه نامی بخوانید؛ بودایی یک جور، مسیحی یک جور، مسلمان یک جور، بتپرست هم یک جور. دینی که میخواهند قرائت جدید تحت عنوان «نواندیشی» تحویل ما بدهند، این است.
البتّه از آن طرف هم تحجّر دینی است؛ آدمهای جزمی که دین را به ملک خصوصی خودشان تبدیل کردهاند و از دین تصویری غیرانسانی، غیرمعقول و انعطافناپذیر ساختهاند، به گونهای که وقتی از دین و احکام شرع، یا از اخلاق دینی طوری سخن میگویند که هر کس بشنود متنفر میشود؛ گرایشی که من از آن به گرایش طالبانیزم تعبیر میکنم و معتقدم که طالبانگری و سکولاریزم، دو سرِ یک کرباس هستند.
اینها ظاهرا با هم مخالفند، ولی در واقع هر دو یک پروژه را در کشور اجرا میکنند. جریان طالبانی میخواهد اسلام را و دین حکومتی را بدنام کند تا جریانسکولار میوهاش را برای کندن ریشه حکومت دینی بچیند. در این تفکر، اسلام باید مثل بودیسم و مسیحیت به داخل معبد و کلیسا برود و اینها معتقدند در فرهنگ و سیاست دولت باید بیجهت و بیطرف باشد و تابع هیچ اصول پیشینی نباشد، غیر ایدئولوژیک یعنی لائیک باشد، دولت فقط نظم و امنیت و رفاه را به عهده دارد و هیچ چیز دیگری نیست. این تعریف دولت لیبرال است، امّا تعریف دولت اسلامی این نیست که دولت فقط مسؤول امنیت و آزادی باشد.
تفکر لیبرال میگوید که دولت در حوزه اقتصاد مسؤول عدالت نیست، در حوزه فرهنگ مسؤول حقیقت و دفاع از حقیقت نیست، میگویند دولت فقط باید امنیت و نظم و آزادی را تأمین کند و فقط ژاندارم باشد. آن وقت در بازار اقتصاد هر کسی، دیگری را له کرد مشکلی ندارد. در بازار فرهنگ و مطبوعات هم هر که هر چه گفت گفته است، چون فضای رقابت آزاد است و دولت مدافع ارزشها و حقیقت نیست، بلکه فقط آزادی میدهد. این دولت، دولت ارزشی نیست، بلکه دولت لائیک است.
در تفکر اسلامی آزادی و نظم و قانون صددرصد باید تأمین شود، امّا حکومت و دولت در بازار اقتصاد نیز مسؤول دفاع از عدالت است. متفکران لیبرال بصراحت در آثارشان مینویسند که اصلاً عدالت موضوعیت ندارد.
فریدریش فون هایک که از آخرین نظریهپردازان لیبرال است، مینویسد:
عدالت یک اسطوره است، سخن بیارزشی است. چه کسی گفته باید دولت عدالت را اجرا کند، دولت تنها باید زمینِ بازی را آماده کند و بعد بگویید با هم رقابت کنید.
حال هر کس، دیگری را له کرد اشکال ندارد، این که چگونه یک سرمایهدار که با رشوه و اختلاس و دزدی کارهایش را پیش میبرد با یک آدم فقیر میتوانند رقابت کنند، به آن کاری ندارد.
مگر حکومت میتواند نسبت به فاصلههای طبقاتی در جامعه بیتفاوت باشد؛ عدهای در جامعه دینی از گرسنگی بمیرند و عدهای هم از سیری بترکند. مگر میتوان بیتفاوت بود. حکومت لیبرال بیتفاوت است، امّا حکومت دینی نمیتواند بیتفاوت باشد. امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید:
من چگونه شب آرام بخوابم، در حالی که احتمال میدهم در گوشهای از سرزمین اسلامی یک خانواده گرسنه باشد.
اصلاحات علوی چنین است.
در وادی فرهنگ، حکومت لیبرال میگوید باید آزادی بدهیم، حتّی به این قیمت که ارزشها مخدوش شود، عدالت از حیث تئوریک منزوی شود و حقیقت تحریف گردد. اینها در اصلاحات اسلامی نیست، کسانی که به این ایده معتقدند و به این گفتمان فکر میکنند و حرف میزنند، در عمل به تفکیک مدنیت از شریعت، تفکیک ساحت عمومی از ساحت خصوصی، تفکیک حق از تکلیف، تفکیک دانش از ارزش، تفکیک اخلاق از اقتصاد و تفکیک سیاست از دیانت اعتقاد دارند و در این تفکر انسانها فقط حقوق دارند و تکلیف ندارند.
در این گفتمان میتوان گفت سه نظریه موجود است: یکی نظریهای که معتقد است شهروندان مجموعهای هستند فقط مشمول بخشنامههای حکومت. کارشان این است که به آنها دستور بدهند، فقط تکلیف دارند و حقوقی ندارند که قابل مطالبه باشد، مکلّفند بدون حقوق. اگر هم حقی به شهروندان دادند، یک لطف بوده است. در جامعه ما هم کسانی هستند که طرفدار این فکرند و میپندارند این نظریه مذهب است که بگویند مردم فقط تکلیف دارند و حقوقی که بتوانند مطالبه کنند ندارند. بعضی از سر عناد یا نادانی آن را به مذهب نسبت دادهاند که مردم را اصالتا مستحق حقی نمیدانند و حقوق اجتماعی را توسط حاکمان قابل سلب میدانند.
این تفکر، اسلامی و شیعی نیست؛ تفکر امام و رهبری نیست، این تفکری که در قانون اساسی ما آمده و در فقه ما بحث شده، نیست. پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «من قُتل دون حقّه فهو شهید»، هر کس برای دفاع از حق خودش کشته شود، شهید است؛ یعنی حقوقتان را مطالبه کنید، البتّه مطالبه حقوق در یک حکومت فاسد به گونهای است و در یک حکومت مشروع به گونه دیگر، ولی نفس مطالبه حق، اصلی اسلامی است.
یک نظریه افراطی دیگری در برابر این نظریه هست که میگوید در حقوق بشر و اصلاحات، دین نباید دخالت کند. این جریان، انسانها را فقط محق میداند نه مکلّف و اگر کسی از تکلیف بحث کند، میگویند تئوریسین خشونت است. هر کسی بگوید بشر غیر از حقوق، تکالیف و مسؤولیتهایی هم دارد، هم در برابر سایرانسانها و هم در برابر خدا، میگویند این تجاوز به حقوق بشر و توهین به بشر است. این تفکر، انسان را یک موجود خواهندهای میداند که مستحق هر چیزی که دلش بخواهد هست و در برابر هیچ کس هم نباید جواب پس بدهد.
تئوری فیلسوفان لیبرال در فلسفه اخلاق، اصالت لذّت است نه اصالت کمال و در باب مناسبات اجتماعی قراردادی است که حداکثر رضایت و لذّت را حاصل کند. خارج از حوزه رضایت و قرارداد ما هیچ ارزش و اصلی که باید به آن معتقد باشیم و در برابرش پاسخ بدهیم، نداریم و هیچ مرجعی وجود ندارد، هیچ اتوریتهای فراتر از میل من وجود ندارد.
البتّه آنها توجّه ندارند که اگر حق را از تکلیف جدا کردند، خود حق هم تأمین نمیشود. در اصل، حق و تکلیف قابل تفکیک از همدیگر نیستند. اولاً حق و تکلیف، دو تعبیر از یک شیء است. حق و تکلیف دو روی یک سکهاند، حق شما بر بنده میشود تکلیف من در برابر شما و به عکس. آنها گفتهاند در فقه ما همهاش تکلیف است. این حرف نقضا و حلاًّ قابل پاسخ است.
هر حقی متضمن تکلیفی و هر تکلیفی ضامن اجرای حق است. اگر ما به تکلیف خود در برابر دیگران عمل نکنیم، دیگران به حق خودشان نمیرسند. اصلاً وقتی دیگران به حق خود میرسند که ما به تکلیف خودمان عمل کنیم و به عکس، لذا این که همه دین تکلیف است اصلاً معنی ندارد.
یکی از این روشنفکرها نوشته است که امام سجاد که رسالهای دارد به نام حقوق، در واقع حقوق نیست، بلکه همهاش تکلیف است. رساله حقوق امام سجاد علیهالسلام تمام جامعه را که شبکهای از حقوق بشر است آورده. این به اصطلاح روشنفکر میگوید اگر بنا باشد همه اینها بر گردن من حق داشته باشند پس من فقط تکلیف دارم، چرا نام آن را میگذارید رساله حقوق؛ در صورتی که نمیداند اولاً وقتی که میگوید تکلیف تو در برابر همسایه، تو هم همسایه کسی هستی، لذا او هم این تکلیف را نسبت به تو دارد، مگر میشود حقوق و تکلیف را از هم تفکیک کرد.
در حقیقت خودخواهی ایشان باعث شده است که توقع داشته باشند به آنها گفته شود تمام عالم حق آنهاست و آنان هیچ تکلیفی در برابر هیچ کس ندارند. در اصل معنای اومانیسم الحادی همین است.
از فردگرایی که رکن لیبرالیسم است، دستکم یازده تعریف شده است.
خودخواهانهترین تعریفی که شده همین است که اینها انتخاب کردهاند که من محور عالم و حقیقت هستم؛ در عالم فرهنگ و نظر، قرائت من مهم است نه حقیقت و در عالم حکمت عملی من محور عالم هستم؛ یعنی هر چه من بخواهم خیر است و هر چه من نخواهم شرّ است. دموکراسی لیبرال هم این را به شکل جمعی سازمان داده است، حکومتی که من میخواهم خیر است و حکومتی که من نخواهم شرّ است، خارج از خواسته من اصلاً اصولی نیست که بخواهد عملی شود.
بنابراین، اولاً توجّه ندارند که حق و تکلیف از هم جدا نمیشود و ثانیا فرق انسان با سایر حیوانات در حقوقش نیست، در تکلیف اوست؛ چون زرّافه و الاغ هم حقوقی دارند؛ امّا تکلیف ندارند. تکلیف متعلّق به انسان است، انسان موجودی بلاتکلیف نیست. کسانی که با تکلیف مبارزه میکنند، با اصل گوهر انسانیت مبارزه میکنند و میخواهند انسان را در سطح حیوان پایین آورند.
طرح یک سؤال
بحث را با یک سؤال دنبال میکنیم و آن این که چه نظام فکری و چه منافع جهانی پشت صحنه دعوت به انقلاب گریزی و ایدئولوژیستیزی و اصولستیزی تحت نام رفرمیسم و اصلاحات ممکن است کمین کرده باشد؟ تلاش میکنم به وجه اصول ستیزی و غایت گریزی که در فلسفه سیاسی لیبرال سرمایهداری وجود دارد، اشاره کنم و اصول فلسفی این گفتمان را نقد کنم و ثابت کنم که این گفتمان حداقل نمیتواند مدعی اصلاحات باشد؛ چون اساسا و ذاتا اصلاح طلب نیست و نشان بدهم که چگونه میکوشند این طرز فکر را در جنبش دانشجویی رسوخ بدهند، در دانشگاهها فرهنگ سازی کنند تا جنبش دانشجویی در واقع دگرگون شود و فلش حرکتش تغییر کند.
همین طور با اشاره به سخنان مقام معظم رهبری در باب بحث براندازی انقلاب از طریق فرهنگ انقلاب، ببینیم چه اهداف عملیاتی را این طرز فکر علیه انقلاب ایران به طور تطبیقی تعقیب میکنند. و نهایتا این که بنیانگذاران این گفتمان رفرمیستی و اصلاح طلبی از نوعآمریکایی و انگلیسی در ایران در صدر مشروطیت چه کسانی بودهاند وببینیم این موجود بالغ شدهای که بیش از صد سال از عمرش میگذرد و در حال حاضر به رفرمیسم از نوع آمریکایی، انگلیسی فرامیخواند، نسبت به سلسله جنبانانشان، آن موقع که تازه زبان باز کرده بودند، حول و حوش مشروطه، چقدر پیشرفت کردهاند؟
آیا این گفتمان اصلاحطلبی هنوز همان حرفها را و در همان سطح میزند که زمان مشروطه میزد، یا یکی دو گام جلو آمده است و خواهیم گفت علی الاصول خوشبختانه یا متأسفانه حرفهایشان همان حرفهای صد سال پیش است.
این رفرمیستها به همان اجدادشان همانندند و ما را به همان گفتمان میخواهند بازگردانند.
البته توضیح دیگری هم این جا لازم است که اصلاحاتی که ما از آن با این عناوین یاد کردیم، اصلاح در برابر محافظه کاری نیست؛ اصلاحات در برابر انقلاب است. اصلاح در برابر انقلاب، یک گفتمان لیبرالی است، در حالی که اصلاح طلبی در برابر محافظه کاری میتواند یک گفتمان اسلامی و علوی باشد که ما به آن معتقدیم. محافظهکاری ضدیت با فرهنگ علیبن ابیطالب است؛ یعنی هیچ مسلمان و هیچ شیعهای نمی تواند محافظهکار باشد و همواره یک اصلاح طلب است. هر کسی که به آموزههای پیامبر و اهل بیت معتقد است پیوسته باید اصلاح طلب باشد و تا در حکومت یک بیعدالتی، یک نابرابری و ظلم و شرک و نفاق وجود دارد، جنبش اصلاحطلبی باید ادامه داشته باشد و هر کس از صف اصلاحطلبان به این معنی یک گام بیرون بگذارد، از صف تفکر اسلامی و شیعی خارج شده، اما آن اصلاح و اصلاحطلبی یا رفرمی که اکنون میخواهیم به آن بپردازیم، تعبیر اصلاح و رفرم در برابر انقلاب است که هدفش بازگرداندن جوامع انقلابی است به پارادایم قبل از انقلاب، برگرداندن وضع جامعه پس از انقلاب به جامعه پیش از انقلاب، البته با تعابیر و رنگ و لعاب جدید و بخصوص در دوره نسل سوم انقلابها که در خط مقدم و خاکریزهای خونبار اصل انقلاب و نهضت حضور نداشتهاند . ما خواهیم گفت که این نوع اصلاحطلبی و رفرمیسم که فقط به تحولات صوری و شکلی و فرمالیستی نسبت به جامعه قبل از انقلاب معتقد است، عین محافظه کاری است، چون در عمل هیچ اقدامی در کشورهای جهان سومبخصوص در کشورهای انقلاب کرده انجام نمیدهد، مگر به سود منافع لیبرال سرمایهداری؛ یعنی حاکمان علی الإطلاق دنیا آن طور که لااقل خودشان ادعا میکنند، منادیان این نوع اصلاحطلبی که از آنها به اصلاح طلبی آمریکایی تعبیر شده، در ظاهر اصلاح طلب هستند، ولی در واقع و عملاً نقش کنترفرم را در جوامع خودشان ایفا میکنند، زیرا با سردادن شعارهای انحرافی، با ادبیات بد و غیراخلاقی و شعارهای کاملاً معکوسی که در زیر عنوان اصلاح طلبی سر میدهند، اشتهای اصلاح طلبی را از بین میبرند. دست کم به این معنی این نوع اصلاح طلبان در واقع ضد اصلاحات عمل میکنند و راه اصلاحات را در جامعه سد میکنند.
لیبرالیسم و اصلاحات
این بحث یک علت تئوریک دارد و یک علت عملی و اجتماعی یا پراتیک. وجه تئوریک یا نظریاش این است که لیبرالیسم ذاتا مکتب محافظه کاری است، یعنی بزرگان نظریه پرداز لیبرال، چه نظریه پردازان کلاسیک و چه متأخران آنها که الآن هستند، امثال پوپر ودیگران، در مباحث نظری تلاش کردهاند که اثبات کنند انقلابها نه ممکن هستند و نه مفید، بلکه مضرند.
در منظر ما، انقلابها بسان آتشفشان موانع اصلاحات را میخواهند بردارند. انقلاب میآید راه اصلاحات را باز کند. در اصل انقلاب اسلامی ما نیز به همین دلیل صورت گرفت. برای این که در جامعه شاهنشاهی اصلاحات امکان نداشت انقلاب صورت گرفت تا راه برای اصلاحات اسلامی و علوی باز شود. اصلاحات در فرهنگ دینی در طول انقلاب قرار میگیرد، اما در فرهنگ لیبرالی اصلاح در برابر انقلاب قرار میگیرد و میگویند طرفدار اصلاح و رفرم هستید، یا انقلاب؟
در این جا میخواهیم به این نکته بپردازیم که چرا لیبرالیسم که تغییرات انقلابی و اصلاحات اساسی را رد میکند و قبول ندارد و ذاتا مکتب محافظه کاری است؛ امروز کسانی با نام لیبرالیسم پرچم اصلاحات و اصلاح طلبی برمیدارند، درست مثل این که ذغال دست بگیرند و به نفع رنگ سفید شعار بدهند؛ آن هم در برابر اسلام پیامبر صلیاللهعلیهوآله و اسلام علیبن ابیطالب که یک لحظه به هیچ جامعهای اجازه نمی دهد که آرام بگیرد. امیرالمؤمنین فرمود جامعهای که فردای آن مثل امروزش باشد و امروزش مثل دیروزش باشد، جامعه دینی نیست؛ یعنی اصلاحات دائمی است.
امیرالمؤمنین از پیامبر صلیاللهعلیهوآله روایت کردند که آن حضرت فرمود: قدسی و دینی نیست امت و جامعهای که در آن ضعیفان نتوانند حق خودشان را از صاحبان قدرت و ثروت بدون لکنت زبان مطالبه کنند.
آیا انصاف است که به این مکتب، مکتب محافظهکار گفته شود و به لیبرالیسم اصلاح طلب؟! اتفاقی نبوده است که لیبرالیسم را در قرن 17 و 18 ایدئولوژی اشراف در اروپا میدانستند؛ یعنی اغلب نظریهپردازان برجسته لیبرالیسم در قرن 17 و 18 درباری بودند، از جمله خود جانلاک. اینها در بطن اشرافیت رشد میکردند و به منافع قشرهای خاصی از مافیای قدرت و ثروت در اروپا میاندیشند. بنیانهای این مکتب با منافع نظام سرمایهداری که داشت در اروپا به وجود میآمد، گره خورده بود و باز اتفاقی نیست که بیشتر احزاب محافظهکار در غرب (کنسرواتیستها) همان لیبرالها هستند، یا لااقل در حال بده و بستان با لیبرالها هستند؛ حال چگونه میشود که لیبرالیسم که در تمام تاریخ خودش از ابتدا تا امروز محافظه کاری محض بوده، پرچم اصلاحات را در جامعهای که نهجالبلاغه دارد بلند کند و باز بیهوده نیست که بعضی از نظریه پردازان برجسته خود لیبرالیسم اعتراف کردند که لیبرالیسم جاده صاف کن سرمایهداری در قرن 19 و 20 بوده؛ هم در اروپا و هم در جهان. بیشک کاسهای زیرنیم کاسه است و باید دید چطور یک سرباز صفر پادگان نظام سرمایهداری تبدیل میشود به سفیر اصلاحات و اصلاح طلبی در جامعهای که بزرگترین انقلاب قرن بیستم در آن اتفاق افتاده است.
محافظه کاری لیبرالیستی و مقوله انقلاب
اکنون این نوع محافظه کاری تئوریزه شده است و چند نمونه از استدلالهای ضد انقلابی و استدلالهای لیبرالیسم علیه اصل انقلاب و مفهوم و تئوری آن را فقط اشاره میکنیم تا معلوم شود زاویه نگاه این رفرمیستها و اصلاح طلبان به مسأله اصلاحات و حقوق بشر چیست. استدلال میکنند که انقلابیگری مبتنی است بر کلکتیویسم؛ یعنی اصالت جمع، جمعگرایی افراطی و نتیجهاش له شدن فردیت و حقوق فردی و شخصی آدمهاست، یا استدلال میکنند که انقلاب یعنی جایگزین کردن یک کل به جای یک کل دیگر، در حالی که چنین چیزی ممتنع است و استدلال میکنند که انقلابها ماهیت ایدئولوژیک دارند؛ لذا موعودگرا هستند و منتظر تشکیل جامعهای غیر از جامعهای که هست، به اصولی فکر میکنند فرارویشان. لیبرالیستها معتقدند که باید با موعودگرایی و نابگرایی مبارزه کرد، چون وضعیت کنونی طبقاتی دنیا که در خدمت نظام سرمایهداری است باید توجیه شود. چه کسانی با جامعه موعود مخالفند؟ چه کسانی حتی با حرف زدن از جامعه موعود و مدینه فاضله مخالفت میکنند؟ کسانی که میخواهند وضع موجود بماند و محافظه کاری جز این معنی ندارد.
آنچه که توجه مخاطبان را میخواهیم به آن جلب کنیم، این است که هدف از طرح این رژیم فکری اصلاحات، اصلاحات نیست، بلکه نفی انقلاب است؛ یعنی کلمه اصلاحات که اینها میگویند در برابر انقلاب است، نه اصلاحات در برابر محافظه کاری. لیبرالها اصلاح در برابر انقلاب را قبول دارند، اصلاح در برابر کنسرواتیسم و محافظهکاری و گرنه چنان که گفتیم، انقلاب صورت میگیرد که راه اصلاحات را باز کند.
برای این که این تیپ اصلاح طلب را بیشتر بشناسیم به ادبیات آنها در روزنامهها و همایشها و سخنرانیهایشان رجوع میکنیم تا ببینیم کدام یک از این مشخصات را دارند. اینها انقلاب را معادل خشونت معنی میکنند و ایدئولوژی را مترادف با توتالیتاریانیسم و اقتدارگرایی معنی میکنند؛ یعنی هر فرد یا جامعهای که از اصولی دم بزند و بگوید ما اصولگرا هستیم، فاشیست هستند. اصولگرایی مساوی با فاشیسم است، برای این که لیبرالیسم مکتبی است که به جای اصول، جامعه را به غریزه دعوت میکند. لیبرالیسم مکتبی است که انسان را موجودی دارای اصول تعریف نکرده، انسان را موجودی بالفعل صاحب غریزه تعریف کرده و وقتی که غریزه بر اصول مقدم شد، هر نوع اصولگرایی باید تحت عنوان اقتدارگرایی کوبیده شود و این کاری است که انجام میگیرد. اینها قبول ندارند که انقلاب، آغازگر اصلاحات بوده و اصلاحات باید در طول انقلاب ادامه پیدا کند، بلکه میگویند انقلاب باید از بیست سال گذشتهاش توبه کند تا اصلاحات آغاز شود. اصلاحات با قلم
قرمز کشیدن بر بیست سال مجاهدت در طول انقلاب بعد از پیروزی و چندین دهه مجاهدت و شهادت قبل از انقلاب آغاز میشود.
اصلاحاتی که با نفی انقلاب آغاز میشود، عین محافظهکاری است؛ در حالی که باید اصلاحات را در طول انقلاب بفهمیم. مسأله این است که: اصلاحات در تداوم انقلاب و شعارها و اصول انقلاب مراد و مطلوب است، یا اصلاحات در جهت نفی انقلاب و سر وته کردن جامعه؟
نزاع این روزها و این سالها بر سر همین پرسش است. دو گروه به این پرسشها دو پاسخ متفاوت میدهند. هر دو گروه در رسانهها، دانشگاهها، حکومت و در مجلس حضور دارند. اصلاح طلب علوی کسی است که میخواهد انقلاب با همه ارزشها و اصولی که به پای آن بیست سال و بیشتر خون ریخت، سرافراز بماند و انقلاب نهادینه شود و میوههای خودش را بدهد و اشکالات و فسادهایی که در حکومت هست در قوه قضائیه، در وزارتخانهها ودولت و در مجلس هست، بر اساس الگوهای علوی قاطعانه اصلاح شود. اما رفرمیستها و اصلاح طلبان سکولار میخواهند مشت انقلاب را در صورت خود انقلاب بخوابانند، هدفشان این است. این یعنی پشت پا زدن به آرمان مجاهدان و شهیدان 35 سال مقاومت از 15 خرداد 42 تا امروز. اینها میگویند آن وقت که خائنانه به آرمانهای مجاهدان انقلاب پشت کردیم، اصلاحات شروع میشود. این همان اسب تروایی است که در آن قصه تاریخی وارد قلعه ای کردند که از بیرون به زور نمیشد آن را گشود. این اسب تروا به نام اصلاحات باید وارد قلعه انقلاب شود وشب همه جشن پیروزی بگیرند، تا نیمه شب معلوم شود که چه کسانی بردهاند و چه کسانی باختهاند.
این اتفاقی است که عدهای میخواهند رخ دهد و گرنه سه استدلالی که به عنوان برجستهترین ادلّه لیبرالیسم است علیه انقلاب به طور عام و انقلاب اسلامی به طور خاص، چه جای طرح آنهاست، لااقل در رابطه با این انقلاب. انقلاب امام انقلاب مردمی بود، اما فرد را به سلاخخانه جمع نبرد. امام فردیت و جمعیت هر دو را لحاظ میکرد. یکی از برجستهترین انقلابشناسان اروپایی راجع به انقلاب ایران این تعبیر را به کار برده است. او میگوید: برای اوّلین بار با کلکتیویسمی مواجه شدیم که بدون انحلال فردیت و شخصیت فردی عمل کرد. خیلی تعبیر بلندی است از یک اروپایی که در همین گفتمان لیبرالی رشد کرده است. گفتن این سخن، تشخیص بسیار دقیق و شجاعت بالایی میطلبد.
ایشان میگوید در انقلاب امام در ایران، مردم انفرادی فکر کردند، گرچه اجتماعی عمل کردند و در این انقلاب معنوی به فرد انسانی خدشه وارد نشد، ولی در عین حال جمعی فکر کرد و به مصالح جمعی اندیشید. میشل فوکو که از برجستهترین نظریه پردازان پست مدرن در غرب است، و چند سال پیش هم از دنیا رفت، آدم بسیار برجستهای است و افکارش راجع به فلسفه و قدرت الآن در اروپا کاملاً مطرح و جزء حلقههای متأخر بحثهای فلسفی و انسان شناسی و روان شناسی است که در دنیا بحث میشود، کرسیهای مخصوصی است که درباره نظریات فوکو بحث میکنند. وی در دوران انقلاب به ایران آمد تا انقلاب را از نزدیک ببیند. او به این باور بود که تمام تئوریهای جامعه شناسی انقلاب در این انقلاب زیر و رو شده است و از این رو میخواست از نزدیک آن را مشاهده کند و وقتی به کشورش برگشت، رسالهای راجع به انقلاب ایران نوشت و گفت اوّلین انقلاب به روش جدید علیه گفتمان لیبرال سرمایهداری اتفاق افتاد. گفت انقلاب ایران در تاریخ بشر اوّلین انقلاب پست مدرن است، این انقلاب از مادون مدرنیته عمل کرده و از موضع مافوق مدرنیته وارد عمل شده. این حرف فیلسوف پست مدرن برجسته اروپایی است که موافقان و مخالفان به او احترام میگذارند.
امام به مردم یاد داد که شما مجبور نیستند دنبال نظریه پردازان علوم اجتماعی بدوید، آنها هستند که باید دنبال شما بدوند، فاعلان اجتماعی عمل میکنند؛ عالمان علوم اجتماعی باید دنبالشان بیایند نه به عکس. این درس بزرگ امام در تاریخ معاصر بود.
امام نشان داد که دانشمندان علوم اجتماعی فرماندهان تحولات اجتماعی نیستند، بلکه ناظران و دنبالهروان تحولات اجتماعیاند. امام همه آن نظریههای سیمانی و غولآسا درباره انقلاب، آن متاتئوریهایی را که در جامعه شناسی انقلاب بود، زیر پا گذاشت. تئوری مارکسیستها که معتقد بود دین تریاک تودههاست، دنیای غیر مارکسیستی هم در بحثهای جامعه شناسی دینی پذیرفته بود که دین صرفا یک نوع مناسک و یک الگویی است مخصوص وقت خلوت آدمها، در کلیسا و مسجد و بتخانه همه جا هست و همه با هم مساوی هستند (پلورالیسم) دین را اینطور شناخته بودند. دیگر فکر نمیکردند که از آن آتشفشانی بیرون بیاید که بزرگترین انقلاب قرن معاصر باشد. قرار نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد، ولی افتاد، و در واقع امام فرمود این تئوریها عوض شدنی است و خلاف است. بیهوده نیست که سعی میکنند این انقلابی را که بیست سال پیش اتفاق افتاده، بگویند یک سوء تفاهم بوده و بیخود اتفاق افتاده، چون با تئوریهای ما نمیسازد؛ سوء تفاهمی بوده و دارند عذرخواهی میکنند.
نکته دومی که میگویند این است که انقلاب جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی دیگر است و این ممتنع است. این هم نسبت بیهودهای است که به انقلاب اسلامی دادهاند. اردوگاه انقلاب اسلامی هیچ گاه ادّعا نکرده که یک کل اجتماعی را میخواهیم برداریم و به جای آن کل اجتماعی دیگری را بگذاریم، پیامبران هم چنین ادّعایی نکردهاند، چون نمیشود. هر جامعهای هر چه قدر جدید هم باشد باید بر روی خرابههای جامعه قبلی ساخته شود و این حداکثرش میباشد و گرنه جوامع و شهرهای قبلی را بتدریج تخریب میکنند و آرام آرام شهرهای جدید میسازند. چنین ادّعایی نبوده. این بر اساس این است که میخواهند بگویند انقلاب ایران هم به عنوان یک انقلاب بر اساس توهم ایدهآلیستی بوده، ایدهآلیسم در برابر واقعیت. انقلاب وقتی اتفاق میافتد که کفه آرمانگراها بر واقعگراها میچربد و وقتی به پایان میرسد که کفه واقعگراها بر آرمانگراها بچربد. این تفسیر اینها از اوضاع است، چرا که آرمان در قطب مقابل با واقعیت است. آرمان در اصل رؤیایی است. مدینه فاضله، آرمان شهر ساختن همه متعلق به عرصه رؤیاهاست. چه کسانی این حرفها را میزنند؛ کسانی که میخواهند هیچ اصولی و مدینه فاضلهای پیش چشم ملتی برای تغییر وضع موجود دنیا نباشد؛ زیرا امروز همه دنیا دارند برای نظام سرمایهداری بارکشی میکنند و آنها میخواهند این وضع به هم نخورد وگرنه در هیچ انقلابی شاید عنصر تماما جدید و بیسابقه پیدا نشود. همه چیز قبلاً یک وقتی گفته شده و کشف جدید تئوریک لازم نیست. عدل و ظلم مسیرش روشن است. بحث این است که باید به اینها عمل شود، مشکل جامعه ما هم الآن همین است.
به اعتقاد بنده جامعه ما در درجه اول مشکل نظری ندارد، مشکلات دیگری است. مشکلات، حرفهایی است که زده میشود و به آن عمل نمیشود. مشکل، وعدههایی است که داده میشود و فراموش میشود. مشکل، سخنرانیهای قشنگی است که میشود و رفتار زشتی که پیاپی تحقق پیدا میکند؛ بحث اینهاست. در دورههای مختلف این مشکل یک اپیدمی است. همه احزاب وقتی به قدرت رسیدند، عمل را فراموش کردند. احزاب ما وقتی به قدرت نمیرسند، همه ارزشی هستند؛ وقتی به قدرت میرسند، همه جزء عقلا، قانونگذار و طرفدار نظم و امنیت. وقتی سر کار نیستند، ارزشیاند و شعارشان این است که همه چیز خراب است. وقتی سر کار میآیند، شعارشان این است که همه چیز درست است. در صورتی که نه آن وقتی که آن بر سر کار نیست، همه چیز خراب است و نه آن وقتی که او بر سر کار میآید، همه چیز درست است. یک مقدار آن موقع خراب بود و یک مقدار درست. الان هم همین طور است.
نکته شایان ذکر این است که اگر ما از جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی سخن نمیگوییم، این حرف بهانه نشود برای کسانی که بگویند؛ جامعه پسا انقلاب با جامعه پیش از انقلاب علیالسویه است. منظور نفی تفاوت نیست، بلکه اصل تفاوت بدیهی است. انقلاب یک امر اعتباری نیست، یک امر حقیقی است و باید حقیقی بماند، یعنی باید به لوازم آن عمل شود و گرنه انقلاب میمیرد و روح از کالبدش بیرون میرود و جسمش روی دست ما و شما میماند. آن وقت همه منتظرند یک طور این جسد انقلاب را دور بیندازند و شروع میکنند به تبری جستن حتی از گذشته خودشان؛ یعنی جنازه این انقلاب روی دست ما مانده و باید از دستش خلاص شویم. کسانی که به اصل انقلاب این گونه نگاه میکردند و میکنند، چه در انقلاب ایران و چه سایر انقلابها، عملاً حرفشان زنده به گور کردن انقلاب است.
نکته دومی که لیبرالها برای نفی تفاوت جامعه قبل از انقلاب و بعد از آن مطرح کردهاند، خودشان متوجه هستند که انقلاب برای تغییر چیزی آمده و چیزی را تغییرداده و گرنه اتفاق نمیافتاد در اصل انسان وقتی متوجه میشود انقلاب شده که انقلاب انجام گرفته و رخ داده باشد. انقلاب قبل از وقوعش معلوم نیست که انقلاب است. وقتی که تحقق پیدا میکند، معلوم میشود این انقلاب است. آنها میخواهند این انقلاب را از اساس کتمان کنند و بگویند انقلاب بخصوص انقلاب دینی نه مفید است و نه ممکن. برای این که بگویید ممکن نیست، باید بگویند اتفاقی نیفتاده و لازم نیست اتفاق دیگری بعد از این بیفتد. آنها میخواهند بگویند انقلاب امر اعتباری است و نباید ضد داشته باشد، در حالی که انقلابی که ضد انقلاب ندارد، معلوم میشود دیگر انقلاب نیست. انقلاب فاعل اگر تبدیل شد به انقلاب منفعل، دیگر انقلاب نیست، نه این که انقلاب است ولی منفعل. انقلاب باید ضد داشته باشد وگرنه انقلاب نیست؛ چون انقلاب یعنی یک چالش وسیع اجتماعی له و علیه، له چه کسانی و علیه چه کسانی؟ اینها باید روشن شود. به این معنی خودی و غیر خودی داریم، نه به معنای قبیلهای و قوم و خویشبازی و رفیقبازی.
اصلاحات لیبرالی و مقوله دیانت
دین لیبرالی دینی است که دامنه ندارد، برای این که مرز ندارد، اصولی ندارد؛ تنها یک گرایش سلیقهای شخصی است. بنابراین غیر خودی هم ندارد، چون هیچ اصول حدّی قطعی واضحی وجود ندارد که فرد موظف باشد پای آنها بایستد، جهاد کند، تولّی داشته باشد، تبری داشته باشد؛ خیر، اصولی در کار نیست.
این دینی است که میخواهند برای ما بسازند، دینی که جهاد و شهادت در آن نیست، در برابر ظالم مرز ندارد، دینی که دنبال عدالت اجتماعی نیست، دینی که حکومت و عدالت و حقوق مردم در آن مطرح نیست، فقط یک گرایش فردی روانشناختی یا حداکثر فراروانشناختی است، دارای عرفان درویش بازی، نه عرفان در خط مقدم جهاد، نه عرفان در کربلا، نه عرفان در صفین و جمل، نه عرفان در بدر و احد و خیبر، عرفان حشیش و ماری جوانا و ال اس دی. دین لیبرال برای صلح و آشتی آمده است، آن هم با همه، با کسانی که حقوق مردم را زیر پا میگذارند یا نمیگذارند، با آنها که به کیان انقلاب حمله میکنند یا نمیکنند. ما اصولی نداریم که بخواهیم پای آنبایستیم، این چیزی است که میخواهند تحت عنوان انقلاب نه مفید است و نه شدنی، به شما بباورانند و انقلابی که منفعل شد؛ بدانید که بزودی تحت تفوق گفتمان ضد انقلاب، اگر آن مسیری که آنها میخواهند ادامه پیدا کند، روزگاری میرسد که باید مجاهدان بابت جهادی که کردهاند عذرخواهی کنند و انقلابیون به خاطر بهایی که پرداختهاند توبهنامه بنویسند. این چیزی است که آنها تعقیب میکنند.
بحث براندازی که مطرح شده، این است و اول باید این فضا در کشور ایجاد شود تا بعد بشود خودش را هم انجام داد، تا کمکم مردم خصوصا نسل جوان ندانند که پایههای نظری انقلاب کجاست. این که آنان بشدت با بحث نابگرایی و اصلاً با تز مدینه فاضله مخالف هستند و میگویند این بحث ناکجاآبادگرایی است، ایدئولوژی معادل با ناکجا آبادگرایی و یک تخیل اجتماعی است، بدین سبب است که ایدئولوژی حتی ایدئولوژی غیر مذهبی، مانند مارکسیسم اصولی ولو غلط برای زندگی، برای جامعه و برای حاکمیت قائل است و لیبرالیسم مذهب بیتکلیف و بلاتکلیف است، مذهب منهای مرز. این که میگویند معارف دینی نسبی و شخصی و سلیقهای است و هر کسی قرائتی دارد و قرائت هم قواعدی ندارد و هر کسی هر نسبتی به دین داد، داده است، بیهوده نیست. اینها جزء همین طرح جامع است وگرنه جایی که جای اجتهاد و تکثیر قرائتهاست، ما هم قبول داریم، جایی که متن دین قطعی و صریح نیست، جای اجتهاد است، البته اجتهاد با متد درست، ولی اینها میگویند هیچ جای دین قطعی نیست، ما هیچ عقیده، ارزش و حکم دینی که قطعی و ضروری باشد نداریم. از همه چیز هر قرائتی میتوان داشت و قاعده و ضوابطی برای تفکیک قرائتها و داوری درباره آنها وجود ندارد. این سخن گفته میشود، تا ما را برسانند که دین اساسا یک چیز مبهم، مجمل و پا در هواست، نه ایده برای زندگی دارد و نه برای مرگ، نه تکلیف انسان را روشن کرده و نه حقوق او را، دین باید یک حالت، ژلهای پیدا کند که به جای آن هر چیزی را بشود فرو کرد، این میشود دین لیبرال. بحث خودی و غیرخودی، حق و باطل و خشونت همه در همین حوزه است و گرنه دینی که ضد خشونت ترین دین عالم است، چگونه میتوان آن را متهم به خشونت کرد؟ و انقلابی که امام و رهبرش پای خودش رروی کفش مردم نمیگذاشت، میگفت حق الناس است، به انقلابی که این پیرمرد عارف به پا کرده، چگونه میشود آن را متهم کرد به بزرگترین خشونت پایان قرن بیستم؟ حال چه کسانی این اتهام را میزنند؛کسانی که بزرگترین لابراتوارهای جنگهای شیمیایی، هستهای و میکربی در تاریخ بشر را سازماندهی کردهاند. هنوز نسل سوم و چهارم بچههای ژاپنی بعد از هیروشیما، معلول به دنیا میآیند، اینها میخواهند درس مدارا به ما بدهند، اینها شدهاند مخالفان خشونت؟! سربازان آمریکایی در ویتنام، که با رفتارهای خود فاجعههایی آفریدند که انسان هنوز از تصور آنها متأثر میشود، حال اینها طرفداران تسامح و تساهل در دنیا شدهاند! آن وقت به یک بسیجی که در خط مقدم زیر آتش و خمپاره مواظب بود پایش را روی مورچهها نگذارد، میگویند خشونت طلب و سمبل خشونت!
بدانید چه خطی را دارند تعقیب میکنند. اینها تا آن جا که جنازه شهدای ما را از زیر خاک بیاورند بیرون و بسوزانند پیش خواهند رفت، برای آن که با اصولی که شهدا برای آن جنگیدهاند از اصل مخالف هستند؛ زیرا این اصول کل ما ترک آباء و پدران اینها را زیر سؤال برد، اصل تحقق انقلاب دینی، یعنی سوزن زدن به بادکنک اینها که چند صد سال با بلوف بر دنیا حکومت کرده است.
اصلاحاتی که آنها میخواهند تعبیر کنند در برابر خط انقلاب این است. و گرنه چنان که بعدا خواهیم گفت، حکومت اسلامی به هیچ فساد و بیعدالتی در جامعه رحم نمیکند، از همه بازخواست میکند. روحانی و غیر روحانی در آخرت و در دنیا باید حساب پس بدهند، هر کسی در این جامعه مسؤولیتی دارد و کاردان نیست، یا مسؤولیت قبول کرده و کار میکند، ولی در ذیل قدرت او به کسی ظلم شده و حقی ناحق نشده باید جواب بدهد. این منطق اصلاحات اسلامی و علوی است.
بحث مخالفت با اصلاحات نیست؛ بحث خطی است که دارند تعقیب میکنند و میگویند موعودگرایی چاشنی انقلابگری است و دچار یکی از مفاهیم ذهنی و انتزاعی است؛ یعنی اوهام است، اوهام ایدئولوژیک. میخواهند بگویند همه آن اصولی که به خاطر آنها 200، 300 هزار شهید شدهاند، همهاش اوهام بوده است، به دین هم نباید نسبت داد، چون دین ربطی به اجتماعیات و انقلاب و حکومتندارد و آن مقداری هم که هست، هزار گونه میشود قرائت از آن کرد؛ یعنی سر وته ندارد، یک هرج و مرج و آنارشیسم معرفتی است. اینها میگویندا انقلاب توهم بوده و حال باید توهمزدایی کنیم و اصلاحات یعنی توهمزدایی و با این توهمزدایی باید موتور انقلاب خاموش شود. در آثارشان مینویسند انقلاب بیماری و یک نوع جنون ادواری است؛ در دوران تشنج و جنون و تب گاهی یک ملت به طور دستجمعی هذیان میگویند. حال در دوره اصلاحات، نسل جدید باید به جای نسل قبلی عذرخواهی کند. اصلاحات در این منطق جز این معنی ندارد. میگویند دوران نقاهت کم کم فرا رسیده و اوضاع به دوران قبل از انقلاب بازمیگردد، منتها با یک شیوه جدید و ادبیات جدید و آدمهای جدید. میگویند اگر شاه بود، خودش این مقدار تحولات را به اقتضای زمان انجام میداد، چنان که آمریکا در کشورهای وابسته خودش که دارای مستبدترین حکومتها هستند، برای این که تلطیف کند؛ مثلاً خانمی را سرکار میآورد، یا دمکراسیهای دروغین راه میاندازد، تا بگوید در آن جا نیز اصلاحات و رفرم رخ داده است، و گرنه اصلاحات نام مقدسی است که از فاسدترین افراد در تاریخ ایران تا صالحترین افراد با همین شعار به میدان آمدهاند. رضاخان با شعار اصلاحات آمد، آتاترک با همین شعار آمد، انقلاب سفید شاه و ملت که شاه آن را با سرمشق آمریکاییها دنبال کرد. اصل چهار ترومن، نامش اصلاحات بود، امام هم شعار اصلاحات دادند، سید الشهداء هم شعار اصلاحات داد. فرمود من قیام کردم برای اصلاح « خرجتُ لطلب الاصلاح فی امة جدّی»؛ لطلب الاصلاح، یعنی من اصلاح طلبم. آن حضرت رسما گفت من اصلاح طلبم. امت جدّم و جامعه دینی منحرف شده و من باید قیام کنم.
اصلاحات لیبرالی، حقیقت و عقلانیت
اینها میگویند ناب گرایینه فقط در عمل قابل تحقق نیست، که ماهم این را قبول داریم و نمیگوییم که هر اتفاقی در جامعه میافتد، صددرصد دست است. مگر چنین چیزی اصلاً ممکن است؟ منتها اینها میگویند، اصلاً نگویید اصولِ قطعا درستی وجود دارد که براساس آنها باید انقلاب کرد، و گرنه این که در حکومتی به نام حکومت دینی، فساد و بیعدالتی در جاهایی باشد، این را همه قبول دارند. آنها میگویند در اصل نگویید انسان الگو و آدم معصوم وجود دارد، هیچ کس الگوی هیچ کس نیست، نگویید یک نقشه صددرصد درست برای ساختن جامعه وجود دارد؛ زیرا همه چیز نسبی و مشکوک است و راست میگویند، چون در منطق آنها هیچ ارزش قطعی و روشنی وجود ندارد؛ اما آنچه امام آموخت این بود که شما وقتی خانهای را میخواهید مهندسی کنید، و لو از خودتان و عملتان مطمئن نباشید که صددرصد درست عمل میکنید، ولی از نقشهای که میخواهید بر آن اساس خانه را بسازید باید صددرصد مطمئن باشید. ما باید نقشه صددرصد درست برای معماری در دستمان بگیریم و بعد با قبول خطا و ضریب خطا در حین عمل شروع به کار کنیم. نقشه باید صددرصد درست باشد. اینها میگویند نابگرایی و مدینه فاضلهگرایی صحیح نیست، برای این که نقشه صددرصد درستی وجود ندارد آنها انبیاء را هم قبول ندارند، وحی و عصمت را هم قبول ندارند حتی عقل را هم قبول ندارند.
البته در روزنامهها رواج یافته که لیبرالیسم یعنی عقلانیت و عقلگرایی، ولی در اصل هیچ یک از نظریه پردازان لیبرالیسم از قدما ومتأخران آنها معتقد نیستند که میشود یک جامعه صددرصد عقلانی را مهندسی کرد. نظریه پردازان لیبرال چه کلاسیکها و چه امروزیهاشان هیچ کدام قبول ندارند که انسان یک موجود عاقل است، به این معنی که عقلش بر کل رفتارش حاکم است؟ انسان را موجود عاقل تعریف نمیکنند، میگویند انسان موجودی است در درجه اول غریزی و در درجه دوم عاقل. در اصل لیبرالها انسان را حیوان ناطق به معنای حیوان عاقل تعریف نمیکنند. همه آنها میگویند بر انسانها غریزه حکم میکند و عقل در مقام رسیدن به اهداف غریزی شروع میکند به مهندسی و نام آن را میگذارند عقل ابزاری. این را بصراحت میگویند.
«ماکس وبر» که به او مارکس سرمایهداری، یعنی تئوریسین برجسته نظام سرمایهداری میگویند، در جامعه شناسی دین و جامعه شناسی سیاست آدم بسیار مهمی است. ماکس وبر بروشنی میگوید: اهداف اجتماعی قابل عقلانی شدن نیست، فقط وسائل قابل عقلانی شدن است. میگویند اصلاً حوزه اهداف از حوزه عقل جداست. همه لیبرالها این را میگویند. حال لیبرالیسم در روزنامههای ما شده است مکتب عقلانیتو عقلگرایی! کسی که زیاد روزنامه میخواند، معلوم میشود که کم کتاب میخواند. این یک قاعده است. همینطور کسی که زیاد مینویسد، معلوم میشود کم میخواند. اما امام به اینها نشان داد که بر اساس یک نقشه غلط یا مشکوک نباید راه افتاد. آدمها نسبیاند، اما ارزشها نسبی نیستند، حق و باطل که نسبی نیست و این درسی است برای امروز که انقلابی که با یقین شروع شده با شک ادامه پیدا نمیکند، فقط با یقین میتوان آن را ادامه داد و اینها میخواهند آن یقین تبدیل شود به شک. هیچ جامعهای را با شک نمیشود معماری کرد، حتی این جوامعی که بر اساس تئوری نسبیانگاری بنا میشوند، نظریهپردازان آنها در خصوص آن مورد لااقل نسبیگرا نبودهاند، خیلی قاطع و جاذم بوده و قطعی عمل کردهاند. الآن آمریکا و اسرائیل خیلی از ما ایدئولوژیکترند. اسرائیل همان حرفی که 40، 50 سال پیش زده یک قدم از آن عقبتر نمیرود، مناطق جولان را گرفته و هنوز که هنوز است سر حرفش ایستاده است. آنها اشتباه نکردند که فلسطین را اشغال کردهاند، زیرا آنها در عقایدشان جازمند و معتقدند اصلاً اشتباه نمیکنند!
به هر تقدیر این انقلاب دعوت به ایدهآلیسم نیست. انقلاب یک اقدام رآلیستی و واقع بینانه است در بستر واقعیت منتها به سوی اهداف و ایدهآلهای صددرصد درست، گرچه ممکن است در مسیرمان صددرصد درست عمل نکنیم. باید بدانیم که به سمت آن چراغ حرکت میکنیم، و لو این که تا به آن برسیم ده بار ممکن است به زمین بخوریم و گاهی راه را اشتباه برویم.
نکتهای هم راجع به دانشگاه بگویم که من فکر میکنم این نقطه تیره را دارند وارد دانشگاههای ما میکنند با هدف تأثیرگذاری مستقیم بر جنبش دانشجویی. یعنی جنبش دانشجویی که نوک پیکان انقلاب بود، برگردد به روی انقلاب. شما فکر میکنید اتفاقی که در چند سال پیش در چین در میدان مرکزی پکن افتاد، یک اتفاق عادی بود. البته نمیخواهیم از حکومت چین دفاع کنیم. اصلاً حکومت چین با مبانی ما حکومت قابل دفاعی نیست، نه در روش و نه در ارزش. میخواهیم بگوییم که آن طرف قضیه را نگاه کنید، بحث حکومت چین نیست، بحث آن طرف قضیه است. دو سه روزی که دانشجویان در میدان مرکزی پکنتظاهرات میکردند، رادیو آزادی که مستقیم توسط سازمان سیا اداره میشود، روزی 12 ساعت برنامه به زبان چینی علیه سوسیالیسم و برای تحریک دانشجویان چین علیه حکومت چین و به نفع نظام سرمایهداری آمریکایی پخش میکرد. در میدان مرکزی مسکو وقتی که پرچم حزب کمونیست را پایین کشیدند وپرچم روسیه تزاری بالا رفت، بدون مقدمه مقدار زیادی مک دونالد و کوکاکولا به عنوان سمبل فرهنگ آمریکایی در میدان مرکزی مسکو بین جوانان دختر و پسر توزیع کردند. بحث نوشابه و ساندویچ نبود؛ بحث سمبلی است که باید مطرح شود.
بنابراین باید هشیار بود که خطی که ترویج میشود مبدأش کجاست و منتهایش به کجا میرود؟
اینها میخواهند بگویند و به این نتیجه برسانند که آن دانشجوی چریک مسلمان که قبل از انقلاب در سالهای دهه 30 و 40 اسلحه دستش میگرفت، به فکر فقرا و گرسنگان میجنگید، آن دانشجویی که برای تشکیل حکومت اسلامی اسلحه برمیداشت و دانشجویی که بعد از انقلاب نهادهای انقلابی مانند جهاد و سپاه را راه انداخت، به جبهه رفت و کارهای اصلی، کلیدی مدیریت و برنامهریزی جنگ را هم اداره کرد، به شما که برسد، نسل سوم و بعد از شما آن دانشجو تبدیل شود به جوانهایی که هر بادی که به بادبانشان میوزد تغییر جهت دهد. میخواهند چنین جوانی بسازند، میخواهند یک نسل دانشجویی بسازند که ایدئولوژیشان را مثل لباس عوض کنند، برای این که به این نتیجه برسند که روش و اصول مشخصی وجود ندارد.
مرحوم دکتر شریعتی که بر ترجمه دوزخیان روی زمین مقدمهای نوشته، جملهای را از فرانتس فانون نقل میکند که وی میگوید: نظام لیبرال سرمایهداری غرب معتقد است که دانشجوی جهان سوم و دانشجوی شرقی دلال است، از خودش هیچ اصول بومی برای سرمایهگذاری ندارد، دلالی میکند برای این که ارزشهای ملی و مذهبی و سنتهای انقلابی جامعهاش را به نمایندگی از آنها زیر سئوال ببرد و تحقیر کند و نُرمهای نظام سرمایهداری را در جامعه خودش تحکیم کند. اینها این را میخواهند و این کار طلیعهاش پیدا شده است. همین سال گذشته در یکی دو دانشگاه شنیدم که درباره رابطه با آمریکا و مخالفت با آمریکصحبت شده و سخنرانی که از رابطه با آمریکا دفاع میکرده وقتی که صحبتش را تمام کرده، دانشجویان شروع کرده اند به کف زدن. دانشجو در دانشگاه برای دفاع از آمریکا کف زده است و این هیچ دلیلی ندارد جز نادانی و بی خبری او؛ یعنی کسی که نداند آمریکا با ملت ایران در 50 سال اخیر چگونه رفتار کرد، کسی که نداند آنها 120 هزار مستشار در این مملکت آورده بودند که نفت ما را به یغما ببرند، معادن ما را استخراج کنند، تا به شکنجهگران ساواک آموزش بدهند و حقوق آنان را هم از بیت المال ما میدادند، کسی که نداند که آمریکا و انگلیس با این ملت چه کرده است، تا دو نفر مناظره میکنند و یکی میگوید رابطه با آمریکا نباشد و یکی میگوید باشد، دانشجو کف میزند. این همان نسلی است که آمریکا میخواهد بسازد که ایدئولوژی را براحتی عوض کند. این اتفاقی است که باید مواظب بود نیفتد. این کاری است که در چین رادیو آزادی خواست انجام دهد. آنوقت میگوید: فنکسیون و کارکرد نسل دانشجو در دانشگاههای جهان سوم تقویت احساس حقارت در برابر غرب و انتقال این حس به نخبگان حاکمیت است. میگوید کار اینها این است و باید این کار را از آنها بخواهیم.
بعد فانون میگوید: اینها کم کم طوری تربیت میشوند که ترجیعبند همه جملهها و بیانیههای دانشجویی جهان سوم این میشود که پدران ما ابله بودند و سنتهای ما پوسیده و غربیها از ما آدمترند. ما ناقص و نیمه آدم هستیم، و آنها آدم کامل هستند.
در قرن نوزدهم تعداد زیادی تئوریسین شروع به کار کردند که بگویند بشریت دو دستهاند: یک اقلیت که مائیم و مدرن هستیم و یک اکثریت که بقیه بشریت و سنتی هستند. ما جامعه برتریم و بقیه جامعه بربر رسما کتاب نوشتند که در مخچه آدمها یک دنباله خاکستری است، بعضی این دنباله را دارند و بعضی ندارند و گفته نسل ما غربیها نسل کارفرماییم و بقیه یعنی آفریقاییها و آسیاییها نسل کارگرند، برای این که اساسا مخچههای ما با همدیگر متفاوتند. گفتند و نوشتند و در دانشگاهها تدریس میشود، هنوز هم در بعضی از بحثهای روان شناسی تربیتی اینها را میخوانند. دانشگاههای ما هم جز بلغور کردن این ترجمهها هنر دیگری ندارند؛ یعنی استاد مجتهد در دانشگاههایمان نداریم، یا بسیار کم داریم. همه مترجم و مقلد و روخوان هستند و تا این گونه هستیم تمدن جدید و جامعه جدید در حد حرف باقی میماند. میگویند اینها خط قرمز نیست، اما تمام این متونی که در کلاسها به شما درس میدهند همهاش خط قرمزند. حالا رشتههای ریاضی، تجربی بحث دیگری است، رشتههای علوم انسانی چی؟ تمام این ترجمهها را تبدیل کردهاند به متون مقدس. آیا کسی جرئت دارد «ان قلت» بکند؟ یعنی دانشگاههای ما لابلای خطوط قرمز حرکت میکند، آن وقت از این دانشگاه نمیتوان توقع تمدن سازی و جامعه سازی داشت.
بحث دیگری هم که میگوید، بحث تلههای رسانهای نظام سرمایهداری غرب است.
امروز آمریکا و انگلیس و صهیونیستها معتقدند که دانشجوی شرقی فریب برچسبها را میخورد، برای این که عوام و مبتدی است. به همین دلیل است که جنبش دانشجویی در کشورهای شرقی زیگزاگ میرود، برای این که اصلاً چیزی برای او تعریف نشده است. میگویند اینها دست چپ و راستشان را نمیشناسند، گاهی چپ اقتصادی، گاهی راست فرهنگی، گاهی چپ سیاست خارجی، گاهی راست سیاست داخلی. این کتاب دوزخیان روی زمین فرانتس فانون است.
اینها میخواهند ما را به کسانی تبدیل کنند که دست چپ و راستشان را نمیشناسند. این اتفاقی است که در بسیاری از کشورها میافتد. ممکن است هنوز پرچم چپ در دستشان بگیرند، اما از راستترین راستها هم راستترند؛ یعنی وقتی شعار سرمایهداری لیبرالیستی داد، شعار لیبرالیسم فرهنگی داد، شعار لیبرالیسم در سیاست خارجی و سازش داد، کجا دیگر چپ است؟ این چپ من درآوردی است.
فانون میگوید اینها میخواهند تمام چپها را راست کنند وبرای آنها مهم نیست که چه برچسبی روی پیشانی اینها میماند، جنبش دانشجویی باید راست باشد؛ یعنی طرفدار منافع نظام لیبرال سرمایهداری و در جهت منافع غرب و آمریکا و انگلیس عمل کند. این هدفی است که آنها تعقیب میکنند. بحث ما در این جا متوجه افراد یا اشخاص و احزاب خاصی نیست، بلکه به گفته امروزیها یک پارادایم و گفتمان است و در ایران از مشروطه به بعد شروع شده است. حال یک نمونه از اصلاحات و اصلاح طلبیهای این گونه را در صدر مشروطه بیان می کنیم، تا بدانیم که اینها چقدر حرفهای قدیمی است.
پیشینه اصلاح طلبی لیبرال در ایران
یکی از اینها ابو طالب پسر میرزا مهدی کاشی است که نوچه فتحعلی شاه قاجار بود. وقتی که او بزرگ میشود فتحعلی شاه او را به عباس میرزا میبخشد. نامه مینویسد، میگوید نوچهمان فرخخان ساقی خودمان را که ریشش درآمده بود برای شما فرستادم. این نوچه و ساقی رسمی فتحعلی شاه قاجار یکی از پدران روشنفکری در ایران است، از کسانی است که رسالههایی نوشت و اقداماتی کرد تا جریانهای رفرم از نوع انگلیسیاش وارد ایران شود.
نمونههای دیگری هم دارد، مثل سفیر ایران در عثمانی محسن معین الملک ، ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه، میرزا عسکر ارومی افشار که عضو لژهای ماسونری است و سفیر فتحعلی شاه در دربار ناپلئون بود. میرزا ابوالحسن ایلچی از رجال دیگر قاجار که سفیر ایران در انگلیس، عضو لژها و وزیر خارجه ایران بوده و قرارداد ترکمنچای و گلستان را وی منعقد کرده، میگوید:
به اعتقاد خاطی اگر اهل ایران را فراغت حاصل شود و اقتباس از کار اهل انگریز نمایند، جمیع امور این روزگار ما بر وفق صواب و صلاح میشود.
شما ببینید چه کسانی همین ادبیات را و همین گفتمان را منتها به گونه دیگری و مقداری هوشمندانهتر حالا دارند تکرار میکنند.
نمونه دیگر میرزا صالح شیرازی که عضو لژهای فراماسونری انگلیس است و اولین چاپخانه را وارد ایران کرد و اولین روزنامه را راه انداخت. حتی زحمت نکشید اجتهاد کند و یک نام جدید روی آن بگذارد. آنها میگفتند نیوزپیپر؛ او هم ترجمه کرد کاغذ اخبار.
چنان که گفتیم، روشنفکری ما متأسفانه تمام قوامش به ترجمه است، همه دیلماجند و اگر راه ترجمه بسته شود، نفسشان بند میآید. یک کلمه از خودشان در بحث الهیات، کلام جدید، فلسفه سیاسی، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق ندارند، منتها بعضیها رفرنس میدهند و بعضی نمیدهند.
نمونه دیگر میرزا ملکمخان است، سفیر ایران در انگلیس، مؤسس لژ فراماسونری و پدر روشنفکری ایران. ویارمنی زادهای بود که میگوید تظاهر کردم به مسلمانی. آثار میرزا ملکم مانیفست روشنفکری است و هنوز هم هست. اخیرا هم در همین روزنامههای خودمان دیدم که از او اعاده حیثیت میکنند و رسما از او تعریف میکنند. میرزا ملکم خان در ده سالگی به غرب میرود. پدرش مترجم سفارت روس و خودش مترجم ناصر الدین شاه بود. با اجازه شاه اولین لژ فرماسونری را در ایران راه میاندازد، مجمع آدمیت را مخفیانه. این همان لژی است که تا دوره شریف امامی نخست وزیر شاه ادامه داشت، همین حالا هم فعال هستند؛ میرزا ملکم خان میگوید: من ارمنی زاده مسیحی بودم و هستم، ولی بین مسلمانان پرورش یافتهام و وجهه نظرم اسلامی است. شعله اصلاح طلبی در من فروزان شد، طرح ریختم که سیاست مغرب را با دیانت شرق به هم آمیزم، زیرا دانستم که تغییر صریح ایران به صورت انگلیس و اروپا کوششی بی فایده است، لذا فکر ترقی مادی غربی در لفافه دین را عرضه داشتم تا با هموطنانم بهتر رابطه برقرار کنم و آنان در برابر من مقاومت نکنند. بعد میگوید در محافل خصوصی از لزوم اصلاح اسلام سخن راندم، مشکل در دین است؛ دین باید پیراسته شود.
حال اگر کسی اصلاح طلب باشد، به ملت خودش میگوید شما مثل اروپائیان شروع کنید، فکر کنید، برنامه ریزی کنید، درس بخوانید تا پیشرفت کنید. قاعدتا یک اصلاح طلب باید این را بگوید، ولی وی دقیقا عکس این را میگوید. پدر روشنفکری در ایران میگوید: ملل یوروپ، هر چقدر در فلزات و کارخانه ها پیشرفت کردهاند صد مراتب بیشتر در کارخانههای انسانی پیش رفتهاند. اگر بخواهیم خودمان این نوع کارخانجات را اختراع کنیم، نمیشود؛ باید ما عینا مثل کارخانه های برق را از آن جا بیاوریم؛ یعنی هیج جا ما نباید اجتهاد کنیم، باید تقلید و ترجمه باشد. میگوید اگر بخواهیم در علوم تربیتی و انسانی از پیش خودمان حرف بزنیم و عقل خودمان را به کار بگیریم، مثل این است که بخواهیم از پیش خود کالسکه آتش (یعنی ماشین) بسازیم. میگوید ما باید در همه چیز از فرنگیها سرمشق بگیریم.
او کسی است که شعله اصلاح طلبی در او فروزان شده است. او همان صلاح طلبی است که وارثان او در میان ما هستند. میگوید: ای عقلای ایران، اگر طالب حفظ ایران هستید بی جهت خود را فریب ندهید. عقل شما اگر به اندازه عقل افلاطون باشد باز بدون حکم فرنگی ممکن نیست بفهمید که اداره شهر یعنی چه؟ چیزی که الآن اعظم موانع ترقی شده این است که ما عقل خود را بر علوم فرنگستان ترجیح دهیم. بعد میگوید حتی وزیر از دول خارجی بیاورید؛ بدون کمپانیهای خارجی هر اصلاحی محال است، امتیاز بدهید، بدون کمپانیهای خارجی آبادی ایران میسر نخواهد بود، در فرنگ دو کرور کمپانی است. حضور یک کمپانی خارجی برای ما چیزی نخواهد شد، اگر از کمپانی خارجی بترسیم، ایران چه میشود. بعضی از عقلای ما که میخواهند عاقلتر باشند، میگوید کمپانیهای خارجی اگر ایران را هم نگیرند آنچه را هم در ایران باقیمانده خواهند برد. خبط دائمی اهل ایران همین ها است. باید اولیای دولت راههای آهن، معادن، ترتیب بانکها و جمیع کارها و بناها را بلا تردید محول به کمپانیهای خارجی بنمایند. دولت باید هر چقدر میتواند به خارجه امتیاز بدهد و خیلی هم خوشوقت و خشنود باشد که کمپانیهای خارجه با احتمال منافع موهوم سرمایههای خود را صرف آبادی ایران کنند. از کثرت مداخل کمپانیها حسرت مبرید. ملل فرنگ در ممالک خارج هیچ مقصودی ندارند مگر ازدیاد آبادی و توسعه تجارت دنیا. (اینها بنیانگذاران اصلاحطلبی از نوع غربی آن در ایران هستند) سپس میگوید اینها با تدبیر مقدس خودشان دیر هندوستان را آباد کردند؛ یعنی انگلیسیها که هند را گرفتند و تمام منابع آن را غارت کردند، به نظر آنان با تدبیر مقدس خود دیر هندوستان را آباد کردند.
نمونه دیگر، میرزا حسین سپهسالار است که امتیاز رویتر را داده و تمام منابع و مراتع و معادن و جنگلها و گمرکات و مخابرات و بانک همه را به یک کمپانی یهودی صهیونیستی انگلیسی واگذار کرده؛ همان کسی که امتیاز لاتاری را منعقد کرد که بعد علما قیام کردند و لغو شد.
چند نکته دیگر درباره ملکم خان یادآور میشویم. وی نامههایی به آخوند زاده نوشته و تقریبا بصراحت به او میگوید تو نفهم هستی، برای این که صریح علیه اسلام حرف میزنی. مردمی که با نام اسلام دنیا آمدهاند، به دنیا که میآیند روحانی بالای سرشان است، وقتی هم که میمیرند روحانی بالای سرشان است، آن وقت تو با این مردم علیه اسلام حرف میزنی. ابله به اینها چه کارداری ؟ بگو اسلام خوب است، اسلام باید باشد؛ منتها قرائتی که ما میگوییم، آن باید باشد. البته او تعبیر قرائت را به کار نبرده است. در تقریراتش به آخوند زاده میگوید ما باید چند کار بکنیم:
1ـ اعلام جدایی دین از سیاست؛
2ـ دین زدایی از آداب اجتماعی مردم؛
3ـ مردم عظمت غرب را احساس کنند؛ یعنی مردم در برابر غرب و پیشرفتهای آن مرعوب شوند.
4ـ ارائه طرح رنسانس اسلامی و رفرمیسم، یعنی اصلاحطلبی. (چقدر حرفهای او شبیه حرفهایی است که هم اکنون گفته میشود.
میرزا ملکم میگوید باید کم کم به این مردم فهماند که عقل و وحی تعارض دارند، علم و دین تعارض دارند، بعد به مردم بگوییم هدف اصل دین، تنها اخلاق است، عقاید و احکام نیست. میگوید: همین اخلاق است که به خدا موضوعیت می دهد. منظورش اخلاق نیست؛ آداب اجتماعی است، همان که در غرب هم هست. مردم در غرب در رفتارشان بسیار مؤدبند، اما اگر همین انسانهای مؤدب در کنار خیابان، انسانی را ببینند که از گرسنگی در حال مردن است، هیچ کمکی به او نمیکنند و اصلاً نمیگویند من یک وظیفه اخلاقی دارم. اخلاق تنها برای تنظیم مناسبات اجتماعی لازم است و کار به فضیلت اخلاق و کمالات ندارند.
میرزا ملکم میگوید اگر مردم به اخلاق معتقد باشند از دیوار همدیگر کمتر بالا میروند، بنابراین، ما از اسلام اخلاقش را قبول میکنیم، ولی احکام و اجتماعیات و سیاست و عقاید و بهشت و جهنم را دیگر نه. میگوید: لازم است مردم موجودی خیالی را تصور کنند (یعنی خدا) که او دارای صفات عالی و مستوجب ستایش است، نماز و روزه و حج هم ابزار ستایش اوست. فرض بهشت و جهنم هم عیب ندارد، تا محرک مردم باشد، ولی اگر ممکن باشد که بدون فرض این موجود ماوراء طبیعی صاحب اخلاق حسنه بشویم، دیگر اعتقادات و عبادات ساقط خواهد بود. بعضی از بحثهای کلام جدید که مطرح میشود و فقط ترجمه است، عین همین حرفهاست، ولی با تعابیر امروزیتر.
اولین نظریه پرداز پانایرانیسم، اصالت ملیت و نژاد در برابر اسلام و یکی از کسانی که ملی گراست، فتحعلی آخوند زاده است. وی نمایشنامهای علیه ابراهیم نوشت.
این خط از آن زمان است. نام نمایشنامه او ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر بود، میگوید من او را ندیدهام، اما به فراست دریافتهام که دستگاه عوامفریبی باز کرده است. این آدم آمده اصلاحات کند و ریشههای دین و عوام فریبی، یعنی سفره ملا ابراهیم را برچیند.
نمایشنامه دیگری نوشته به نام خرس قلدر باسان . پایان نمایشنامه، خرس بلند میشود، و خطاب به مردم میگوید: ای جماعت، هیچ میدانید ملت روس چه خوبیها به شما کرده، بر شماست که بزرگ خود را بشناسد و حق ولی نعمتی او را به جا آورید و به امر و نهی او مطیع شوید و رسوم انسانیت و آداب بندگی را از او یاد بگیرید. او آدمی است که علیه شریعت و بندگی خدا مطالب بسیاری نوشت. میگوید خدا را نپرستید، بیایید از روسها اطاعت کنید. همین آقای پان ایرانیست ملی گرا وقتی قفقاز از ایران جدا شد، به جای این که بیاید تابع ایران شود، تابع روسیه و جزء افسران ارتش روسیه شد.
میگوید: ای کاش به ایران نیامدمی و کاش این مردم را که با آنها هم مذهبم ندیدمی، ای ایران، جگرم کباب است. کو آن شوکت تو در عهد خسرو پرویز و انوشیروان ( قبل از اسلام). ما هزار دویست و هشتاد سال در خطا بودیم ( آن موقع از صدر اسلام 1280 سال گذشته بود. حال فرزندان آنها مینویسند 1400 سال ). پس از این به نیاکان خود انتقاد کنید، سنت انتقاد و کریتیک باید باب شود. بعد میگوید من نمیخواهم که مردم بیدین و بیایمان شوند، حرف من این است که اسلام باید بنابر تقاضاهای عصری و اوضاع زمانه تفسیر شود، دین اسلام به پروتستانتیسم محتاج است، باید خود را از شر تکالیف شاقه دین آزاد نمود. این دین همهاش تکلیف است؛ از شر این تکلیف باید رها شد، چنان که طوایف انگلیس این گونه عمل کردند، تکلیف دین را کنار گذاشتند، (یعنی ظاهرا مسیحی مذهبند، ولی باطنا نیستند.) بعد هم میگوید باید دین از سیاست تفکیک شود. تا ملت ما مناصب سلطنت را اهل ظلمه میدانند و تا آن اعتقاد در مردم است که میگویند سلاطین ظالمند، مغایرت میان ملت و سلطنت جاوید است، بعد میگوید مسبب این مغایرت علما هستند. چرا علما در طبایع مردم این قدر تصرف دارند که مردم بدون بحث به حرف آنها گوش میکنند و از سلطنت تنفّر میورزند، زیرا
علما مرجع مردم هستند و حوائج مردم به اینها مربوط است، پس باید کاری کنیم که اینها کنار بروند. علمای دین خود را تابع دولت نمیکنند؛ خود را تابع امام غائب میدانند و تا این وضع است، ما داریم از این امام غائب و نواب او میکشیم. باید فکری برداریم که با مشروطیت از نوع فرانسوی به گونهای سفره اینها را برچینیم.
این فرهنگی است که اینها آوردهاند و بر اساس آن سالها کار کردهاند و از ما میخواهند که اینها را نفهمیم. البته ما میتوانیم نسبت به آنچه مطرح است و ممکن است اتفاق بیفتد، سکوت کنیم، میتوانیم راه نرویم، چشم ببندیم، ولی نمیتوانیم نفهمیم.
ما معتقدیم که تاریخ، شرکت بیمه نیست و بقا، عزّت و سربلندی هیچ کس تضمین لابشرط نشده است. وضعیّت هر فرد و ملتی و هر جامعه و حکومتی در گرو نحوه رفتار خودش است؛ چنان که خداوند در قرآن فرموده: «انّ اللّه لایغیّر ما بقوم حتّی یُغیّروا ما بأنفسهم» (رعد /11)؛ در واقع خداوند با همه، از جمله مؤمنان اتمام حجّت کرد که فکر نکنند که مثلاً پسرخواندههای خداوند هستند و به هر قیمتی آنها را حفظ میکند. عالم و تاریخ، قواعد و سننی دارد. جامعه و حکومتی که به اصلاح خودش بپردازد و اصلاحات، دائما در آن حکومت و جامعه جاری باشد، عدالت را برقرار کند، به حقوق انسان احترام بگذارد و به وظایف و تکالیف نیز اهمیّت دهد، این جامعه طبق سنن الهی اعتلا مییابد و جامعهای که در آن اعمال مذکور نباشد، ولو این که با شیکترین الفاظ حرف آن را بزند، با سر به زمین خواهد خورد. این پیام صریح خداوند است. مسیحیان و یهودیان مدینه قبل از ظهور اسلام میگفتند ما قوم و خویش و نورچشمی خدا هستیم، بعد مسلمانها هم که آمدند، اضافه شدند، آیه آمد که بهمسلمانها بگو: «لیس بأمانیّکُم ولا أمانی اهل الکتاب»(نساء /123)
بنابراین ما اگر مسلمانیم چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی و حکومتی، هیچ راهی جز اصلاحات دائمی نداریم. نفی اصلاحات به معنی امضا گذاشتن پای مفاسد، ظلمهای اجتماعی و بیعدالتی است و تا در حکومت ولو به نام حکومت دینی، ظلم و ستم و بیعدالتی اتفاق بیفتد رشوه، قوم و خویش بازی، پارتیبازی و باندبازی وجود داشته باشد ولو یک مورد، معنایش این است که هنوز اصلاحات اسلامی باید ادامه پیدا کند. این که اسلام امر به معروف و نهی از منکر را جزء احکام درجه یک خود گذاشت، به خاطر این است که امر به معروف و نهی از منکر یعنی اصلاحات دائمی؛ یعنی همه همواره مراقب یکدیگر و حکومت باشید و حاکم را تحت نظارت داشته باشید، نقد کنید، سؤال کنید، توضیح بخواهید و در صورت لزوم اعتراض کنید. البتّه نهی از منکر مراتب بالاتری هم دارد که به عاشورا و کربلا هم منجر میشود. بنابراین تز اسلام و تشیع، اصلاحات دائمی و تعطیلناپذیر است.
اصلاحات دینی از نگاه نبوی و علوی
ما هر نوع اصلاحات که در قوای سهگانه حکومت بخواهیم انجام دهیم باید براساس اصولی باشد که اولیای دین ترسیم کردهاند. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
یک روز اجرای عدالت در جامعه معادل است با چهل روز باران که بر طبیعت ببارد؛ یعنی یک بهار که بر عمر انسان و جامعه و تاریخ میگذرد معادل است با چهل بهار که بر طبیعت بگذرد.
بدینسان پیامبر صلیاللهعلیهوآله بر اهمیّت مسأله عدالت و حقوق مردم تأکید کرده است. چنان که در قرآن آمده است: «انّ الملوک اذا دخلوا قریة أفسدوها و جعلوا أعزّة أهلها أذلّة» (نمل /34)؛ یعنی براساس فرهنگ قرآنی، روایت پادشاهی از حکومت خلاف اسلام است. این که کسانی بر مردم فرمان برانند و مسؤولیت تصمیماتشان را نپذیرند، و سبب شوند که عزیزان جامعه ذلیل شوند، خلاف صریح قرآن است.
هنگامی که مکه فتح شد، پیامبر صلیاللهعلیهوآله عتاببن اُسید را که یک جوان بود به عنوان حاکم مکّه فرستاد. ریشسفیدان و صاحبان زر و زور در مکّه به اعتراض برخاستند که جوانی کم سنوسال میخواهد بر ما حکومت کند. حضرت فرمود: بزرگی به تعداد سالهایی نیست که شخص پشت سر گذاشته است. آن گاه حضرت عهدنامهای به او دادند و فرمودند این را برای مردم بخوان و بر همین اساس حکومت کن. این اولین حکومت بعد از فتح مکه و نخستین آییننامه حکومت اسلامی است.
حضرت میفرماید: او را برای بیدارگری فرستادم. بیشتر حکومتهای دنیا مردم را میخوابانند. حکومت اسلامی حکومتی است که عهدهدار بیدارگری مردم، نشر آگاهی میان آنها و نه جاهل نگه داشتن مردم و برپایی عدالت اجتماعی و راست کردن کجیها و آراستن مردم به آداب و اخلاق الهی است.
سپس میفرماید: او را میفرستم، او خادم است و برای خدمت آمده است. حاکمان در حکومت اسلامی باید خادم مردم باشند، نه مخدوم و مالک مردم. حاکم اسلامی خدمتگزار مردم است منتها برای خدا و براساس شریعت خدا. اینها فلسفه حکومت در اسلام است.
بعد حضرت فرمود: «و فی اللّه اخ»؛ او میآید برادر شما باشد نه انگل، حاکمانی که خود را برادر مردم ندانند حاکم اسلامی نیستند. «و لأعدائنا معادی و لأولیائنا مئادی». حاکم باید دوستیها و دشمنیهایش براساس اسلام و عدالت باشد، و نباید دوست و دشمن خصوصی داشته باشد. حاکمان اسلامی براساس حب و بغضهای شخصی و باندی حق ندارند عمل کنند. اصلاحات دینی اینها است.
سپس فرمود: حاکم باید دشمنِ دشمنان ما و مردم و دوستِ دوستان خدا و مردم باشد و خودش دوست و دشمن شخصی نداشته باشد و بعد فرمود: او آسمانی است سایهافکن بر سر همه شما، زمینی است پاکیزه زیر پای همه شما، و خورشیدی است نورافشان بر همه شما.
جای دیگر فرمود: مردم در جامعه دینی مخصوصا به خاطر فقر نباید ذلیل باشند، ایمان با فلاکت و اضطراب قابل جمع نیست. پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: هر کس بمیرد و مقروض باشد حکومت اسلامی باید قرضش را ادا کند؛ یعنی در جامعه دینی نباید یک انسان مسلمان تحقیر شده از دنیا برود.
همچنین فرمود: اگر در جامعه اسلامی خانوادهای چهل روز بر او بگذرد و نتواند گوشت بخورد باید از بیتالمال حکومت به او وام بدهند تا گوشت تهیّه کند و بخورد. اینها وظیفه حکومت اسلامی و دولتاست.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: موقعی که از مردم مالیات و صدقه و زکات میگیرید، سوگندشان ندهید و به آنها اعتماد کنید. البتّه در مورد کسانی که حقوق مربوطه را نمیدهند و مخفیکاری میکنند، پیامبر صلیاللهعلیهوآله تا درگیری و حدّ کشتن هم اجازه داد (در بحث مانعُالزکاة؛ کسی که زکاة نمیدهد) پولدارهایی که حق جامعه را نمیدهند محارب شناخته شدهاند و دستور جنگ با آنها داده شده، ولی اگر کسی از توده مردم میگوید این قدر دارم، قبول کن و به او اعتماد کن. دوبار در سال از آنها نگیرید، «نهی ان یغلظ علیهم فی اخذها منهم»، با خشونت از ایشان مالیات نگیرید «و ان یقهروا علی ذلک» اجبار نکنید، کتکشان نزنید و سختگیری نکنید، بیش از آنچه دارند از آنها نگیرید.
پیامبر همچنین معاذبن جبل را به یمن برای حکومت فرستادند و فرمودند:
کتاب خدا را به مردم بیاموز و آنها را تربیت کن، فرمان خدا را انجام بده و عدالت را اجرا کن. با کسی مماشات نکن و حکم خدا را اجرا کن.
بعد فرمود:
این ولایت و اموالی که در اختیار توست از آنِ تو نیست، اینها ولایت الهی است و مالِ مالِ خدا و مالِ مردم است که در دست تو امانت است، «لاتخف فی اللّه لومة لائم» از سرزنشگران نترس.
اصلاحات را باید در دستورات پیامبر صلیاللهعلیهوآله و نهجالبلاغه تعقیب کنیم، اینها اصلاحات دینی است.
امیرالمؤمنین در آغاز حکومتش در یک سخنرانی فرمود: اموالی را که در دوران خلافت عثمان، کسانی از مردم بالا کشیدند و خوردند (بخصوص سالهای آخر حکومت او) تا آن جا که بتوانم از حلقومشان بیرون میآورم، حتّی اگر آنها را سرمایهگذاری نموده یا کابین زنانشان کرده باشند، من آنها را پس میگیرم؛ برای این که مرور زمان حق را ناحق نمیکند.
سپس فرمودند: «ذمّتی بما اقول رهینة»؛ گردن من در گرو حرفهایی است که زدم؛ یعنی من سخنرانی انتخاباتی نکردم «و اَناَ به زعیم»؛ خودم جلو میافتم و عمل میکنم، تا آن جا که بتوانم. البتّه نگذاشتند، ولی تا آن جا که توانست، عمل کرد.
امام علی علیهالسلام چهارسالونیم حکومت کرد، سه جنگ با او راه انداختند. چه کسانی؟ دوستان سابق خودش که همهاصحاب پیامبر بودند، همسر پیامبر بود، همرزمان سابق حضرت و انقلابیون سابقهدار بودند. طلحه که با امیرالمؤمنین میجنگد، پیامبر صلیاللهعلیهوآله به او لقب طلحةالخیر داده بود. زبیر کسی است که در جنگ احد که همه فرار کرده بودند با امام علی و یک نفر دیگر ماندند و از جان پیامبر صلیاللهعلیهوآله محافظت کردند. در جنگ جمل هم که زبیر کشته شد، امیرالمؤمنین بالای سر جنازهاش گریه کرد، شمشیرش را برداشت و فرمود این شمیر چقدر غبار غم از چهره پیامبر صلیاللهعلیهوآله پاک کرد، حال باید در جبهه مقابل ما کشته شود.
اینها آدمهای کوچکی نبودهاند. معاویه هم خال المؤمنین است و همین حالا هم اهل سنّت به او احترام میگذارند، سر قبرش میروند، دعا میکنند.
در جنگ جمل، در سپاه مقابل امام علیهالسلام ، یک عده آدمهای نماز شبخوان و حافظ کل قرآن بودند و چون امام میخواست به احکام دین عمل کند، میگفتند: نه.
آن حضرت فرمود: سوگند به خدا در دوران حکومت من شما غربال میشوید. همان طور که دیگ به وسیله کفگیر زیر و رو میشود؛ با شما چنین خواهم کرد «حتی یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم»؛ بالاییها را میآورم پایین، پایینیها را میبرم بالا. من اوضاع را دگرگون خواهم کرد و یقه صاحبان ثروتهای بادآورده را میگیرم.
امام این حرفها را زد و از همان جا شعله سه جنگ شروع شد. در همان اولین سخنرانیاش همه گفتند شما دیپلمات و سیاستمدار نیستید، به جای این که بیایی دشمنانت را تقسیم کنی، به او باج بدهی، سر آن را کلاه بگذاری و بعد یکی یکی آنها را از صحنه بیرون کنی، همان اول با صداقت حرفهایت را میزنی. گفتند معاویه را بگذار چند روزی در مسند قدرت باقی بماند.
امام فرمود: نه، من با امثال معاویه نمیتوانم حکومت دینی برقرار کنم و همان ابتدا معاویه را عزل کرد که درگیری شروع شد. آن حضرت فرمود: «واللّه ما کتمتُ وشمة و لاکذبتُ کذبة»؛ به خدا سوگند در دوره حکومت و در دوران مبارزات قبل از حکومتم حتّی یک دروغ به مردم نگفتهام و هیچ چیزی که به مردم مربوط بود از آنان کتمان نکردهام. ایشان خطاب به دوستان سابق خود فرمود:
عدهای از شما در این سالها در دنیا و مزایای حکومت غرق شدهاید و از زمین و املاک و نهرهای خصوصی، اسبهای گران و کنیزکان زیبارو خوشتان آمده است.
و بعد فرمود:
من شما را از این ننگ خارج میکنم. شما همان کسانی هستید که در جنگ بدر و اُحد که میآمدید، گرسنه بودید، اهل صفه گرسنه بودند و یک لقمه نان نداشتند. با یک خرما دو نفر پانصد کیلومتر باید راه میرفتید تا بجنگید و چنین میکردید، حالا به قدرت رسیدید.
آن زمان، زمانی بود که اسلام تبدیل شده بود به قدرت برتر در دنیا. امپراتوری ایران را که کاملاً متلاشی کرده بود، امپراتوری روم را هم محصور نموده بود. پیوسته از سراسر جهان اسیر و غنیمت به کشورهای اسلامی میآمد و این افرادی که سابقه انقلابی داشتند، بعضی از آنان شروع کرده بودند به جمع اموال و خوشگذرانی، و عوض شده بودند. حضرت امیر علیهالسلام فرمود:
من شما را اصلاح میکنم و نمیگذارم مرا دور بزنید. کاری میکنم که یا در برابر من بایستید یا با من بیعت کنید، یا کنار من باشید و بجنگید یا جلو من بایستید و با من بجنگید.
همین کار هم شد. چهار سال و نُه ماه حکومت کرد و سه جنگ داخلی داشت. در اصل، در زمان آن حضرت جنگ با امپراتوریها و همسایهها و کفّار تقریبا معطّل ماند، برای این که امام علیهالسلام یکسره با جنگهای داخل حکومت درگیر بود. آخر هم امام را ترور کردند و حضرت شهید شد.
حضرت علی علیهالسلام فرمود:
هر کس گمان کند به خاطر سابقهاش حق بیشتری از بقیه دارد، بداند که اجر جهاد و تقوی نزد خداست و شما با هر کس که هم اکنون مسلمان شود و رو به قبله ما آرد، در حقوق و حدود یکسان هستید.
اینها اصلاحات است. فردای آن روز که امام برای اقامه نماز به مسجد آمد، دید عدهای در مسجد، جماعت دیگری راه انداختهاند. فرمود چه خبر است؟ گفتند: اینها میگویند او اصلاً حکومت بلد نیست و ما بیجهت با او بیعت کردهایم.
بعد به عمرو عاص خبر دادند که هر کار میتوانی بکنی انجام بده که پسر ابوطالب مثل پوست که از چوب میکنند، از تو حساب میکشد؛ چون از دیدگاه علی علیهالسلام همه اموال تو حرام است.
امیرالمؤمنین در باب قاضی و حقوق مردم، یکی از اصحاب خاص خودش ابوالأسود دُئلی را به قضاوت نصب کرد،ولی بعد از مدتی او را عزل کرد. او آدم سالمی هم بود؛ لذا خدمت حضرت علی علیهالسلام آمد و گفت: «لم عزلتنی؟ و ما خُتْت ولاجنیتُ»؛ نه خیانت کردم و نه جنایت، چه کردم که عزل شدم؟
حضرت فرمود: شما خیانت و جنایت نکردهای و انسان خوبی هستی، ولی حق قضاوت کردن در حکومت دینی نداری.
پرسید: برای چه؟
حضرت فرمود: «انی رأیتُ کلامک یعلو کلام خصمک»؛ من دیدم در دادگاه، کلام تو از صدای متهم و شاکی بلندتر بود، پس تو حق قضاوت نداری.
آن حضرت این قدر ظریف عمل میکرد. الآن در فقه ما هست که اگر قاضی کفشش تنگ است، آن را عوض کند و سپس به دادگاه برود. اینها همه حساسیّت برای حقوق مردم است. چطور میگویند دین همهاش تکلیف است و در آن حقوق بشر نیست. گویی لیبرالها حقوق را برای ما کشف کردهاند.
در مورد حقوق مالی مردم و حساسیّت نسبت به بیتالمال به آن حضرت خبر دادند که مسؤول مالی بازار اهواز مشغول گرفتن رشوه است و مردم میگویند که کارگزاران علی علیهالسلام هم مثل عثمان اختلاس میکنند، حضرت تحقیق کردند و وقتی دیدند راست است، به حاکم و فرماندار اهواز دستور دادند که وی را بلافاصله عزل کن و او را آنچنان که هست، بی کم و بیش به مردم معرّفی کن و آبرویش را بریز.
البتّه بعضی میگویند صدایش را در نیاورید، آبرو نریزید، اگر بگوییم؛ مردم بدبین میشوند، امّا امیرالمؤمنین فرمود آبرویش را بریزد، چون امر دائر است که آبروی این آدم بریزد یا آبروی حکومت دینی؟ کدام یک مقدّم است؟ در اصل، هدف بعضی از احکام و امور جزائی که میگویند خشونت هم هست، این است که خاطی باید تحقیر و تخریب شود، برای این که یک ملت و امّت را تحقیر کرده است.
حضرت فرمود:
به مردم بگو او دزدی و اختلاس کرده و او را حبس کن، اگر در مجازات او کوتاهی کنی خودت را خوار میکنم.
بعد فرمود:
در روز جمعه در نماز جمعه، او را پیش چشم مردم تازیانه بزن تا مردم ببینند در حکومت دینی نمیگذارند کسی از رانتهای حکومتی استفاده کند و به مردم خیانت کند. او را پیش چشم مردم تازیانه بزن و در کوچههای اهواز بگردان تا هر کسی مدرکی دارد طلبش را از او بستاند.
در حکومت دینی کسی نباید به نام دین، دنیای خودش را تأمین کند، اینها اصلاحات است.
فرمود: پایش را بجز وقت نماز در زنجیر کن، ملاقات نداشته باشد، نحوه پاسخ گفتن به دادگاه را به او نیاموزند و او را به آزادی امیدوار نکنند، باید احساس کند که تنهاست.
بعد فرمود: وقتی که زندانیان را برای هواخوری بیرون میبری او را بیرون نبر، مگر بترسی که بمیرد، برای این که به حقوق مردم خیانت کرده است.
سپس فرمود: اگر کشش داشت یک ماه دیگر باز او را35 ضربه شلاق در نماز جمعه بزن و حقوقش را هم از بیتالمال قطع کن.
در عین حال جاهای دیگر هم سفارش کردهاند که مواظب باش زن و بچهاش آسیب نبینند، آنها گناهی نکردهاند و آنها باید تأمین شوند. این برخورد امیرالمؤمنین است. حال میگویند اسلام درباره حقوق بشر، درباره حقوق سیاسی و حقوق اقتصادی چیزی نگفته و فقط کلیاتی آن هم در حد موعظه گفته و مجمل است. اسلام از این دقیقتر و جزئیتر چه بگوید؟
نمونه دیگر، عقیل برادر حضرت علی علیهالسلام است. وی بارها برای درخواست کمک نزد حضرت آمد. در یک مورد از حضرت درخواست کمک کرد، امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
هنگام توزیع بیتالمال بیا، تا آن مقداری که حق خودم و حق زن و بچه خودم است به تو بدهم.
عقیل گفت: من که اینها را نگفتم، این همه بیتالمال در دست توست؛ چیزی به من بده ولو این که بعد به تو برگردانم و بدهم.
امیرالمؤمنین فرمود: من راه دیگری پیشنهاد میکنم.
گفت: چیست؟
فرمود: شامگاه صورتهایمان را میپوشانیم و با حمله به یک کاروان، از آنان سرقت میکنیم.
عقیل گفت: مگر من دزد و راهزنم؟
حضرت فرمود: تو که پیشنهاد بدتری به من کردی؛ گفتی از اموال کل مسلمانان دزدی کنیم؛ چون بیتالمال از آنِ همه مسلمانان است.
نمونه برجسته دیگر، عهدنامه مالکاشتر است، که در واقع دستورنامه حکومت است. حضرت در آن میفرماید:
ای مالک! تو را برای چهار کار میفرستم:
1 ـ «عمارة بلادها»؛ آباد کردن سرزمینهای اسلامی.
آن حضرت میفرماید وظیفه حکومت دینی است که دنیای مردم را آباد کند. در جامعه دینی آدم فقیر، مفلوک، بیسواد، مقروض، بیخانمان و آواره نباید باشد؛ تا آن جا که میشود. سطح آبادی آن روز یک طور بود، امروز طور دیگری است. کارخانه، کتابخانه، دانشگاه، توربین و اتوبان؛ از نشانههای آبادانی است. امروز اینها وظیفه حکومت دینی است.
2 ـ «جبایة خراجها»؛ تو را میفرستم برای گرفتن مالیات از ثروتمندان و خرج کردن آنها در راه فقرا.
به زبان امروز، یعنی توزیع عادلانه ثروت، و برقراری عدالت اقتصادی و مبارزه با فاصلههای طبقاتی. این هم یک وظیفه حکومت اسلامی است که در زمینه حقوق مردم است.
3 ـ «جهاد عدوها»؛ با دشمنان داخلی و خارجی جامعه دینی مبارزه کنی؛ یعنی تأمین امنیت و استقلال.
4 ـ «استصلاح اهلها»؛ تو را برای تربیت مردم میفرستم، برای اخلاق و فرهنگ.
جزء وظایف حکومت اسلامی، ارشاد است، تلاش در جهت اصلاح و ارتقای سطح فرهنگ و اصلاح اجتماعی. حضرت علی علیهالسلام در عهدنامه، دو جا تعبیر محارب را به کار برده است. محارب، یعنی کسی که با خدا و پیامبر صلیاللهعلیهوآله سرِ جنگ دارد. هر دو در مورد مسؤولانی است که در حکومت اسلامی مسؤولیتی پذیرفتهاند، ولی به حقوق مردم خیانت کردهاند.
به حاکمان میفرماید: مواظب باشید در میان مردم عصبانیت و کینه علیه هم و علیه مسؤولان در یک شهر یا استانی به وجود نیاید. تا میبینید دارند از چیزی عصبانی میشوند؛ این گِره باز شود. حکومت اسلامی حکومت خشک قانون تنها نیست، حکومت برادری و رحمت است.
فرمود: اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، نگو افکار عمومی به من ربطی ندارد، بلکه به سؤالات و خواستههای مردم احترام بگذار و جواب بده. اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، شفّاف به مردم عذرت را بگو، برای مردم توضیح بده و اگر خطاییشده از مردم عذرخواهی کن.
سپس فرمود: «ایّاک والمنّ علی رعیتک فی إحسانک»؛ حکومت اگر خدماتی برای مردم انجام میدهد، حق منّت گذاشتن بر مردم ندارد. البتّه کارهای انجام شده را گزارش بده که مردم مأیوس نشوند و بدانند برای آنها کار شده، امّا منّت سرِ مردم نگذار.
نیز میفرماید: «ایّاک و التزید»؛ کارهایی که برای مردم میکنی زیاد نشماری، خیال نکنی بسیار کار کردهای. هر چه برای مردم کار میکنی، باز بگو کم است.
تزید معنای دیگری هم دارد؛ یعنی آمار زیادی هم از خدمات نده؛ مبادا حاکمان در حکومت اسلامی وعده دروغ بدهند. امّا متأسفانه در تمام انتخابات امروز، گویی بعضی از دروغها جزء واجبات است. فلان کاندیدا یک کارهایی را که تا صد نسل بعد هم نمیتوانند انجام دهند قول میدهد در همان سه چهار سال دوره وکالت یا صدارتش انجام دهد.
لذا فرمود: مبادا به مردم وعده دروغ بدهی که نمیتوانی انجام بدهی و اگر وعدهای کردی، خُلف وعده مکن و اگر مشکلی پیش آمد از مردم عذر بخواه.
حکومت دینی این است که علی علیهالسلام معرّفی میکند. حجّت برای دین، پیامبر صلیاللهعلیهوآله و علی علیهالسلام و اهلبیت علیهمالسلام هستند.
علی علیهالسلام همچنین به مالک میگوید تو تحت نظارت مردمی و مردم به طرز حکومت کردن تو نگاه میکنند. مردم نامش عوام است، ولی واقعا عوام نیستند. تکتک را نگاه کنی ممکن است عوام باشند، امّا جامعه و افکار عمومی تشخیص میدهند چه کسی خائن است و چه کسی خادم.
البتّه اگر مردم به وظیفهشان عمل نکردند، در واقع به خودشان خیانت کردهاند؛ همان کاری که با بعضی از اهلبیت شد، ولی تو تا وقتی در حکومتی با مردم این گونه باش. اگر مردم به وظیفهشان عمل نکردند، تو دیگر وظیفهای نداری؛ سپس فرمود:
همان حرفهایی که تو درباره پیشینیان میزنی، راجع به تو خواهندزد، «یقولون فیک ما کنتم تقولون فیهم» مواظب باش. «أنصف اللّه و انصف الناس من نفسک و من خاصة اهلک»؛ با خدا و مردم انصاف داشته باش، راجع به خودت و قوم و خویشانت و رفقایت و همفکرانت. «و من ظلم عباد اللّه کان اللّه خصمه دون عباده»؛ هر کس به مردم ستم کند و حقوق مردم را پایمال نماید، علاوه بر مردم خودِ خدا دشمن اوست «و کان حربا للّه»؛ چنین کسی با خدا اعلان جنگ کرده است.
در این جا حضرت کلمه «محارب» را به کار میبرد.
در مورد فقرا و طبقه مستضعف فرمود: «اللّه اللّه فی الطبقة السفلی»؛ حاکمان حکومت اسلامی خدا را! خدا را! در مورد طبقه پایین جامعه.
و فرمود: مقام، تو را از فقرا غافل نکند، نگو کارهای مهمتر دارم، حق آنان حقیر نیست، نگذار تحقیر شوند.
اصلاحات اینهاست. اگر قوای سهگانه ما؛ قوه قضائیه، مجلس و دولت و رئیس جمهور توانستند کاری کنند که در این جامعه فقیر به خاطر فقرش تحقیر نشود آن وقت اصلاحات کردهاند. اگر قوه قضائیه توانست کاری کند که قاضی او در دادگاه تا این حدّ به حقوق انسانها احترام بگذارد، آن وقت اصلاحات شده است. اینها اصلاحاتی است که پیامبر صلیاللهعلیهوآله و امیرالمؤمنین علیهالسلام و دین گفتهاند.
تا آن جا که میتوانند عمل کنند و آن جا هم که نمیتوانند، حضرت علی علیهالسلام فرمود: «بیایید به مردم بگویید».
امام صادق علیهالسلام از پیامبر صلیاللهعلیهوآله نقل فرمودند که:
پیامبر صلیاللهعلیهوآله سالم بود، ولی جبرئیل خبر آورد که خداوند متعال شما را فرامیخواند و وقت رفتن است، مرگ نزدیک است. پیامبر صلیاللهعلیهوآله مردم را به مسجد فراخواند، این آخرین سخنرانی آن حضرت است. پیامبر صلیاللهعلیهوآله خطاب به مردم فرمود: مردم! من میمیرم. تمام این سخنرانی با گریه مردم گذشت. مردم خطبه آن حضرت را با گریههای بلند قطع میکردند. کسی که ده سال حکومت کرده و 80 جنگ را گذرانده، در جایجای مدینه یا خانواده شهید است یا مفقودالأثر یا جانباز و این مردم در این ده سال تمام با جهاد و شهادت و مشکلات روبرو بودهاند، با وجود این، وقتی حاکم میگوید من بزودی از دنیا خواهم رفت، مردم گریه میکنند.
در همین سخنرانی، پیامبر فرمود: اگر کسی بر گردن من حقی دارد که به یاد ندارم بگوید و از من بستاند، یا حلال کند.
در این آخرین سخنرانی میفرماید: «اذکراللّه الوالی من بعدی علی امّتی»، بر حاکمان و حاکم اسلامی بعد از خودم که بر این امّت و مردم حکومت میکنند سفارش میکنم: «ان یرحم علی جماعة المسلمین»؛ بر مردم براساس رحمت و مهربانی و محبّت حکومت کند. «فاَجَلَّ کبیرهم و رحم ضعیفهم»؛ به بزرگانشان احترام بگذارد و با ضعفایشان براساس رحمت رفتار کند، «و لم یفقرهم فیکفرهم»؛ نگذارید مردم فقیر شوند تا کافر شوند.
کفر هم مراتب دارد. مرتبه بالایش این است که شخص خدا و قیامت و پیامبر را انکار کند، ولی مراتب دیگری هم دارد که کم و بیش افراد گرفتار آن هستند؛ تا مقداری فشار و سختی ببیند، عنان از کف میدهد. این هم کفر است. «و لم یغلق بابهم دونهم فیأکل قویّهم ضعیفهم»، درِ حکومت را به روی مردم نبندید تا قویها، ضعیفان را پشت درهای بسته حکومت نخورند و نبلعند.
این آن دینی است که از حکومت اسلامی و حقوق مردم حرف زده و بشناسید کسانی را که با حکومت مبتنی بر این دین مبارزه میکنند.
جریانهای مخالف اصلاحات دینی
یک جریان فکری در داخل کشور وجود دارد که آبشخور و منابع اصلی فکریاش اندیشه متداول دو سه قرن اخیر غرب است و آنها را ترجمه میکند. این جریان معتقد است اصلاحات و حقوق بشر، حقوق مردم و مناسبات حقوقی حاکمیت و مردم نباید داخل حوزه دین تعریف شود؛ یعنی دین نباید حقوق و حدود بشر را تعریف کند و اینها اموری بروندینی هستند؛ یعنی دین در مناسبات اجتماعی، مناسبات حقوقی و حکومتی نباید دخالت کند. علاوه بر این، گروه مذکور معتقد است که حوزه دین از حوزه حقوق اجتماعی، حقوق مدنی و حکومت جداست.
به اعتقاد اینها دین اصلاً در باب مسائل حقوق اجتماعی و حقوق سیاسی حرف روشن و واضحی نزده، یک مقدار موعظههای کلی است و وارد محاسبات دقیق اجتماعی و عینی نشده است. سعی ما این است که در این مجال به این مدعیات پاسخ داده، توضیح بدهیم که این جریان اشتباه میکند در این که اولاً میگوید دین نباید در حوزه حقوق سیاسی ـ اجتماعی دخالت کند و لاجرم اصلاحات را نیز نباید تعریف کند و ثانیا حتّی اگر به دین این حق را بدهیم که نظر بدهد، حرفهای روشن و راهبردهای واضحی در باب حقوق اجتماعی و سیاسی ندارد.
تفکری که اساسا معتقد است دین برای اجرای عدالت و تنظیم مناسبات حقوقی، اجتماعی و حکومتی نیامده، و درباره حقوق و وظایف مردم و حکومت در حوزه اقتصاد و مناسبات سیاسی تعریفی ندارد، بلکه اینها همه غیردینی و بروندینی، منادی حکومت لائیک است. بعضی فکر میکنند در غرب در دوران قرون وسطی کلیسا به حکومت دینی باور داشته و بعد از رنسانس این نظریه زیر سؤال رفته، در صورتی که مطلقا چنین چیزی نبوده است. کلیسای مسیحی در دوران قرون وسطی به ضرورت تشکیل حکومت دینی به گونهای که مسلمانان میگویند، معتقد نبوده؛ زیرا مسیحیت کلیسایی اصلاً مجموعه قوانینی برای حکومت نداشته و الآن هم ندارد. کلیسای قرون وسطی هیچ وقت ادّعا نداشته و نمیتوانسته چنین ادّعایی کند که ما یک مجموعه قوانین مسیحی برای حکومت داریم، حقوق بشر را در آموزههای کلیسا تعریف کردیم و حالا میخواهیم اجرا کنیم. حکومتی که اینها را عمل کند میشود حکومت دینی. در مسیحیت، اصلاً چنین چیزی نیست.
به یک معنی کلیسای قرون وسطی معتقد به تفکیک دین از حکومت بوده است و لذا بذر سکولاریسم، تفکیک قلمرو امر دین از امر دینا و امر قدسی از امر عرفی را خود کلیسای قرون وسطی کاشته است. البتّه این در تئوری بود، و گر نه در عمل، کلیسا در صحنه اجتماع دنبال قدرت بود و مدتی هم مستقیم به قدرت رسید. شاید در تمام دوران قرون وسطی یکی دو قرن حکومتهای قیصر پاپیستی یعنی تلفیق قیصر و پاپ وجود داشت؛ مثلاً یکی از پاپهای مسیحی که رسما حکومت کرده، پاپ گریگوار است.
ایشان رهبر نهضت آزادیخواه ایتالیا بود که اشغالگران را از ایتالیا بیرون کرد و بعد مردم با ایشان بیعت کردند، تا بر آنان حکومت کند. او شاید برجستهترین یا تنها پاپی باشد که رسما در دوران قرون وسطی حکومت کرده و وقتی مردم آمدند با او بیعت کنند، گفت من به عنوان پاپ بر شما حکومت نمیکنم، از این پس من دو نفرم؛ یکی پاپ و دیگری حاکم، چون وظایف پاپ با وظایف حاکم از هم جداست و ربطی به هم ندارد. بدینسان همین یک کشیشی هم که رسما حکومت کرده، بصراحت میگوید دین از حکومت جداست و این تز کلیسای قرون وسطی بود. بنابراین کلیسای قرون وسطی برنامهای برای حکومت، حقوق بشر و اصلاحات اجتماعیـ حکومتی نداشت، ولی از نظر اجتماعی دنبال اقتدار بود.
اجمالاً این را هم باید بدانیم که قرآن کریم علیه متولیان دین مسیحی و یهودی بصراحت در چند آیه موضع دارد؛ یعنی ما همان طور که با سکولاریسم مخالف هستیم با کلیسای قرون وسطی مخالفیم. این گونه نیست که بگوییم آنها هم دینی بودند و ما به آنها احساس نزدیکی بیشتری داریم. همین کلیسای قرون وسطی است که جنگهای صلیبی را علیه اسلام سازمان داده است. قرآن اینها را هم به فساد نظری و هم به فساد عملی متهم کرده، بعد بر آنها نفرین میکند و میفرماید: «فویل للّذین یکتبون الکتاب بأیدیهم ثمّ یقولون هذا من عنداللّه» (بقره /79)
وای بر آنان که به دست خود چیز مینویسند و بعد میگویند از طرف خداست.
یعنی اگر آن دینی را که کلیسا معرّفی کرده در نظر بگیریم، بدانید که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله قطعا با آن مبارزه کرده است. در اصل اسلام دین کلیسایی را نسخ کرد و گفت این دین آلوده و دستکاری شده است.
جای دیگر در قرآن میفرماید: «لولا ینهاهم الربانیون و الاحبار عن قولهم الإثم»(مائده /63).
چرا مردان خدا وقتی بیعدالتی و فساد را در جامعه میدیدند، اعتراض نمیکردند.
اینها مواضع صریح قرآن در برابر کشیشها و این نوع دینداری است. یکجا میفرماید اینها مأمور بودند مردم را به خدا دعوت کنند، ولی به خودشان دعوت میکردند: «اتخذوا أحبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه» (توبه /31)؛ مردم را بنده خود میکردند، به جای این که بنده خدا کنند.
سیدالشهدا قبل از حرکت به سوی کربلا در یک سخنرانی برای بزرگان جهان اسلام بعضی از همین آیات را خواندند، بعد به اصحاب و بزرگانی که در آن جا بودند فرمودند که فکر نکنید این آیات مخصوص مسیحیها و یهودیهاست، بلکه شامل شما و جهان اسلام هم میشود. شما هم همان کاری را با اسلام میکنید که آنها با مسیحیت و یهودیت کردند، ولی من این کار را نمیکنم، نهی از منکر میکنم، اعتراض میکنم و درگیر میشوم برای این که اسلام برای حکومت ایده دارد. حکومت معاویه و یزید حکومت اسلامی نیست، اینها به نام دین حکومت میکنند، ولیحکومتشان دینی نیست.
به هر تقدیر چنین مسائلی سبب شده است که وقتی میگویید دولت دینی، سؤال شود که مگر دین برای حکومت آمده و مگر مناسبات حکومتی و اجتماعی باید در چهارچوب دین تعریف شود؟ لذا وقتی از دولت دینی بحث میشود، میگویند یا مراد همان دولتهای فیلسوف شاهی است که حکمایی مثل افلاطون و ارسطو مطرح کردند و اینها مقداری رنگ و بوی مذهبی به آن میدهند، یا مراد همین چیزهایی است که آبای کلیسا میگفتند.
در این ذهنیت، شما یا دولت عرفی ـ قراردادی سکولار دارید، یا دولت توتالیتر (اقتدارگرا) و خارج از این حدود چیزی قابل تصور نیست، لذا حکومت دینی که تمام توان و تلاش آن تأمین حقوق مردم، حفظ حرمت مردم و اجرای عدالت است و حاکمان را خادم مردم میداند و دستورالعمل آن دینی است، اصلاً در ذهن آکادمیک دنیای امروز قابل تصوّر نیست. از اینرو انقلاب امام یک بدعت و سنّتشکنی بزرگ بود و به این معنی آبای کلیسا هیچ وقت اعتقاد به حکومت دینی نداشتند.
در حقیقت در عالم مسیحیت دو نوع نگاه به مقوله حکومت وجود داشت که اسلام هر دو را نفی میکند: یکی گرایش و نگاه آگوستینی که میگفت دولتْشهر ضروری است و کیفر گناه ازلی انسان است و دیگری گرایش آکویناسی که معتقد بود دولت امری طبیعی است و البتّه مربوط به دنیای آدمی نه دین.
کسانی که مخالف اصلاحات دینی هستند، این گونه به مسأله نگاه میکنند. تمام مباحث اروپا و مسیحیت را بر اسلام و تشیع تطبیق میکنند و البتّه با چنین مبنای خطایی باید هم به چنین رأیی برسند که دین نباید اصلاحات و حقوق بشر را تعریف کند. این تفکر، معتقد است که اسلام و دین برای هدایت نیامده، بلکه برای ایجاد حریت آمده است، چون دین از نظر تئوری، ساختار مشخصی ندارد؛ نه معارفش روشن است، نه حد و مرزش با سایر چیزها معیّن است. از منظر ایشان دین شامل تعدادی بحثها و مواعظ کلی است که آنها هم قابل هزار گونه قرائت است. اینها در واقع معارف اسلام را با شعار پلورالیسم از صحنه بیرون میکنند و معتقدند که عقاید، حق و باطل ندارد و همه عقاید نسبت به حق و باطل علیالسویّه است. هر کس سهمی از حقیقت دست اوست، معاویه یک حصّه از حقیقت دستشبود، علی هم یک حصّه از حقیقت را داشت.
معنای پلورالیسم افراطی همین است که ادیان هیچ کدام حق یا باطل نیستند و در مورد حقانیت یا بطلانشان نمیشود داوری کرد. هر کسی از منظری نگاه کرده، همه هم درست میگویند، همه هم مساوی است، مسجد و کلیسا و بتخانه مساوی است و عقاید، حق و باطل ندارد.
میگویند اخلاق و ارزشهای دینی امری بخصوص است، ارزشها نسبیاند؛ یعنی معروف و منکر عمومی نداریم، بنابراین امر به معروف و نهی از منکر اصلاً بیمعنی است. در رابطه با احکام و قوانین اجتماعی، اقتصادی دین نیز میگویند ربطی به دین ندارد و استناد میدهند به آیین دو شمشیر که دولت مال قیصر است و کلیسا مال کشیش، با مبنای تفکیک امور عرفی از امور قدسی.
میگویند دین مقدس است، با وارد کردن آن در حکومت، فاسدش نکنید و با این عنوان که دین نباید ایدئولوژیک و آلوده به دنیا شود، میخواهند بگویند که دین نباید حقوق بشر، عدالت و اصلاحات را تعریف کند. اینها را باید لیبرالها تعریف کنند و باید ترجمه شود و از غرب بیاید. پس دین چیست؟ مقداری احکام عبادی فردی، نماز بخوانید، روزه بگیرید، حج بروید و مثل کلیسا در مساجد نماز بخوانید. البتّه فرق نمیکند که چطور نماز بخوانید، چون پلورالیسم است. فرق نمیکند چطور عبادت کنید و خدا را با چه نامی بخوانید؛ بودایی یک جور، مسیحی یک جور، مسلمان یک جور، بتپرست هم یک جور. دینی که میخواهند قرائت جدید تحت عنوان «نواندیشی» تحویل ما بدهند، این است.
البتّه از آن طرف هم تحجّر دینی است؛ آدمهای جزمی که دین را به ملک خصوصی خودشان تبدیل کردهاند و از دین تصویری غیرانسانی، غیرمعقول و انعطافناپذیر ساختهاند، به گونهای که وقتی از دین و احکام شرع، یا از اخلاق دینی طوری سخن میگویند که هر کس بشنود متنفر میشود؛ گرایشی که من از آن به گرایش طالبانیزم تعبیر میکنم و معتقدم که طالبانگری و سکولاریزم، دو سرِ یک کرباس هستند.
اینها ظاهرا با هم مخالفند، ولی در واقع هر دو یک پروژه را در کشور اجرا میکنند. جریان طالبانی میخواهد اسلام را و دین حکومتی را بدنام کند تا جریانسکولار میوهاش را برای کندن ریشه حکومت دینی بچیند. در این تفکر، اسلام باید مثل بودیسم و مسیحیت به داخل معبد و کلیسا برود و اینها معتقدند در فرهنگ و سیاست دولت باید بیجهت و بیطرف باشد و تابع هیچ اصول پیشینی نباشد، غیر ایدئولوژیک یعنی لائیک باشد، دولت فقط نظم و امنیت و رفاه را به عهده دارد و هیچ چیز دیگری نیست. این تعریف دولت لیبرال است، امّا تعریف دولت اسلامی این نیست که دولت فقط مسؤول امنیت و آزادی باشد.
تفکر لیبرال میگوید که دولت در حوزه اقتصاد مسؤول عدالت نیست، در حوزه فرهنگ مسؤول حقیقت و دفاع از حقیقت نیست، میگویند دولت فقط باید امنیت و نظم و آزادی را تأمین کند و فقط ژاندارم باشد. آن وقت در بازار اقتصاد هر کسی، دیگری را له کرد مشکلی ندارد. در بازار فرهنگ و مطبوعات هم هر که هر چه گفت گفته است، چون فضای رقابت آزاد است و دولت مدافع ارزشها و حقیقت نیست، بلکه فقط آزادی میدهد. این دولت، دولت ارزشی نیست، بلکه دولت لائیک است.
در تفکر اسلامی آزادی و نظم و قانون صددرصد باید تأمین شود، امّا حکومت و دولت در بازار اقتصاد نیز مسؤول دفاع از عدالت است. متفکران لیبرال بصراحت در آثارشان مینویسند که اصلاً عدالت موضوعیت ندارد.
فریدریش فون هایک که از آخرین نظریهپردازان لیبرال است، مینویسد:
عدالت یک اسطوره است، سخن بیارزشی است. چه کسی گفته باید دولت عدالت را اجرا کند، دولت تنها باید زمینِ بازی را آماده کند و بعد بگویید با هم رقابت کنید.
حال هر کس، دیگری را له کرد اشکال ندارد، این که چگونه یک سرمایهدار که با رشوه و اختلاس و دزدی کارهایش را پیش میبرد با یک آدم فقیر میتوانند رقابت کنند، به آن کاری ندارد.
مگر حکومت میتواند نسبت به فاصلههای طبقاتی در جامعه بیتفاوت باشد؛ عدهای در جامعه دینی از گرسنگی بمیرند و عدهای هم از سیری بترکند. مگر میتوان بیتفاوت بود. حکومت لیبرال بیتفاوت است، امّا حکومت دینی نمیتواند بیتفاوت باشد. امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید:
من چگونه شب آرام بخوابم، در حالی که احتمال میدهم در گوشهای از سرزمین اسلامی یک خانواده گرسنه باشد.
اصلاحات علوی چنین است.
در وادی فرهنگ، حکومت لیبرال میگوید باید آزادی بدهیم، حتّی به این قیمت که ارزشها مخدوش شود، عدالت از حیث تئوریک منزوی شود و حقیقت تحریف گردد. اینها در اصلاحات اسلامی نیست، کسانی که به این ایده معتقدند و به این گفتمان فکر میکنند و حرف میزنند، در عمل به تفکیک مدنیت از شریعت، تفکیک ساحت عمومی از ساحت خصوصی، تفکیک حق از تکلیف، تفکیک دانش از ارزش، تفکیک اخلاق از اقتصاد و تفکیک سیاست از دیانت اعتقاد دارند و در این تفکر انسانها فقط حقوق دارند و تکلیف ندارند.
در این گفتمان میتوان گفت سه نظریه موجود است: یکی نظریهای که معتقد است شهروندان مجموعهای هستند فقط مشمول بخشنامههای حکومت. کارشان این است که به آنها دستور بدهند، فقط تکلیف دارند و حقوقی ندارند که قابل مطالبه باشد، مکلّفند بدون حقوق. اگر هم حقی به شهروندان دادند، یک لطف بوده است. در جامعه ما هم کسانی هستند که طرفدار این فکرند و میپندارند این نظریه مذهب است که بگویند مردم فقط تکلیف دارند و حقوقی که بتوانند مطالبه کنند ندارند. بعضی از سر عناد یا نادانی آن را به مذهب نسبت دادهاند که مردم را اصالتا مستحق حقی نمیدانند و حقوق اجتماعی را توسط حاکمان قابل سلب میدانند.
این تفکر، اسلامی و شیعی نیست؛ تفکر امام و رهبری نیست، این تفکری که در قانون اساسی ما آمده و در فقه ما بحث شده، نیست. پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «من قُتل دون حقّه فهو شهید»، هر کس برای دفاع از حق خودش کشته شود، شهید است؛ یعنی حقوقتان را مطالبه کنید، البتّه مطالبه حقوق در یک حکومت فاسد به گونهای است و در یک حکومت مشروع به گونه دیگر، ولی نفس مطالبه حق، اصلی اسلامی است.
یک نظریه افراطی دیگری در برابر این نظریه هست که میگوید در حقوق بشر و اصلاحات، دین نباید دخالت کند. این جریان، انسانها را فقط محق میداند نه مکلّف و اگر کسی از تکلیف بحث کند، میگویند تئوریسین خشونت است. هر کسی بگوید بشر غیر از حقوق، تکالیف و مسؤولیتهایی هم دارد، هم در برابر سایرانسانها و هم در برابر خدا، میگویند این تجاوز به حقوق بشر و توهین به بشر است. این تفکر، انسان را یک موجود خواهندهای میداند که مستحق هر چیزی که دلش بخواهد هست و در برابر هیچ کس هم نباید جواب پس بدهد.
تئوری فیلسوفان لیبرال در فلسفه اخلاق، اصالت لذّت است نه اصالت کمال و در باب مناسبات اجتماعی قراردادی است که حداکثر رضایت و لذّت را حاصل کند. خارج از حوزه رضایت و قرارداد ما هیچ ارزش و اصلی که باید به آن معتقد باشیم و در برابرش پاسخ بدهیم، نداریم و هیچ مرجعی وجود ندارد، هیچ اتوریتهای فراتر از میل من وجود ندارد.
البتّه آنها توجّه ندارند که اگر حق را از تکلیف جدا کردند، خود حق هم تأمین نمیشود. در اصل، حق و تکلیف قابل تفکیک از همدیگر نیستند. اولاً حق و تکلیف، دو تعبیر از یک شیء است. حق و تکلیف دو روی یک سکهاند، حق شما بر بنده میشود تکلیف من در برابر شما و به عکس. آنها گفتهاند در فقه ما همهاش تکلیف است. این حرف نقضا و حلاًّ قابل پاسخ است.
هر حقی متضمن تکلیفی و هر تکلیفی ضامن اجرای حق است. اگر ما به تکلیف خود در برابر دیگران عمل نکنیم، دیگران به حق خودشان نمیرسند. اصلاً وقتی دیگران به حق خود میرسند که ما به تکلیف خودمان عمل کنیم و به عکس، لذا این که همه دین تکلیف است اصلاً معنی ندارد.
یکی از این روشنفکرها نوشته است که امام سجاد که رسالهای دارد به نام حقوق، در واقع حقوق نیست، بلکه همهاش تکلیف است. رساله حقوق امام سجاد علیهالسلام تمام جامعه را که شبکهای از حقوق بشر است آورده. این به اصطلاح روشنفکر میگوید اگر بنا باشد همه اینها بر گردن من حق داشته باشند پس من فقط تکلیف دارم، چرا نام آن را میگذارید رساله حقوق؛ در صورتی که نمیداند اولاً وقتی که میگوید تکلیف تو در برابر همسایه، تو هم همسایه کسی هستی، لذا او هم این تکلیف را نسبت به تو دارد، مگر میشود حقوق و تکلیف را از هم تفکیک کرد.
در حقیقت خودخواهی ایشان باعث شده است که توقع داشته باشند به آنها گفته شود تمام عالم حق آنهاست و آنان هیچ تکلیفی در برابر هیچ کس ندارند. در اصل معنای اومانیسم الحادی همین است.
از فردگرایی که رکن لیبرالیسم است، دستکم یازده تعریف شده است.
خودخواهانهترین تعریفی که شده همین است که اینها انتخاب کردهاند که من محور عالم و حقیقت هستم؛ در عالم فرهنگ و نظر، قرائت من مهم است نه حقیقت و در عالم حکمت عملی من محور عالم هستم؛ یعنی هر چه من بخواهم خیر است و هر چه من نخواهم شرّ است. دموکراسی لیبرال هم این را به شکل جمعی سازمان داده است، حکومتی که من میخواهم خیر است و حکومتی که من نخواهم شرّ است، خارج از خواسته من اصلاً اصولی نیست که بخواهد عملی شود.
بنابراین، اولاً توجّه ندارند که حق و تکلیف از هم جدا نمیشود و ثانیا فرق انسان با سایر حیوانات در حقوقش نیست، در تکلیف اوست؛ چون زرّافه و الاغ هم حقوقی دارند؛ امّا تکلیف ندارند. تکلیف متعلّق به انسان است، انسان موجودی بلاتکلیف نیست. کسانی که با تکلیف مبارزه میکنند، با اصل گوهر انسانیت مبارزه میکنند و میخواهند انسان را در سطح حیوان پایین آورند.
طرح یک سؤال
بحث را با یک سؤال دنبال میکنیم و آن این که چه نظام فکری و چه منافع جهانی پشت صحنه دعوت به انقلاب گریزی و ایدئولوژیستیزی و اصولستیزی تحت نام رفرمیسم و اصلاحات ممکن است کمین کرده باشد؟ تلاش میکنم به وجه اصول ستیزی و غایت گریزی که در فلسفه سیاسی لیبرال سرمایهداری وجود دارد، اشاره کنم و اصول فلسفی این گفتمان را نقد کنم و ثابت کنم که این گفتمان حداقل نمیتواند مدعی اصلاحات باشد؛ چون اساسا و ذاتا اصلاح طلب نیست و نشان بدهم که چگونه میکوشند این طرز فکر را در جنبش دانشجویی رسوخ بدهند، در دانشگاهها فرهنگ سازی کنند تا جنبش دانشجویی در واقع دگرگون شود و فلش حرکتش تغییر کند.
همین طور با اشاره به سخنان مقام معظم رهبری در باب بحث براندازی انقلاب از طریق فرهنگ انقلاب، ببینیم چه اهداف عملیاتی را این طرز فکر علیه انقلاب ایران به طور تطبیقی تعقیب میکنند. و نهایتا این که بنیانگذاران این گفتمان رفرمیستی و اصلاح طلبی از نوعآمریکایی و انگلیسی در ایران در صدر مشروطیت چه کسانی بودهاند وببینیم این موجود بالغ شدهای که بیش از صد سال از عمرش میگذرد و در حال حاضر به رفرمیسم از نوع آمریکایی، انگلیسی فرامیخواند، نسبت به سلسله جنبانانشان، آن موقع که تازه زبان باز کرده بودند، حول و حوش مشروطه، چقدر پیشرفت کردهاند؟
آیا این گفتمان اصلاحطلبی هنوز همان حرفها را و در همان سطح میزند که زمان مشروطه میزد، یا یکی دو گام جلو آمده است و خواهیم گفت علی الاصول خوشبختانه یا متأسفانه حرفهایشان همان حرفهای صد سال پیش است.
این رفرمیستها به همان اجدادشان همانندند و ما را به همان گفتمان میخواهند بازگردانند.
البته توضیح دیگری هم این جا لازم است که اصلاحاتی که ما از آن با این عناوین یاد کردیم، اصلاح در برابر محافظه کاری نیست؛ اصلاحات در برابر انقلاب است. اصلاح در برابر انقلاب، یک گفتمان لیبرالی است، در حالی که اصلاح طلبی در برابر محافظه کاری میتواند یک گفتمان اسلامی و علوی باشد که ما به آن معتقدیم. محافظهکاری ضدیت با فرهنگ علیبن ابیطالب است؛ یعنی هیچ مسلمان و هیچ شیعهای نمی تواند محافظهکار باشد و همواره یک اصلاح طلب است. هر کسی که به آموزههای پیامبر و اهل بیت معتقد است پیوسته باید اصلاح طلب باشد و تا در حکومت یک بیعدالتی، یک نابرابری و ظلم و شرک و نفاق وجود دارد، جنبش اصلاحطلبی باید ادامه داشته باشد و هر کس از صف اصلاحطلبان به این معنی یک گام بیرون بگذارد، از صف تفکر اسلامی و شیعی خارج شده، اما آن اصلاح و اصلاحطلبی یا رفرمی که اکنون میخواهیم به آن بپردازیم، تعبیر اصلاح و رفرم در برابر انقلاب است که هدفش بازگرداندن جوامع انقلابی است به پارادایم قبل از انقلاب، برگرداندن وضع جامعه پس از انقلاب به جامعه پیش از انقلاب، البته با تعابیر و رنگ و لعاب جدید و بخصوص در دوره نسل سوم انقلابها که در خط مقدم و خاکریزهای خونبار اصل انقلاب و نهضت حضور نداشتهاند . ما خواهیم گفت که این نوع اصلاحطلبی و رفرمیسم که فقط به تحولات صوری و شکلی و فرمالیستی نسبت به جامعه قبل از انقلاب معتقد است، عین محافظه کاری است، چون در عمل هیچ اقدامی در کشورهای جهان سومبخصوص در کشورهای انقلاب کرده انجام نمیدهد، مگر به سود منافع لیبرال سرمایهداری؛ یعنی حاکمان علی الإطلاق دنیا آن طور که لااقل خودشان ادعا میکنند، منادیان این نوع اصلاحطلبی که از آنها به اصلاح طلبی آمریکایی تعبیر شده، در ظاهر اصلاح طلب هستند، ولی در واقع و عملاً نقش کنترفرم را در جوامع خودشان ایفا میکنند، زیرا با سردادن شعارهای انحرافی، با ادبیات بد و غیراخلاقی و شعارهای کاملاً معکوسی که در زیر عنوان اصلاح طلبی سر میدهند، اشتهای اصلاح طلبی را از بین میبرند. دست کم به این معنی این نوع اصلاح طلبان در واقع ضد اصلاحات عمل میکنند و راه اصلاحات را در جامعه سد میکنند.
لیبرالیسم و اصلاحات
این بحث یک علت تئوریک دارد و یک علت عملی و اجتماعی یا پراتیک. وجه تئوریک یا نظریاش این است که لیبرالیسم ذاتا مکتب محافظه کاری است، یعنی بزرگان نظریه پرداز لیبرال، چه نظریه پردازان کلاسیک و چه متأخران آنها که الآن هستند، امثال پوپر ودیگران، در مباحث نظری تلاش کردهاند که اثبات کنند انقلابها نه ممکن هستند و نه مفید، بلکه مضرند.
در منظر ما، انقلابها بسان آتشفشان موانع اصلاحات را میخواهند بردارند. انقلاب میآید راه اصلاحات را باز کند. در اصل انقلاب اسلامی ما نیز به همین دلیل صورت گرفت. برای این که در جامعه شاهنشاهی اصلاحات امکان نداشت انقلاب صورت گرفت تا راه برای اصلاحات اسلامی و علوی باز شود. اصلاحات در فرهنگ دینی در طول انقلاب قرار میگیرد، اما در فرهنگ لیبرالی اصلاح در برابر انقلاب قرار میگیرد و میگویند طرفدار اصلاح و رفرم هستید، یا انقلاب؟
در این جا میخواهیم به این نکته بپردازیم که چرا لیبرالیسم که تغییرات انقلابی و اصلاحات اساسی را رد میکند و قبول ندارد و ذاتا مکتب محافظه کاری است؛ امروز کسانی با نام لیبرالیسم پرچم اصلاحات و اصلاح طلبی برمیدارند، درست مثل این که ذغال دست بگیرند و به نفع رنگ سفید شعار بدهند؛ آن هم در برابر اسلام پیامبر صلیاللهعلیهوآله و اسلام علیبن ابیطالب که یک لحظه به هیچ جامعهای اجازه نمی دهد که آرام بگیرد. امیرالمؤمنین فرمود جامعهای که فردای آن مثل امروزش باشد و امروزش مثل دیروزش باشد، جامعه دینی نیست؛ یعنی اصلاحات دائمی است.
امیرالمؤمنین از پیامبر صلیاللهعلیهوآله روایت کردند که آن حضرت فرمود: قدسی و دینی نیست امت و جامعهای که در آن ضعیفان نتوانند حق خودشان را از صاحبان قدرت و ثروت بدون لکنت زبان مطالبه کنند.
آیا انصاف است که به این مکتب، مکتب محافظهکار گفته شود و به لیبرالیسم اصلاح طلب؟! اتفاقی نبوده است که لیبرالیسم را در قرن 17 و 18 ایدئولوژی اشراف در اروپا میدانستند؛ یعنی اغلب نظریهپردازان برجسته لیبرالیسم در قرن 17 و 18 درباری بودند، از جمله خود جانلاک. اینها در بطن اشرافیت رشد میکردند و به منافع قشرهای خاصی از مافیای قدرت و ثروت در اروپا میاندیشند. بنیانهای این مکتب با منافع نظام سرمایهداری که داشت در اروپا به وجود میآمد، گره خورده بود و باز اتفاقی نیست که بیشتر احزاب محافظهکار در غرب (کنسرواتیستها) همان لیبرالها هستند، یا لااقل در حال بده و بستان با لیبرالها هستند؛ حال چگونه میشود که لیبرالیسم که در تمام تاریخ خودش از ابتدا تا امروز محافظه کاری محض بوده، پرچم اصلاحات را در جامعهای که نهجالبلاغه دارد بلند کند و باز بیهوده نیست که بعضی از نظریه پردازان برجسته خود لیبرالیسم اعتراف کردند که لیبرالیسم جاده صاف کن سرمایهداری در قرن 19 و 20 بوده؛ هم در اروپا و هم در جهان. بیشک کاسهای زیرنیم کاسه است و باید دید چطور یک سرباز صفر پادگان نظام سرمایهداری تبدیل میشود به سفیر اصلاحات و اصلاح طلبی در جامعهای که بزرگترین انقلاب قرن بیستم در آن اتفاق افتاده است.
محافظه کاری لیبرالیستی و مقوله انقلاب
اکنون این نوع محافظه کاری تئوریزه شده است و چند نمونه از استدلالهای ضد انقلابی و استدلالهای لیبرالیسم علیه اصل انقلاب و مفهوم و تئوری آن را فقط اشاره میکنیم تا معلوم شود زاویه نگاه این رفرمیستها و اصلاح طلبان به مسأله اصلاحات و حقوق بشر چیست. استدلال میکنند که انقلابیگری مبتنی است بر کلکتیویسم؛ یعنی اصالت جمع، جمعگرایی افراطی و نتیجهاش له شدن فردیت و حقوق فردی و شخصی آدمهاست، یا استدلال میکنند که انقلاب یعنی جایگزین کردن یک کل به جای یک کل دیگر، در حالی که چنین چیزی ممتنع است و استدلال میکنند که انقلابها ماهیت ایدئولوژیک دارند؛ لذا موعودگرا هستند و منتظر تشکیل جامعهای غیر از جامعهای که هست، به اصولی فکر میکنند فرارویشان. لیبرالیستها معتقدند که باید با موعودگرایی و نابگرایی مبارزه کرد، چون وضعیت کنونی طبقاتی دنیا که در خدمت نظام سرمایهداری است باید توجیه شود. چه کسانی با جامعه موعود مخالفند؟ چه کسانی حتی با حرف زدن از جامعه موعود و مدینه فاضله مخالفت میکنند؟ کسانی که میخواهند وضع موجود بماند و محافظه کاری جز این معنی ندارد.
آنچه که توجه مخاطبان را میخواهیم به آن جلب کنیم، این است که هدف از طرح این رژیم فکری اصلاحات، اصلاحات نیست، بلکه نفی انقلاب است؛ یعنی کلمه اصلاحات که اینها میگویند در برابر انقلاب است، نه اصلاحات در برابر محافظه کاری. لیبرالها اصلاح در برابر انقلاب را قبول دارند، اصلاح در برابر کنسرواتیسم و محافظهکاری و گرنه چنان که گفتیم، انقلاب صورت میگیرد که راه اصلاحات را باز کند.
برای این که این تیپ اصلاح طلب را بیشتر بشناسیم به ادبیات آنها در روزنامهها و همایشها و سخنرانیهایشان رجوع میکنیم تا ببینیم کدام یک از این مشخصات را دارند. اینها انقلاب را معادل خشونت معنی میکنند و ایدئولوژی را مترادف با توتالیتاریانیسم و اقتدارگرایی معنی میکنند؛ یعنی هر فرد یا جامعهای که از اصولی دم بزند و بگوید ما اصولگرا هستیم، فاشیست هستند. اصولگرایی مساوی با فاشیسم است، برای این که لیبرالیسم مکتبی است که به جای اصول، جامعه را به غریزه دعوت میکند. لیبرالیسم مکتبی است که انسان را موجودی دارای اصول تعریف نکرده، انسان را موجودی بالفعل صاحب غریزه تعریف کرده و وقتی که غریزه بر اصول مقدم شد، هر نوع اصولگرایی باید تحت عنوان اقتدارگرایی کوبیده شود و این کاری است که انجام میگیرد. اینها قبول ندارند که انقلاب، آغازگر اصلاحات بوده و اصلاحات باید در طول انقلاب ادامه پیدا کند، بلکه میگویند انقلاب باید از بیست سال گذشتهاش توبه کند تا اصلاحات آغاز شود. اصلاحات با قلم
قرمز کشیدن بر بیست سال مجاهدت در طول انقلاب بعد از پیروزی و چندین دهه مجاهدت و شهادت قبل از انقلاب آغاز میشود.
اصلاحاتی که با نفی انقلاب آغاز میشود، عین محافظهکاری است؛ در حالی که باید اصلاحات را در طول انقلاب بفهمیم. مسأله این است که: اصلاحات در تداوم انقلاب و شعارها و اصول انقلاب مراد و مطلوب است، یا اصلاحات در جهت نفی انقلاب و سر وته کردن جامعه؟
نزاع این روزها و این سالها بر سر همین پرسش است. دو گروه به این پرسشها دو پاسخ متفاوت میدهند. هر دو گروه در رسانهها، دانشگاهها، حکومت و در مجلس حضور دارند. اصلاح طلب علوی کسی است که میخواهد انقلاب با همه ارزشها و اصولی که به پای آن بیست سال و بیشتر خون ریخت، سرافراز بماند و انقلاب نهادینه شود و میوههای خودش را بدهد و اشکالات و فسادهایی که در حکومت هست در قوه قضائیه، در وزارتخانهها ودولت و در مجلس هست، بر اساس الگوهای علوی قاطعانه اصلاح شود. اما رفرمیستها و اصلاح طلبان سکولار میخواهند مشت انقلاب را در صورت خود انقلاب بخوابانند، هدفشان این است. این یعنی پشت پا زدن به آرمان مجاهدان و شهیدان 35 سال مقاومت از 15 خرداد 42 تا امروز. اینها میگویند آن وقت که خائنانه به آرمانهای مجاهدان انقلاب پشت کردیم، اصلاحات شروع میشود. این همان اسب تروایی است که در آن قصه تاریخی وارد قلعه ای کردند که از بیرون به زور نمیشد آن را گشود. این اسب تروا به نام اصلاحات باید وارد قلعه انقلاب شود وشب همه جشن پیروزی بگیرند، تا نیمه شب معلوم شود که چه کسانی بردهاند و چه کسانی باختهاند.
این اتفاقی است که عدهای میخواهند رخ دهد و گرنه سه استدلالی که به عنوان برجستهترین ادلّه لیبرالیسم است علیه انقلاب به طور عام و انقلاب اسلامی به طور خاص، چه جای طرح آنهاست، لااقل در رابطه با این انقلاب. انقلاب امام انقلاب مردمی بود، اما فرد را به سلاخخانه جمع نبرد. امام فردیت و جمعیت هر دو را لحاظ میکرد. یکی از برجستهترین انقلابشناسان اروپایی راجع به انقلاب ایران این تعبیر را به کار برده است. او میگوید: برای اوّلین بار با کلکتیویسمی مواجه شدیم که بدون انحلال فردیت و شخصیت فردی عمل کرد. خیلی تعبیر بلندی است از یک اروپایی که در همین گفتمان لیبرالی رشد کرده است. گفتن این سخن، تشخیص بسیار دقیق و شجاعت بالایی میطلبد.
ایشان میگوید در انقلاب امام در ایران، مردم انفرادی فکر کردند، گرچه اجتماعی عمل کردند و در این انقلاب معنوی به فرد انسانی خدشه وارد نشد، ولی در عین حال جمعی فکر کرد و به مصالح جمعی اندیشید. میشل فوکو که از برجستهترین نظریه پردازان پست مدرن در غرب است، و چند سال پیش هم از دنیا رفت، آدم بسیار برجستهای است و افکارش راجع به فلسفه و قدرت الآن در اروپا کاملاً مطرح و جزء حلقههای متأخر بحثهای فلسفی و انسان شناسی و روان شناسی است که در دنیا بحث میشود، کرسیهای مخصوصی است که درباره نظریات فوکو بحث میکنند. وی در دوران انقلاب به ایران آمد تا انقلاب را از نزدیک ببیند. او به این باور بود که تمام تئوریهای جامعه شناسی انقلاب در این انقلاب زیر و رو شده است و از این رو میخواست از نزدیک آن را مشاهده کند و وقتی به کشورش برگشت، رسالهای راجع به انقلاب ایران نوشت و گفت اوّلین انقلاب به روش جدید علیه گفتمان لیبرال سرمایهداری اتفاق افتاد. گفت انقلاب ایران در تاریخ بشر اوّلین انقلاب پست مدرن است، این انقلاب از مادون مدرنیته عمل کرده و از موضع مافوق مدرنیته وارد عمل شده. این حرف فیلسوف پست مدرن برجسته اروپایی است که موافقان و مخالفان به او احترام میگذارند.
امام به مردم یاد داد که شما مجبور نیستند دنبال نظریه پردازان علوم اجتماعی بدوید، آنها هستند که باید دنبال شما بدوند، فاعلان اجتماعی عمل میکنند؛ عالمان علوم اجتماعی باید دنبالشان بیایند نه به عکس. این درس بزرگ امام در تاریخ معاصر بود.
امام نشان داد که دانشمندان علوم اجتماعی فرماندهان تحولات اجتماعی نیستند، بلکه ناظران و دنبالهروان تحولات اجتماعیاند. امام همه آن نظریههای سیمانی و غولآسا درباره انقلاب، آن متاتئوریهایی را که در جامعه شناسی انقلاب بود، زیر پا گذاشت. تئوری مارکسیستها که معتقد بود دین تریاک تودههاست، دنیای غیر مارکسیستی هم در بحثهای جامعه شناسی دینی پذیرفته بود که دین صرفا یک نوع مناسک و یک الگویی است مخصوص وقت خلوت آدمها، در کلیسا و مسجد و بتخانه همه جا هست و همه با هم مساوی هستند (پلورالیسم) دین را اینطور شناخته بودند. دیگر فکر نمیکردند که از آن آتشفشانی بیرون بیاید که بزرگترین انقلاب قرن معاصر باشد. قرار نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد، ولی افتاد، و در واقع امام فرمود این تئوریها عوض شدنی است و خلاف است. بیهوده نیست که سعی میکنند این انقلابی را که بیست سال پیش اتفاق افتاده، بگویند یک سوء تفاهم بوده و بیخود اتفاق افتاده، چون با تئوریهای ما نمیسازد؛ سوء تفاهمی بوده و دارند عذرخواهی میکنند.
نکته دومی که میگویند این است که انقلاب جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی دیگر است و این ممتنع است. این هم نسبت بیهودهای است که به انقلاب اسلامی دادهاند. اردوگاه انقلاب اسلامی هیچ گاه ادّعا نکرده که یک کل اجتماعی را میخواهیم برداریم و به جای آن کل اجتماعی دیگری را بگذاریم، پیامبران هم چنین ادّعایی نکردهاند، چون نمیشود. هر جامعهای هر چه قدر جدید هم باشد باید بر روی خرابههای جامعه قبلی ساخته شود و این حداکثرش میباشد و گرنه جوامع و شهرهای قبلی را بتدریج تخریب میکنند و آرام آرام شهرهای جدید میسازند. چنین ادّعایی نبوده. این بر اساس این است که میخواهند بگویند انقلاب ایران هم به عنوان یک انقلاب بر اساس توهم ایدهآلیستی بوده، ایدهآلیسم در برابر واقعیت. انقلاب وقتی اتفاق میافتد که کفه آرمانگراها بر واقعگراها میچربد و وقتی به پایان میرسد که کفه واقعگراها بر آرمانگراها بچربد. این تفسیر اینها از اوضاع است، چرا که آرمان در قطب مقابل با واقعیت است. آرمان در اصل رؤیایی است. مدینه فاضله، آرمان شهر ساختن همه متعلق به عرصه رؤیاهاست. چه کسانی این حرفها را میزنند؛ کسانی که میخواهند هیچ اصولی و مدینه فاضلهای پیش چشم ملتی برای تغییر وضع موجود دنیا نباشد؛ زیرا امروز همه دنیا دارند برای نظام سرمایهداری بارکشی میکنند و آنها میخواهند این وضع به هم نخورد وگرنه در هیچ انقلابی شاید عنصر تماما جدید و بیسابقه پیدا نشود. همه چیز قبلاً یک وقتی گفته شده و کشف جدید تئوریک لازم نیست. عدل و ظلم مسیرش روشن است. بحث این است که باید به اینها عمل شود، مشکل جامعه ما هم الآن همین است.
به اعتقاد بنده جامعه ما در درجه اول مشکل نظری ندارد، مشکلات دیگری است. مشکلات، حرفهایی است که زده میشود و به آن عمل نمیشود. مشکل، وعدههایی است که داده میشود و فراموش میشود. مشکل، سخنرانیهای قشنگی است که میشود و رفتار زشتی که پیاپی تحقق پیدا میکند؛ بحث اینهاست. در دورههای مختلف این مشکل یک اپیدمی است. همه احزاب وقتی به قدرت رسیدند، عمل را فراموش کردند. احزاب ما وقتی به قدرت نمیرسند، همه ارزشی هستند؛ وقتی به قدرت میرسند، همه جزء عقلا، قانونگذار و طرفدار نظم و امنیت. وقتی سر کار نیستند، ارزشیاند و شعارشان این است که همه چیز خراب است. وقتی سر کار میآیند، شعارشان این است که همه چیز درست است. در صورتی که نه آن وقتی که آن بر سر کار نیست، همه چیز خراب است و نه آن وقتی که او بر سر کار میآید، همه چیز درست است. یک مقدار آن موقع خراب بود و یک مقدار درست. الان هم همین طور است.
نکته شایان ذکر این است که اگر ما از جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی سخن نمیگوییم، این حرف بهانه نشود برای کسانی که بگویند؛ جامعه پسا انقلاب با جامعه پیش از انقلاب علیالسویه است. منظور نفی تفاوت نیست، بلکه اصل تفاوت بدیهی است. انقلاب یک امر اعتباری نیست، یک امر حقیقی است و باید حقیقی بماند، یعنی باید به لوازم آن عمل شود و گرنه انقلاب میمیرد و روح از کالبدش بیرون میرود و جسمش روی دست ما و شما میماند. آن وقت همه منتظرند یک طور این جسد انقلاب را دور بیندازند و شروع میکنند به تبری جستن حتی از گذشته خودشان؛ یعنی جنازه این انقلاب روی دست ما مانده و باید از دستش خلاص شویم. کسانی که به اصل انقلاب این گونه نگاه میکردند و میکنند، چه در انقلاب ایران و چه سایر انقلابها، عملاً حرفشان زنده به گور کردن انقلاب است.
نکته دومی که لیبرالها برای نفی تفاوت جامعه قبل از انقلاب و بعد از آن مطرح کردهاند، خودشان متوجه هستند که انقلاب برای تغییر چیزی آمده و چیزی را تغییرداده و گرنه اتفاق نمیافتاد در اصل انسان وقتی متوجه میشود انقلاب شده که انقلاب انجام گرفته و رخ داده باشد. انقلاب قبل از وقوعش معلوم نیست که انقلاب است. وقتی که تحقق پیدا میکند، معلوم میشود این انقلاب است. آنها میخواهند این انقلاب را از اساس کتمان کنند و بگویند انقلاب بخصوص انقلاب دینی نه مفید است و نه ممکن. برای این که بگویید ممکن نیست، باید بگویند اتفاقی نیفتاده و لازم نیست اتفاق دیگری بعد از این بیفتد. آنها میخواهند بگویند انقلاب امر اعتباری است و نباید ضد داشته باشد، در حالی که انقلابی که ضد انقلاب ندارد، معلوم میشود دیگر انقلاب نیست. انقلاب فاعل اگر تبدیل شد به انقلاب منفعل، دیگر انقلاب نیست، نه این که انقلاب است ولی منفعل. انقلاب باید ضد داشته باشد وگرنه انقلاب نیست؛ چون انقلاب یعنی یک چالش وسیع اجتماعی له و علیه، له چه کسانی و علیه چه کسانی؟ اینها باید روشن شود. به این معنی خودی و غیر خودی داریم، نه به معنای قبیلهای و قوم و خویشبازی و رفیقبازی.
اصلاحات لیبرالی و مقوله دیانت
دین لیبرالی دینی است که دامنه ندارد، برای این که مرز ندارد، اصولی ندارد؛ تنها یک گرایش سلیقهای شخصی است. بنابراین غیر خودی هم ندارد، چون هیچ اصول حدّی قطعی واضحی وجود ندارد که فرد موظف باشد پای آنها بایستد، جهاد کند، تولّی داشته باشد، تبری داشته باشد؛ خیر، اصولی در کار نیست.
این دینی است که میخواهند برای ما بسازند، دینی که جهاد و شهادت در آن نیست، در برابر ظالم مرز ندارد، دینی که دنبال عدالت اجتماعی نیست، دینی که حکومت و عدالت و حقوق مردم در آن مطرح نیست، فقط یک گرایش فردی روانشناختی یا حداکثر فراروانشناختی است، دارای عرفان درویش بازی، نه عرفان در خط مقدم جهاد، نه عرفان در کربلا، نه عرفان در صفین و جمل، نه عرفان در بدر و احد و خیبر، عرفان حشیش و ماری جوانا و ال اس دی. دین لیبرال برای صلح و آشتی آمده است، آن هم با همه، با کسانی که حقوق مردم را زیر پا میگذارند یا نمیگذارند، با آنها که به کیان انقلاب حمله میکنند یا نمیکنند. ما اصولی نداریم که بخواهیم پای آنبایستیم، این چیزی است که میخواهند تحت عنوان انقلاب نه مفید است و نه شدنی، به شما بباورانند و انقلابی که منفعل شد؛ بدانید که بزودی تحت تفوق گفتمان ضد انقلاب، اگر آن مسیری که آنها میخواهند ادامه پیدا کند، روزگاری میرسد که باید مجاهدان بابت جهادی که کردهاند عذرخواهی کنند و انقلابیون به خاطر بهایی که پرداختهاند توبهنامه بنویسند. این چیزی است که آنها تعقیب میکنند.
بحث براندازی که مطرح شده، این است و اول باید این فضا در کشور ایجاد شود تا بعد بشود خودش را هم انجام داد، تا کمکم مردم خصوصا نسل جوان ندانند که پایههای نظری انقلاب کجاست. این که آنان بشدت با بحث نابگرایی و اصلاً با تز مدینه فاضله مخالف هستند و میگویند این بحث ناکجاآبادگرایی است، ایدئولوژی معادل با ناکجا آبادگرایی و یک تخیل اجتماعی است، بدین سبب است که ایدئولوژی حتی ایدئولوژی غیر مذهبی، مانند مارکسیسم اصولی ولو غلط برای زندگی، برای جامعه و برای حاکمیت قائل است و لیبرالیسم مذهب بیتکلیف و بلاتکلیف است، مذهب منهای مرز. این که میگویند معارف دینی نسبی و شخصی و سلیقهای است و هر کسی قرائتی دارد و قرائت هم قواعدی ندارد و هر کسی هر نسبتی به دین داد، داده است، بیهوده نیست. اینها جزء همین طرح جامع است وگرنه جایی که جای اجتهاد و تکثیر قرائتهاست، ما هم قبول داریم، جایی که متن دین قطعی و صریح نیست، جای اجتهاد است، البته اجتهاد با متد درست، ولی اینها میگویند هیچ جای دین قطعی نیست، ما هیچ عقیده، ارزش و حکم دینی که قطعی و ضروری باشد نداریم. از همه چیز هر قرائتی میتوان داشت و قاعده و ضوابطی برای تفکیک قرائتها و داوری درباره آنها وجود ندارد. این سخن گفته میشود، تا ما را برسانند که دین اساسا یک چیز مبهم، مجمل و پا در هواست، نه ایده برای زندگی دارد و نه برای مرگ، نه تکلیف انسان را روشن کرده و نه حقوق او را، دین باید یک حالت، ژلهای پیدا کند که به جای آن هر چیزی را بشود فرو کرد، این میشود دین لیبرال. بحث خودی و غیرخودی، حق و باطل و خشونت همه در همین حوزه است و گرنه دینی که ضد خشونت ترین دین عالم است، چگونه میتوان آن را متهم به خشونت کرد؟ و انقلابی که امام و رهبرش پای خودش رروی کفش مردم نمیگذاشت، میگفت حق الناس است، به انقلابی که این پیرمرد عارف به پا کرده، چگونه میشود آن را متهم کرد به بزرگترین خشونت پایان قرن بیستم؟ حال چه کسانی این اتهام را میزنند؛کسانی که بزرگترین لابراتوارهای جنگهای شیمیایی، هستهای و میکربی در تاریخ بشر را سازماندهی کردهاند. هنوز نسل سوم و چهارم بچههای ژاپنی بعد از هیروشیما، معلول به دنیا میآیند، اینها میخواهند درس مدارا به ما بدهند، اینها شدهاند مخالفان خشونت؟! سربازان آمریکایی در ویتنام، که با رفتارهای خود فاجعههایی آفریدند که انسان هنوز از تصور آنها متأثر میشود، حال اینها طرفداران تسامح و تساهل در دنیا شدهاند! آن وقت به یک بسیجی که در خط مقدم زیر آتش و خمپاره مواظب بود پایش را روی مورچهها نگذارد، میگویند خشونت طلب و سمبل خشونت!
بدانید چه خطی را دارند تعقیب میکنند. اینها تا آن جا که جنازه شهدای ما را از زیر خاک بیاورند بیرون و بسوزانند پیش خواهند رفت، برای آن که با اصولی که شهدا برای آن جنگیدهاند از اصل مخالف هستند؛ زیرا این اصول کل ما ترک آباء و پدران اینها را زیر سؤال برد، اصل تحقق انقلاب دینی، یعنی سوزن زدن به بادکنک اینها که چند صد سال با بلوف بر دنیا حکومت کرده است.
اصلاحاتی که آنها میخواهند تعبیر کنند در برابر خط انقلاب این است. و گرنه چنان که بعدا خواهیم گفت، حکومت اسلامی به هیچ فساد و بیعدالتی در جامعه رحم نمیکند، از همه بازخواست میکند. روحانی و غیر روحانی در آخرت و در دنیا باید حساب پس بدهند، هر کسی در این جامعه مسؤولیتی دارد و کاردان نیست، یا مسؤولیت قبول کرده و کار میکند، ولی در ذیل قدرت او به کسی ظلم شده و حقی ناحق نشده باید جواب بدهد. این منطق اصلاحات اسلامی و علوی است.
بحث مخالفت با اصلاحات نیست؛ بحث خطی است که دارند تعقیب میکنند و میگویند موعودگرایی چاشنی انقلابگری است و دچار یکی از مفاهیم ذهنی و انتزاعی است؛ یعنی اوهام است، اوهام ایدئولوژیک. میخواهند بگویند همه آن اصولی که به خاطر آنها 200، 300 هزار شهید شدهاند، همهاش اوهام بوده است، به دین هم نباید نسبت داد، چون دین ربطی به اجتماعیات و انقلاب و حکومتندارد و آن مقداری هم که هست، هزار گونه میشود قرائت از آن کرد؛ یعنی سر وته ندارد، یک هرج و مرج و آنارشیسم معرفتی است. اینها میگویندا انقلاب توهم بوده و حال باید توهمزدایی کنیم و اصلاحات یعنی توهمزدایی و با این توهمزدایی باید موتور انقلاب خاموش شود. در آثارشان مینویسند انقلاب بیماری و یک نوع جنون ادواری است؛ در دوران تشنج و جنون و تب گاهی یک ملت به طور دستجمعی هذیان میگویند. حال در دوره اصلاحات، نسل جدید باید به جای نسل قبلی عذرخواهی کند. اصلاحات در این منطق جز این معنی ندارد. میگویند دوران نقاهت کم کم فرا رسیده و اوضاع به دوران قبل از انقلاب بازمیگردد، منتها با یک شیوه جدید و ادبیات جدید و آدمهای جدید. میگویند اگر شاه بود، خودش این مقدار تحولات را به اقتضای زمان انجام میداد، چنان که آمریکا در کشورهای وابسته خودش که دارای مستبدترین حکومتها هستند، برای این که تلطیف کند؛ مثلاً خانمی را سرکار میآورد، یا دمکراسیهای دروغین راه میاندازد، تا بگوید در آن جا نیز اصلاحات و رفرم رخ داده است، و گرنه اصلاحات نام مقدسی است که از فاسدترین افراد در تاریخ ایران تا صالحترین افراد با همین شعار به میدان آمدهاند. رضاخان با شعار اصلاحات آمد، آتاترک با همین شعار آمد، انقلاب سفید شاه و ملت که شاه آن را با سرمشق آمریکاییها دنبال کرد. اصل چهار ترومن، نامش اصلاحات بود، امام هم شعار اصلاحات دادند، سید الشهداء هم شعار اصلاحات داد. فرمود من قیام کردم برای اصلاح « خرجتُ لطلب الاصلاح فی امة جدّی»؛ لطلب الاصلاح، یعنی من اصلاح طلبم. آن حضرت رسما گفت من اصلاح طلبم. امت جدّم و جامعه دینی منحرف شده و من باید قیام کنم.
اصلاحات لیبرالی، حقیقت و عقلانیت
اینها میگویند ناب گرایینه فقط در عمل قابل تحقق نیست، که ماهم این را قبول داریم و نمیگوییم که هر اتفاقی در جامعه میافتد، صددرصد دست است. مگر چنین چیزی اصلاً ممکن است؟ منتها اینها میگویند، اصلاً نگویید اصولِ قطعا درستی وجود دارد که براساس آنها باید انقلاب کرد، و گرنه این که در حکومتی به نام حکومت دینی، فساد و بیعدالتی در جاهایی باشد، این را همه قبول دارند. آنها میگویند در اصل نگویید انسان الگو و آدم معصوم وجود دارد، هیچ کس الگوی هیچ کس نیست، نگویید یک نقشه صددرصد درست برای ساختن جامعه وجود دارد؛ زیرا همه چیز نسبی و مشکوک است و راست میگویند، چون در منطق آنها هیچ ارزش قطعی و روشنی وجود ندارد؛ اما آنچه امام آموخت این بود که شما وقتی خانهای را میخواهید مهندسی کنید، و لو از خودتان و عملتان مطمئن نباشید که صددرصد درست عمل میکنید، ولی از نقشهای که میخواهید بر آن اساس خانه را بسازید باید صددرصد مطمئن باشید. ما باید نقشه صددرصد درست برای معماری در دستمان بگیریم و بعد با قبول خطا و ضریب خطا در حین عمل شروع به کار کنیم. نقشه باید صددرصد درست باشد. اینها میگویند نابگرایی و مدینه فاضلهگرایی صحیح نیست، برای این که نقشه صددرصد درستی وجود ندارد آنها انبیاء را هم قبول ندارند، وحی و عصمت را هم قبول ندارند حتی عقل را هم قبول ندارند.
البته در روزنامهها رواج یافته که لیبرالیسم یعنی عقلانیت و عقلگرایی، ولی در اصل هیچ یک از نظریه پردازان لیبرالیسم از قدما ومتأخران آنها معتقد نیستند که میشود یک جامعه صددرصد عقلانی را مهندسی کرد. نظریه پردازان لیبرال چه کلاسیکها و چه امروزیهاشان هیچ کدام قبول ندارند که انسان یک موجود عاقل است، به این معنی که عقلش بر کل رفتارش حاکم است؟ انسان را موجود عاقل تعریف نمیکنند، میگویند انسان موجودی است در درجه اول غریزی و در درجه دوم عاقل. در اصل لیبرالها انسان را حیوان ناطق به معنای حیوان عاقل تعریف نمیکنند. همه آنها میگویند بر انسانها غریزه حکم میکند و عقل در مقام رسیدن به اهداف غریزی شروع میکند به مهندسی و نام آن را میگذارند عقل ابزاری. این را بصراحت میگویند.
«ماکس وبر» که به او مارکس سرمایهداری، یعنی تئوریسین برجسته نظام سرمایهداری میگویند، در جامعه شناسی دین و جامعه شناسی سیاست آدم بسیار مهمی است. ماکس وبر بروشنی میگوید: اهداف اجتماعی قابل عقلانی شدن نیست، فقط وسائل قابل عقلانی شدن است. میگویند اصلاً حوزه اهداف از حوزه عقل جداست. همه لیبرالها این را میگویند. حال لیبرالیسم در روزنامههای ما شده است مکتب عقلانیتو عقلگرایی! کسی که زیاد روزنامه میخواند، معلوم میشود که کم کتاب میخواند. این یک قاعده است. همینطور کسی که زیاد مینویسد، معلوم میشود کم میخواند. اما امام به اینها نشان داد که بر اساس یک نقشه غلط یا مشکوک نباید راه افتاد. آدمها نسبیاند، اما ارزشها نسبی نیستند، حق و باطل که نسبی نیست و این درسی است برای امروز که انقلابی که با یقین شروع شده با شک ادامه پیدا نمیکند، فقط با یقین میتوان آن را ادامه داد و اینها میخواهند آن یقین تبدیل شود به شک. هیچ جامعهای را با شک نمیشود معماری کرد، حتی این جوامعی که بر اساس تئوری نسبیانگاری بنا میشوند، نظریهپردازان آنها در خصوص آن مورد لااقل نسبیگرا نبودهاند، خیلی قاطع و جاذم بوده و قطعی عمل کردهاند. الآن آمریکا و اسرائیل خیلی از ما ایدئولوژیکترند. اسرائیل همان حرفی که 40، 50 سال پیش زده یک قدم از آن عقبتر نمیرود، مناطق جولان را گرفته و هنوز که هنوز است سر حرفش ایستاده است. آنها اشتباه نکردند که فلسطین را اشغال کردهاند، زیرا آنها در عقایدشان جازمند و معتقدند اصلاً اشتباه نمیکنند!
به هر تقدیر این انقلاب دعوت به ایدهآلیسم نیست. انقلاب یک اقدام رآلیستی و واقع بینانه است در بستر واقعیت منتها به سوی اهداف و ایدهآلهای صددرصد درست، گرچه ممکن است در مسیرمان صددرصد درست عمل نکنیم. باید بدانیم که به سمت آن چراغ حرکت میکنیم، و لو این که تا به آن برسیم ده بار ممکن است به زمین بخوریم و گاهی راه را اشتباه برویم.
نکتهای هم راجع به دانشگاه بگویم که من فکر میکنم این نقطه تیره را دارند وارد دانشگاههای ما میکنند با هدف تأثیرگذاری مستقیم بر جنبش دانشجویی. یعنی جنبش دانشجویی که نوک پیکان انقلاب بود، برگردد به روی انقلاب. شما فکر میکنید اتفاقی که در چند سال پیش در چین در میدان مرکزی پکن افتاد، یک اتفاق عادی بود. البته نمیخواهیم از حکومت چین دفاع کنیم. اصلاً حکومت چین با مبانی ما حکومت قابل دفاعی نیست، نه در روش و نه در ارزش. میخواهیم بگوییم که آن طرف قضیه را نگاه کنید، بحث حکومت چین نیست، بحث آن طرف قضیه است. دو سه روزی که دانشجویان در میدان مرکزی پکنتظاهرات میکردند، رادیو آزادی که مستقیم توسط سازمان سیا اداره میشود، روزی 12 ساعت برنامه به زبان چینی علیه سوسیالیسم و برای تحریک دانشجویان چین علیه حکومت چین و به نفع نظام سرمایهداری آمریکایی پخش میکرد. در میدان مرکزی مسکو وقتی که پرچم حزب کمونیست را پایین کشیدند وپرچم روسیه تزاری بالا رفت، بدون مقدمه مقدار زیادی مک دونالد و کوکاکولا به عنوان سمبل فرهنگ آمریکایی در میدان مرکزی مسکو بین جوانان دختر و پسر توزیع کردند. بحث نوشابه و ساندویچ نبود؛ بحث سمبلی است که باید مطرح شود.
بنابراین باید هشیار بود که خطی که ترویج میشود مبدأش کجاست و منتهایش به کجا میرود؟
اینها میخواهند بگویند و به این نتیجه برسانند که آن دانشجوی چریک مسلمان که قبل از انقلاب در سالهای دهه 30 و 40 اسلحه دستش میگرفت، به فکر فقرا و گرسنگان میجنگید، آن دانشجویی که برای تشکیل حکومت اسلامی اسلحه برمیداشت و دانشجویی که بعد از انقلاب نهادهای انقلابی مانند جهاد و سپاه را راه انداخت، به جبهه رفت و کارهای اصلی، کلیدی مدیریت و برنامهریزی جنگ را هم اداره کرد، به شما که برسد، نسل سوم و بعد از شما آن دانشجو تبدیل شود به جوانهایی که هر بادی که به بادبانشان میوزد تغییر جهت دهد. میخواهند چنین جوانی بسازند، میخواهند یک نسل دانشجویی بسازند که ایدئولوژیشان را مثل لباس عوض کنند، برای این که به این نتیجه برسند که روش و اصول مشخصی وجود ندارد.
مرحوم دکتر شریعتی که بر ترجمه دوزخیان روی زمین مقدمهای نوشته، جملهای را از فرانتس فانون نقل میکند که وی میگوید: نظام لیبرال سرمایهداری غرب معتقد است که دانشجوی جهان سوم و دانشجوی شرقی دلال است، از خودش هیچ اصول بومی برای سرمایهگذاری ندارد، دلالی میکند برای این که ارزشهای ملی و مذهبی و سنتهای انقلابی جامعهاش را به نمایندگی از آنها زیر سئوال ببرد و تحقیر کند و نُرمهای نظام سرمایهداری را در جامعه خودش تحکیم کند. اینها این را میخواهند و این کار طلیعهاش پیدا شده است. همین سال گذشته در یکی دو دانشگاه شنیدم که درباره رابطه با آمریکا و مخالفت با آمریکصحبت شده و سخنرانی که از رابطه با آمریکا دفاع میکرده وقتی که صحبتش را تمام کرده، دانشجویان شروع کرده اند به کف زدن. دانشجو در دانشگاه برای دفاع از آمریکا کف زده است و این هیچ دلیلی ندارد جز نادانی و بی خبری او؛ یعنی کسی که نداند آمریکا با ملت ایران در 50 سال اخیر چگونه رفتار کرد، کسی که نداند آنها 120 هزار مستشار در این مملکت آورده بودند که نفت ما را به یغما ببرند، معادن ما را استخراج کنند، تا به شکنجهگران ساواک آموزش بدهند و حقوق آنان را هم از بیت المال ما میدادند، کسی که نداند که آمریکا و انگلیس با این ملت چه کرده است، تا دو نفر مناظره میکنند و یکی میگوید رابطه با آمریکا نباشد و یکی میگوید باشد، دانشجو کف میزند. این همان نسلی است که آمریکا میخواهد بسازد که ایدئولوژی را براحتی عوض کند. این اتفاقی است که باید مواظب بود نیفتد. این کاری است که در چین رادیو آزادی خواست انجام دهد. آنوقت میگوید: فنکسیون و کارکرد نسل دانشجو در دانشگاههای جهان سوم تقویت احساس حقارت در برابر غرب و انتقال این حس به نخبگان حاکمیت است. میگوید کار اینها این است و باید این کار را از آنها بخواهیم.
بعد فانون میگوید: اینها کم کم طوری تربیت میشوند که ترجیعبند همه جملهها و بیانیههای دانشجویی جهان سوم این میشود که پدران ما ابله بودند و سنتهای ما پوسیده و غربیها از ما آدمترند. ما ناقص و نیمه آدم هستیم، و آنها آدم کامل هستند.
در قرن نوزدهم تعداد زیادی تئوریسین شروع به کار کردند که بگویند بشریت دو دستهاند: یک اقلیت که مائیم و مدرن هستیم و یک اکثریت که بقیه بشریت و سنتی هستند. ما جامعه برتریم و بقیه جامعه بربر رسما کتاب نوشتند که در مخچه آدمها یک دنباله خاکستری است، بعضی این دنباله را دارند و بعضی ندارند و گفته نسل ما غربیها نسل کارفرماییم و بقیه یعنی آفریقاییها و آسیاییها نسل کارگرند، برای این که اساسا مخچههای ما با همدیگر متفاوتند. گفتند و نوشتند و در دانشگاهها تدریس میشود، هنوز هم در بعضی از بحثهای روان شناسی تربیتی اینها را میخوانند. دانشگاههای ما هم جز بلغور کردن این ترجمهها هنر دیگری ندارند؛ یعنی استاد مجتهد در دانشگاههایمان نداریم، یا بسیار کم داریم. همه مترجم و مقلد و روخوان هستند و تا این گونه هستیم تمدن جدید و جامعه جدید در حد حرف باقی میماند. میگویند اینها خط قرمز نیست، اما تمام این متونی که در کلاسها به شما درس میدهند همهاش خط قرمزند. حالا رشتههای ریاضی، تجربی بحث دیگری است، رشتههای علوم انسانی چی؟ تمام این ترجمهها را تبدیل کردهاند به متون مقدس. آیا کسی جرئت دارد «ان قلت» بکند؟ یعنی دانشگاههای ما لابلای خطوط قرمز حرکت میکند، آن وقت از این دانشگاه نمیتوان توقع تمدن سازی و جامعه سازی داشت.
بحث دیگری هم که میگوید، بحث تلههای رسانهای نظام سرمایهداری غرب است.
امروز آمریکا و انگلیس و صهیونیستها معتقدند که دانشجوی شرقی فریب برچسبها را میخورد، برای این که عوام و مبتدی است. به همین دلیل است که جنبش دانشجویی در کشورهای شرقی زیگزاگ میرود، برای این که اصلاً چیزی برای او تعریف نشده است. میگویند اینها دست چپ و راستشان را نمیشناسند، گاهی چپ اقتصادی، گاهی راست فرهنگی، گاهی چپ سیاست خارجی، گاهی راست سیاست داخلی. این کتاب دوزخیان روی زمین فرانتس فانون است.
اینها میخواهند ما را به کسانی تبدیل کنند که دست چپ و راستشان را نمیشناسند. این اتفاقی است که در بسیاری از کشورها میافتد. ممکن است هنوز پرچم چپ در دستشان بگیرند، اما از راستترین راستها هم راستترند؛ یعنی وقتی شعار سرمایهداری لیبرالیستی داد، شعار لیبرالیسم فرهنگی داد، شعار لیبرالیسم در سیاست خارجی و سازش داد، کجا دیگر چپ است؟ این چپ من درآوردی است.
فانون میگوید اینها میخواهند تمام چپها را راست کنند وبرای آنها مهم نیست که چه برچسبی روی پیشانی اینها میماند، جنبش دانشجویی باید راست باشد؛ یعنی طرفدار منافع نظام لیبرال سرمایهداری و در جهت منافع غرب و آمریکا و انگلیس عمل کند. این هدفی است که آنها تعقیب میکنند. بحث ما در این جا متوجه افراد یا اشخاص و احزاب خاصی نیست، بلکه به گفته امروزیها یک پارادایم و گفتمان است و در ایران از مشروطه به بعد شروع شده است. حال یک نمونه از اصلاحات و اصلاح طلبیهای این گونه را در صدر مشروطه بیان می کنیم، تا بدانیم که اینها چقدر حرفهای قدیمی است.
پیشینه اصلاح طلبی لیبرال در ایران
یکی از اینها ابو طالب پسر میرزا مهدی کاشی است که نوچه فتحعلی شاه قاجار بود. وقتی که او بزرگ میشود فتحعلی شاه او را به عباس میرزا میبخشد. نامه مینویسد، میگوید نوچهمان فرخخان ساقی خودمان را که ریشش درآمده بود برای شما فرستادم. این نوچه و ساقی رسمی فتحعلی شاه قاجار یکی از پدران روشنفکری در ایران است، از کسانی است که رسالههایی نوشت و اقداماتی کرد تا جریانهای رفرم از نوع انگلیسیاش وارد ایران شود.
نمونههای دیگری هم دارد، مثل سفیر ایران در عثمانی محسن معین الملک ، ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه، میرزا عسکر ارومی افشار که عضو لژهای ماسونری است و سفیر فتحعلی شاه در دربار ناپلئون بود. میرزا ابوالحسن ایلچی از رجال دیگر قاجار که سفیر ایران در انگلیس، عضو لژها و وزیر خارجه ایران بوده و قرارداد ترکمنچای و گلستان را وی منعقد کرده، میگوید:
به اعتقاد خاطی اگر اهل ایران را فراغت حاصل شود و اقتباس از کار اهل انگریز نمایند، جمیع امور این روزگار ما بر وفق صواب و صلاح میشود.
شما ببینید چه کسانی همین ادبیات را و همین گفتمان را منتها به گونه دیگری و مقداری هوشمندانهتر حالا دارند تکرار میکنند.
نمونه دیگر میرزا صالح شیرازی که عضو لژهای فراماسونری انگلیس است و اولین چاپخانه را وارد ایران کرد و اولین روزنامه را راه انداخت. حتی زحمت نکشید اجتهاد کند و یک نام جدید روی آن بگذارد. آنها میگفتند نیوزپیپر؛ او هم ترجمه کرد کاغذ اخبار.
چنان که گفتیم، روشنفکری ما متأسفانه تمام قوامش به ترجمه است، همه دیلماجند و اگر راه ترجمه بسته شود، نفسشان بند میآید. یک کلمه از خودشان در بحث الهیات، کلام جدید، فلسفه سیاسی، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق ندارند، منتها بعضیها رفرنس میدهند و بعضی نمیدهند.
نمونه دیگر میرزا ملکمخان است، سفیر ایران در انگلیس، مؤسس لژ فراماسونری و پدر روشنفکری ایران. ویارمنی زادهای بود که میگوید تظاهر کردم به مسلمانی. آثار میرزا ملکم مانیفست روشنفکری است و هنوز هم هست. اخیرا هم در همین روزنامههای خودمان دیدم که از او اعاده حیثیت میکنند و رسما از او تعریف میکنند. میرزا ملکم خان در ده سالگی به غرب میرود. پدرش مترجم سفارت روس و خودش مترجم ناصر الدین شاه بود. با اجازه شاه اولین لژ فرماسونری را در ایران راه میاندازد، مجمع آدمیت را مخفیانه. این همان لژی است که تا دوره شریف امامی نخست وزیر شاه ادامه داشت، همین حالا هم فعال هستند؛ میرزا ملکم خان میگوید: من ارمنی زاده مسیحی بودم و هستم، ولی بین مسلمانان پرورش یافتهام و وجهه نظرم اسلامی است. شعله اصلاح طلبی در من فروزان شد، طرح ریختم که سیاست مغرب را با دیانت شرق به هم آمیزم، زیرا دانستم که تغییر صریح ایران به صورت انگلیس و اروپا کوششی بی فایده است، لذا فکر ترقی مادی غربی در لفافه دین را عرضه داشتم تا با هموطنانم بهتر رابطه برقرار کنم و آنان در برابر من مقاومت نکنند. بعد میگوید در محافل خصوصی از لزوم اصلاح اسلام سخن راندم، مشکل در دین است؛ دین باید پیراسته شود.
حال اگر کسی اصلاح طلب باشد، به ملت خودش میگوید شما مثل اروپائیان شروع کنید، فکر کنید، برنامه ریزی کنید، درس بخوانید تا پیشرفت کنید. قاعدتا یک اصلاح طلب باید این را بگوید، ولی وی دقیقا عکس این را میگوید. پدر روشنفکری در ایران میگوید: ملل یوروپ، هر چقدر در فلزات و کارخانه ها پیشرفت کردهاند صد مراتب بیشتر در کارخانههای انسانی پیش رفتهاند. اگر بخواهیم خودمان این نوع کارخانجات را اختراع کنیم، نمیشود؛ باید ما عینا مثل کارخانه های برق را از آن جا بیاوریم؛ یعنی هیج جا ما نباید اجتهاد کنیم، باید تقلید و ترجمه باشد. میگوید اگر بخواهیم در علوم تربیتی و انسانی از پیش خودمان حرف بزنیم و عقل خودمان را به کار بگیریم، مثل این است که بخواهیم از پیش خود کالسکه آتش (یعنی ماشین) بسازیم. میگوید ما باید در همه چیز از فرنگیها سرمشق بگیریم.
او کسی است که شعله اصلاح طلبی در او فروزان شده است. او همان صلاح طلبی است که وارثان او در میان ما هستند. میگوید: ای عقلای ایران، اگر طالب حفظ ایران هستید بی جهت خود را فریب ندهید. عقل شما اگر به اندازه عقل افلاطون باشد باز بدون حکم فرنگی ممکن نیست بفهمید که اداره شهر یعنی چه؟ چیزی که الآن اعظم موانع ترقی شده این است که ما عقل خود را بر علوم فرنگستان ترجیح دهیم. بعد میگوید حتی وزیر از دول خارجی بیاورید؛ بدون کمپانیهای خارجی هر اصلاحی محال است، امتیاز بدهید، بدون کمپانیهای خارجی آبادی ایران میسر نخواهد بود، در فرنگ دو کرور کمپانی است. حضور یک کمپانی خارجی برای ما چیزی نخواهد شد، اگر از کمپانی خارجی بترسیم، ایران چه میشود. بعضی از عقلای ما که میخواهند عاقلتر باشند، میگوید کمپانیهای خارجی اگر ایران را هم نگیرند آنچه را هم در ایران باقیمانده خواهند برد. خبط دائمی اهل ایران همین ها است. باید اولیای دولت راههای آهن، معادن، ترتیب بانکها و جمیع کارها و بناها را بلا تردید محول به کمپانیهای خارجی بنمایند. دولت باید هر چقدر میتواند به خارجه امتیاز بدهد و خیلی هم خوشوقت و خشنود باشد که کمپانیهای خارجه با احتمال منافع موهوم سرمایههای خود را صرف آبادی ایران کنند. از کثرت مداخل کمپانیها حسرت مبرید. ملل فرنگ در ممالک خارج هیچ مقصودی ندارند مگر ازدیاد آبادی و توسعه تجارت دنیا. (اینها بنیانگذاران اصلاحطلبی از نوع غربی آن در ایران هستند) سپس میگوید اینها با تدبیر مقدس خودشان دیر هندوستان را آباد کردند؛ یعنی انگلیسیها که هند را گرفتند و تمام منابع آن را غارت کردند، به نظر آنان با تدبیر مقدس خود دیر هندوستان را آباد کردند.
نمونه دیگر، میرزا حسین سپهسالار است که امتیاز رویتر را داده و تمام منابع و مراتع و معادن و جنگلها و گمرکات و مخابرات و بانک همه را به یک کمپانی یهودی صهیونیستی انگلیسی واگذار کرده؛ همان کسی که امتیاز لاتاری را منعقد کرد که بعد علما قیام کردند و لغو شد.
چند نکته دیگر درباره ملکم خان یادآور میشویم. وی نامههایی به آخوند زاده نوشته و تقریبا بصراحت به او میگوید تو نفهم هستی، برای این که صریح علیه اسلام حرف میزنی. مردمی که با نام اسلام دنیا آمدهاند، به دنیا که میآیند روحانی بالای سرشان است، وقتی هم که میمیرند روحانی بالای سرشان است، آن وقت تو با این مردم علیه اسلام حرف میزنی. ابله به اینها چه کارداری ؟ بگو اسلام خوب است، اسلام باید باشد؛ منتها قرائتی که ما میگوییم، آن باید باشد. البته او تعبیر قرائت را به کار نبرده است. در تقریراتش به آخوند زاده میگوید ما باید چند کار بکنیم:
1ـ اعلام جدایی دین از سیاست؛
2ـ دین زدایی از آداب اجتماعی مردم؛
3ـ مردم عظمت غرب را احساس کنند؛ یعنی مردم در برابر غرب و پیشرفتهای آن مرعوب شوند.
4ـ ارائه طرح رنسانس اسلامی و رفرمیسم، یعنی اصلاحطلبی. (چقدر حرفهای او شبیه حرفهایی است که هم اکنون گفته میشود.
میرزا ملکم میگوید باید کم کم به این مردم فهماند که عقل و وحی تعارض دارند، علم و دین تعارض دارند، بعد به مردم بگوییم هدف اصل دین، تنها اخلاق است، عقاید و احکام نیست. میگوید: همین اخلاق است که به خدا موضوعیت می دهد. منظورش اخلاق نیست؛ آداب اجتماعی است، همان که در غرب هم هست. مردم در غرب در رفتارشان بسیار مؤدبند، اما اگر همین انسانهای مؤدب در کنار خیابان، انسانی را ببینند که از گرسنگی در حال مردن است، هیچ کمکی به او نمیکنند و اصلاً نمیگویند من یک وظیفه اخلاقی دارم. اخلاق تنها برای تنظیم مناسبات اجتماعی لازم است و کار به فضیلت اخلاق و کمالات ندارند.
میرزا ملکم میگوید اگر مردم به اخلاق معتقد باشند از دیوار همدیگر کمتر بالا میروند، بنابراین، ما از اسلام اخلاقش را قبول میکنیم، ولی احکام و اجتماعیات و سیاست و عقاید و بهشت و جهنم را دیگر نه. میگوید: لازم است مردم موجودی خیالی را تصور کنند (یعنی خدا) که او دارای صفات عالی و مستوجب ستایش است، نماز و روزه و حج هم ابزار ستایش اوست. فرض بهشت و جهنم هم عیب ندارد، تا محرک مردم باشد، ولی اگر ممکن باشد که بدون فرض این موجود ماوراء طبیعی صاحب اخلاق حسنه بشویم، دیگر اعتقادات و عبادات ساقط خواهد بود. بعضی از بحثهای کلام جدید که مطرح میشود و فقط ترجمه است، عین همین حرفهاست، ولی با تعابیر امروزیتر.
اولین نظریه پرداز پانایرانیسم، اصالت ملیت و نژاد در برابر اسلام و یکی از کسانی که ملی گراست، فتحعلی آخوند زاده است. وی نمایشنامهای علیه ابراهیم نوشت.
این خط از آن زمان است. نام نمایشنامه او ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر بود، میگوید من او را ندیدهام، اما به فراست دریافتهام که دستگاه عوامفریبی باز کرده است. این آدم آمده اصلاحات کند و ریشههای دین و عوام فریبی، یعنی سفره ملا ابراهیم را برچیند.
نمایشنامه دیگری نوشته به نام خرس قلدر باسان . پایان نمایشنامه، خرس بلند میشود، و خطاب به مردم میگوید: ای جماعت، هیچ میدانید ملت روس چه خوبیها به شما کرده، بر شماست که بزرگ خود را بشناسد و حق ولی نعمتی او را به جا آورید و به امر و نهی او مطیع شوید و رسوم انسانیت و آداب بندگی را از او یاد بگیرید. او آدمی است که علیه شریعت و بندگی خدا مطالب بسیاری نوشت. میگوید خدا را نپرستید، بیایید از روسها اطاعت کنید. همین آقای پان ایرانیست ملی گرا وقتی قفقاز از ایران جدا شد، به جای این که بیاید تابع ایران شود، تابع روسیه و جزء افسران ارتش روسیه شد.
میگوید: ای کاش به ایران نیامدمی و کاش این مردم را که با آنها هم مذهبم ندیدمی، ای ایران، جگرم کباب است. کو آن شوکت تو در عهد خسرو پرویز و انوشیروان ( قبل از اسلام). ما هزار دویست و هشتاد سال در خطا بودیم ( آن موقع از صدر اسلام 1280 سال گذشته بود. حال فرزندان آنها مینویسند 1400 سال ). پس از این به نیاکان خود انتقاد کنید، سنت انتقاد و کریتیک باید باب شود. بعد میگوید من نمیخواهم که مردم بیدین و بیایمان شوند، حرف من این است که اسلام باید بنابر تقاضاهای عصری و اوضاع زمانه تفسیر شود، دین اسلام به پروتستانتیسم محتاج است، باید خود را از شر تکالیف شاقه دین آزاد نمود. این دین همهاش تکلیف است؛ از شر این تکلیف باید رها شد، چنان که طوایف انگلیس این گونه عمل کردند، تکلیف دین را کنار گذاشتند، (یعنی ظاهرا مسیحی مذهبند، ولی باطنا نیستند.) بعد هم میگوید باید دین از سیاست تفکیک شود. تا ملت ما مناصب سلطنت را اهل ظلمه میدانند و تا آن اعتقاد در مردم است که میگویند سلاطین ظالمند، مغایرت میان ملت و سلطنت جاوید است، بعد میگوید مسبب این مغایرت علما هستند. چرا علما در طبایع مردم این قدر تصرف دارند که مردم بدون بحث به حرف آنها گوش میکنند و از سلطنت تنفّر میورزند، زیرا
علما مرجع مردم هستند و حوائج مردم به اینها مربوط است، پس باید کاری کنیم که اینها کنار بروند. علمای دین خود را تابع دولت نمیکنند؛ خود را تابع امام غائب میدانند و تا این وضع است، ما داریم از این امام غائب و نواب او میکشیم. باید فکری برداریم که با مشروطیت از نوع فرانسوی به گونهای سفره اینها را برچینیم.
این فرهنگی است که اینها آوردهاند و بر اساس آن سالها کار کردهاند و از ما میخواهند که اینها را نفهمیم. البته ما میتوانیم نسبت به آنچه مطرح است و ممکن است اتفاق بیفتد، سکوت کنیم، میتوانیم راه نرویم، چشم ببندیم، ولی نمیتوانیم نفهمیم.