فقه سیاسى امام على آرمانگرایى یا واقعگرایى (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
فقه را مىتوان سیستمى دانست که از وظایف ذاتى آن، تعیین چارچوبههایى است که ترسیم خط مشىها را بر عهدهدارند.
این دانش به ویژه در حوزهاى که به مسؤولیتهاى اجتماعى نظر مىافکند، با دو مساله اساسى رو به رو است:
الف) تکاپوى پرتحرک، پیاپى و سرسام آور تحولات زمانه: فقه در برابر این غوغا و تکاپوى خیره کننده زمان باید پاسخهایى پرتحرک، پیاپى و فراگیر ارایه دهد.
ب) پیچیدگى و در هم تنیدگى تحولات در روابط اجتماعى:
در برابر این وضعیت پاسخها باید سیستماتیک وبرخوردار از نوعى وحدت رویه و انسجام باشد.
این دو ضرورت از آن جهت است که فقه دانشى ارزیابى مىگردد که همچون دهلیزى میان روابط انسانى و زمینى بااراده و مشیت الهى عمل مىکند. این برداشت از فقه سبب مىشود تا چشم انداز انتظار از فقه ارتباط با عالمى فراتر ازارادههاى بشرى را ترسیم کند. عالمى که به دلیل اشرافش بر دنیاى زمینى پرتو نگاهى جامع و در نهایت یک دست رااز دهلیز فقه به فرش زمین مىگستراند.
شاید مهمترین عرصهاى که نو شوندگى موضوعات آن، فقه را بیش از دیگر عرصهها به خود مشغول مىکند سیاستباشد.
ورودىهاى سیاست به محدوده فقه بسیار ولى حساس و نیازمند کارى دو چندان است.
از آن جا که پاسخ سریع و تا حدى یک نواخت و منسجم به ورودىهاى عرصه سیاست لازم است، راه مطلوب ایناست که علاوه بر پرداختن فقهى به تکمسالههاى سیاسى، بکوشیم تا در تلاشى پسینى - یعنى مرحلهاى پیش ازپرداختن مستقیم به دادهها و ورودىهاى سیاست به عرصه فقه - نظریه فقهى اسلام را درباره سیاست و مسائل کلانآن تبیین نماییم. ارایه نظریه به ما کمک مىکند که در مواجهه با رویکردهاى جدید دانش سیاست یا رخدادهاى بهشدت نو شونده عرصه سیاست از قبل آماده باشیم و رویکردى روشنگرانه را در اختیار بگیریم.
در این حالت علاوه برآن که بر سرعت سرسام آور دادههاى سیاست به فقه فائق خواهیم آمد به سطح مطلوبى از وحدت رویه نیز در ارایهاحکام فقه سیاسى دست خواهیم یافت. فقه سیاسى اگر بیش از حد طبیعى گرفتار سلایق اشخاص گردد دچار از همگسیختگى و متفاوت بودن اجزاى آن با یکدیگر از لحاظ مبانى فلسفى خواهد شد و در نتیجه به عدم توانایى برپاسخگویى دچار خواهد گشت. پیمودن این مسیر اگرچه براى بسیارى از بخشهاى فقه پیشنهاد مىشود ولى براىفقه سیاسى از یک ضرورت غیر قابل فرو نهادن برخوردار است. در مثل اگر پیرامون واقع گرایى و آرمان گرایى نظریهاىبر پایه فقه ارایه گردد راه براى پاسخگویى به این که آیا دروغ در عالم سیاست جایز است یا نه و امثال این پرسشها بازمىگردد.
نظریهسازى فقهى سبب خواهد شد که میان تلاشهاى فقیهان و دستاوردهاى نوین علوم سیاسى ارتباطى علمىبرقرار شود، چرا که نظریهپردازى به جد نیازمند آشنایى با تحولات علمى و دستاوردهاى مطالعاتى مىباشد. از سوىدیگر اگر فقه سیاسى در چارچوب نظریههاى فقه سیاسى کلاننگر و مجموعه ساز، سامان یابد ظرفیتهاى لازم رابراى ایفاى نقشهاى راهبردى پیدا خواهد کرد و از آن جا که رویکرد مطالعات نوین علوم سیاسى عموما طرح مباحثکارکردى و تبیین روشها و نگرشهایى راهبردى است، فقه سیاسى نیز با رویکرد نظریه محور، به نوعى به طرحراهبردها و تاکید بر کارکردها نایل خواهد آمد. در غیر این صورت، تاکید روزافزون بر تک مسالههاى فقهى و اکتفا کردنبه این، نتیجهاى جز سر در گم شدن در کوچههاى پیچ در پیچ سیاست نخواهد شد. عدم برخوردارى از نظریههاىکلان، دمیدن روح فقه فردى به عالم پیچیده سیاست است. نظریه محورى در فقه سیاسى سامان مندى را جایگزیندرهم آمیختگى، هم آوردى علمى را جایگزین برداشتهاى سلیقهاى و کارامدى را جایگزین تورمى مایوس کنندهخواهد کرد. اگر نخواهیم در گردابى از پیچیدگىهاى اندیشه و تحول سیاسى گم آییم، مجبوریم که از روشنظریهپردازى بهره گیریم. بررسى مقوله واقع گرایى و آرمان گرایى در فقه سیاسى و نسبت هر یک از این گرایشها باامام على علیه السلام رسالت این مقاله است.
اگر چه این دو گرایش بى رقیب نبوده و نظریاتى موازى با خود را در کنار دارند ولى به لحاظ اهمیت و نیز قابلیتى که درتشریح رفتارهاى سیاسى از آن برخوردار هستند مىتوان به آنها به عنوان دو نظریه کلى که به تنهایى بیشترگرایشهاى اصلى را توضیح مىدهند نگاه کرد.
امام على (ع) آرمان گرا بود یا واقع گرا ؟
در فرایند پىگیرى هدف، سه حالت را مىتوان در نظر گرفت:
1. شرایط سیاسى و اجتماعى به خاطر مساعد بودن، پىگیرى هدف را در عین پاىبندى کامل به اصول آرمانى وچارچوبههاى آن، امکانپذیر سازد.
2. شرایط سیاسى و اجتماعى از چنان پیچیدگىها و دشوارىهایى برخوردار باشد که دستیابى به اهداف جز ازرهگذر عدم پاىبندى کامل و تمام عیار به اصول آرمانى امکانپذیر نباشد.
3. پیچیدگىها و دشوارىهاى سیاست، بازیگران را وادار سازد که تنها به سهمى از پاىبندى به اصول آرمانى بسندهکنند و به اجراى آنها به صورت نیمبند بیندیشند.
طرح پرسش از سیره و رفتار سیاسى علوى بر پایه فرضهاى فوق، افق قابل ملاحظهاى را براى حکومت دینى ترسیممىکند و نکات آموزندهاى را فرا روى قرار مىدهد.
به یقین اگر شرایط فرض اول رخ مىداد حضرت اهداف را با پاىبندى کامل به اصول آرمانى پى مىگرفت.
بنابراین،مشکل، عدم تحقق این فرض بوده است، یعنى امام(ع) فرا روى خود شرایط سیاسى را کاملا مساعد نمىدیدهاست.
پاسخ نسبت به فرض دوم نیز روشن است. به یقین امام(ع) اگر در شرایط این فرض قرار مىگرفت به در گذشتن از همهاصول آرمانى تن نمىداد و واقعگرایى سیاسى به این معنا و تا این اندازه را که امروزه «شیوه ماکیاولیستى» مىخوانند آروا نمىدانست و پى نمىگرفت.
مهم و تامل برانگیز، طرح پرسش نسبت به فرض سوم است، یعنى آیا امام على(ع) به لحاظ تنگناهاى عالم سیاسترویکردى واقع گرایانه را در پاىبندى به اصول در پیش مىگرفت یا رویکردى صد در صد آرمان گرایانه را دنبالمىنمود؟ به سخن دیگر آیا امام(ع) آن گونه که رهیافت آرمان گرایانه تاکید دارد در ملزم کردن خویش به اصول آرمانىتا سرحد باز ماندن از اهداف به پیش مىرفت یا آن گونه که رهیافت واقع گرایانه مطرح مىکند به پاىبندى نیم بند بهاصول آرمانى بسنده مىکرد تا از دستیابى به اهداف به صورت کلى باز نماند؟ در صورت دوم آیا در این پاى بندىنیم بند امکان کنار نهادن هر اصل وجود داشت یا تنها با کنار نهادن پارهاى از اصول ویژه، واقع گرایى سیاسى خود راشکل مىداد؟ مطالعه رفتار و مواضع امام على(ع) حاوى نکات مهمى است که بر درستى صورت دوم تاکید مىورزد. یعنى امام(ع)نسبت به پارهاى از اهداف، شرایط پیچیده سیاسى را براى انعطاف پذیرى لحاظ مىکرده و از پارهاى اصول آرمانىمىگذشته است. البته در این انعطاف واقع گرایانه هر اصل آرمانى در معرض تهدید قرار نمىگرفته است بلکه تنهاسنخى از آنها را در شرایط یاد شده، کنار مىگذاشته است.
اگر بتوان این ادعا را ثابت کرد مىتوان گفت: امام(ع) نه یک واقعگراى محض بود و نه یک آرمانگراى صرف به معناىاصطلاحى آن بلکه مشى حضرت از یک آرمانگرایى واقع گرایانه و یک واقعگرایى آرمان گرایانه حکایت مىکند.
اینهمزیستى واقعگرایى و آرمانگرایى بر پایه یک منطق ویژه و در یک چارچوب خاص جریان مىپذیرفت.
براى اثبات ادعا باید به سنخشناسى اصول آرمانى در سیره امام(ع) دست زد. در این سنخشناسى به دو نوع اصولآرمانى بر مىخوریم:
الف) اصول آرمانى صد درصد اخلاقى ،
اصول صد درصد اخلاقى، حیات و سلامت جامعه را تضمین مىکنند ومشخصه جاودانه آن هستند، همچون صداقت و وفا به عهد.
ب) اصول آرمانى شکل گرفته بر پایه پارهاى از مصالح
، همچون همکارى با کارگزارانى که به صورت مشروع بر سرکار نیامدهاند.
امام(ع) در شرایط پیچیده سیاسى نسبت به اصول صد درصد اخلاقى که عامل و مشخصه حیات و سلامت جامعههستند انعطاف نمىورزید ولى در برابر دسته دوم از اصول آرمانى در یک چارچوب و حدود خاص انعطاف به خرجمىداد، یعنى در فرایند دستیابى به هدف با لحاظ واقعیتهاى سیاسى، از آن اصول در مىگذشت. در زیر هر یک راجداگانه بررسى مىکنیم:
1. دست نکشیدن امام (ع) از اصول اخلاقى
مطالعه ادبیات سیاسى گویاى آن است که تحلیل و ارزیابى رابطه اخلاق با سیاست در سه سطح انجام گرفته است:
1. جدا بودن حوزه اخلاق از سیاست، تعدادى از دانشمندان دوره رنسانس دیوارى میان سیاست و اخلاق کشیده ومعتقد شدند از آن جا که هیچ گونه ترتب منطقى میان این دو برقرار نیست و هر کدام حوزهاى جداگانه دارند، دخالتهر یک در حوزه دیگرى ناروا است. اگر رابطه محکم میان مذهب و اخلاق را در نظر بگیریم، این جمله معروف که «کارقیصر را به قیصر و کار مسیح را به مسیح باید واگذارد» تفسیر خود را در چارچوب این دیدگاه، باز مىیابد.
2. اخلاق در خدمت سیاست، به گواهى تاریخ، رفتار سیاسى بسیارى از حکمرانان بر محور استفاده ابزارى از اخلاقدر مسیر دستیابى به اهداف سیاسى بوده است. حتى برخى از اندیشمندان مانند ماکیاول این رفتار را تئوریزه کرده وبه ترسیم افقى دست زدند که در آن مىتوان از اخلاق براى دستیابى به هدفهاى سیاسى بهره جست بىآن کهالتزامى اخلاقى نسبت به اهداف سیاسى روا داشت.
3. سیاست با محوریت اخلاق، این دیدگاه از آن جهت که به اندیشه جدایى حوزههاى اخلاق و سیاست تن درنمىدهد از دیدگاه اول، و از آن روى که در تزاحم سیاست و اخلاق اصالت را به اخلاق مىبخشد از دیدگاه دوم تمایزمىیابد.
براى این دیدگاه دو رویکرد را مىتوان تصور نمود، در یک رویکرد اخلاق از یک جایگاه محورى تمامعیار برخورداراست و در تعامل با سیاست حرف اول و آخر را مىزند و در رویکرد دوم اخلاق اگر چه نقشى محورى بر عهده دارداما این نقش همه جا و همیشه و به صورت کامل انجام نمىگیرد، واگر محورى خوانده مىشود از آن جهت است که درمجموع، از وزن بیشترى برخوردار است. رویکرد اول نه تنها هدفهاى مغایر با اخلاق را در پیش نمىگیرد که بالاترحتى براى دستیابى به این هدفها نیز از وسیلههاى مغایر با اخلاق بهره نمىگیرد و به سخن دیگر، هم هدفهاماهیتىاخلاقى و یا سازگار با اخلاق دارند و هم رویهها و روشهاى دستیابى به آن هدفها، در حالى که رویکرد دوماگر چه مىکوشد هدفهاى مغایر با اخلاق را پى نگیرد ولى در عرصه رویهها و روشها همیشه و همه جا پاىبنداخلاق نیست بلکه تثبیت اهداف اخلاقى را با روشهاى غیر اخلاقى گاه مجاز مىشمرد.
در زندگى سیاسى امام على(ع) دیدگاه سوم، و در میان دو رویکرد مربوط به آن، رویکرد اول به صورتى شفاف خودنمایى مىکند. مطالعه ابعاد رفتارهاى سیاسى امام (ع) نشان مىدهد که وى براى نیل به هدفهاى اخلاقى هیچ گاهمسیرى غیراخلاقى را نمىپیمود. به سخن دیگر رفتار سیاسى حضرت از دو سو دل در گرو اخلاق داشت: از یک سواهدافى اخلاقى و یا سازگار با اخلاق را پى مىگرفت و از سوى دیگر راه دستیابى به این اهداف را بر زیر ساختهاىاخلاقى تحکیم مىبخشید. اثبات این حقیقت را با ارایه دلایلى چند پى مىگیریم:
دلیل یکم: اجتناب امام(ع) از سوء ظن سیاسى
نباید با سطحى نگرى تصور کنیم که براى نیل به هدفهاى اخلاقى مىتوان گاه مسیرى غیراخلاقى را پیمود.
دستیازیدن به وسیلههاى غیراخلاقى فضاى سیاست را ضد اخلاقى خواهد کرد و در نتیجه نه تنها به تحکیم اخلاق کمکىنمىشود که این فرایند، حتى اخلاقگریزى را نیز در جامعه شتاب خواهد بخشید. به دیگر سخن سیاستمدارانى کهمصلحت تحکیم و تثبیت هدفهاى اخلاقى را گاه در دست زدن به عملهاى ضد اخلاقى مىجویند خود به مروجاناخلاقگریزى بدل خواهند شد.
از همین جا مىتوان دریافت که چرا امام على(ع) با آن که اخلاقى کردن فضاى سیاست را به مثابه هدفى متعالى دنبالمىکرد نیل به این هدف را با ابزار سوء ظن سیاسى پى نمىگرفت.
در نگاه نخست به نظر مىآید که براى اخلاقى کردن فضاى سیاسى جامعه قاطعیت لازم است و این قاطعیت با داشتنسوء ظن به کسانى که احتمال مىرود با چارچوبهاى تعهدات اخلاقى، موافق و همراه نگردند، تحقق مىیابد، اما ازآن جا که سوء ظن در موارد بسیار، خود یک عمل ضداخلاقى است آن هم با بازتابهاى منفى بسیار، دست زدن بهآن، سلامتى را درون میکروب کاشتن است.
شاید اگر امام على(ع) به قاطعیتى از این دست در حکومت دست مىزد مجالى براى روى کار آمدن آن دسته ازکارگزاران که به سوى معاویه گریختند و فضاى سیاست را به نقض پیمان آلودند، فراهم نمىآمد اما حضرت ازرفتارهاى سوء ظن مدار و احتیاطها و قاطعیتهایى از این سنخ بهره نجست. البته حساب افرادى همچون معاویه،طلحه و زبیر که سردمداران گرایش به رفتارهاى غیراخلاقى در زمان خود بودند از سایرین جدا بود و کنار نهادن آنانتوسط امام(ع) به مثابه یک استثنا از قاعده یاد شده بود و این کار امام(ع) از سرچشمه یک سوء ظن غیراخلاقى آبنمىخورد.
دلیل دوم: اجتناب از نیرنگ در عرصه سیاست
بهرهگیرى از خدعه و نیرنگ در سیاست هراسانگیز و زیانآور است، از آن جهت که دامنه آن گاه به عرصه مناسباتاجتماعى جامعه سرایت مىکند. اگر نیرنگ پاى در حریم زندگى سیاسى نهد و از آن جا به مناسبات اجتماعى نفوذیابد، بنیان جامعه و اساس دین در آن جامعه به مخاطره مىافتد. از این روى على(ع) به شدت به نفى و تقبیح نیرنگمى پرداخت و از بسیارى از فرصتهاى در دسترس اگر چه بنابر مقتضاى مبارزات سیاسى مىتوانست آنها را به نفعخود خاتمه دهد چشم مىپوشید. در واقع امام(ع) از حداقلها چشم مىپوشید تا جامعه به حداکثرهاى مدنظر خود که فروغلطیدن هر چه بیشتر در نیرنگورزى بود آلوده نگردد. امام على(ع) مىدانست که بذرهاى نیرنگ در محیطداخلى جامعه اگر اندک فضایى براى رشد یابند از هر جاى سر بر خواهند آورد و دیگر وفا، صدق، پیمان و دین خواهىپا برجا نخواهد ماند، به ویژه که جامعه آن روز به دلیل سلسله حوادثى که قبل از امام(ع) رخ داد، دچار وضعیتمکرزدگى گشته بود. امام(ع) خطاب به جامعه آن روز کوفى فرمود:
مازلت انتظر بکم عواقب الغدر،() همواره منتظر نتایج و بازتابهاى نیرنگ براى شما هستم.
امام على(ع) و خدعه در برابر خدعه
آیا امام على(ع) تنها از مکر به عنوان یک کنش و روش سیاسى اجتناب مىکرد یا از آن حتى به عنوان واکنش در قبالخدعهها نیز سرباز مىزد؟ به تعبیر دیگر امام(ع) در قبال مکرهاى سیاسى چه موضعى داشت؟ در پاسخ مىتوانگفت:
امام (ع) در قبال نیرنگها، رفتارى ماهرانه را از خود نشان داده که در عین حال از خدعه نیز عارى بوده است. دونمونه گویا وجود دارد:
نمونه اول: امام(ع) در مقابل خدعههاى معاویه
حضرت در واکنش به نیرنگهاى معاویه مىتوانست سه گزینه را در پیش گیرد:
گزینه اول: به خدعه زنى و نیرنگ بازى دست آلاید و در مقابل نیرنگ ورزىهاى معاویه نیرنگهاى بزرگ سیاسى را کهبخش مهمى از آن نه در میادین نبرد بلکه در عرصه اجتماع است، ترتیب دهد.
تاریخ پرفراز و نشیب حکومت على(ع) و نیز سخنانى از آن حضرت به وضوح نشان مىدهد که وى خطاها و دورویىهاى معاویه را همچون او پاسخ نگفته است و دامن حکومت خود را به نیرنگ حتى به عنوان مقابله به مثل دربرابر نیرنگهاى معاویه نیالوده است.
پرسش این است که آیا مگر در مقابل مکر راهى به غیر از پاسخ دادن به آن مىتوان جست؟ مگر مصلحتى آن سوىحفظ حکومت حضرت نیز مىتوان یافت که امام (ع) را از دست زدن به مکر در برابر مکر بازداشته باشد؟ این پرسشهنگامى جدىتر مىشود که بدانیم تجربه نشان داده است که گاه نیرنگ بازان سیاسى با تغییر شرایط، حکومتهاىمبتنى بر صداقت را به پایان رساندهاند.
در پاسخ مىتوان این حقیقت را یادآور شد که قاعده کلى و اصل اولى در قبال مکر، وا نهادن وفادارى است. در یکنبرد پایاپاى میان نیرنگ بازان و صداقت پیشگان سلاح مکر را باید با رفتارهاى هم جنس آن پاسخ گفت و خطر مکر وشیطنت را با همان سلاح از کار انداخت. امام على(ع) نیز به این اصل اشاره کرده است:
الوفاء لاهل الغدر غدر عنداللّه والغدر باهل الغدر وفاء عنداللّه،() نزد خداوند وفا کردن به اهل غدر، غدر، و نیرنگ در برابر اهل غدر وفا است.
اما در حقیقت این اصل مربوط به شرایط عادى و معمولى است. امام على با شرایطى بسیار حساس رو به رو بود کهایجاب مىکرد که براى مقابله با مکر به مکر روى نیاورد و در مقابل پیمان شکنى پیمان نشکند. در دورهاى که امام(ع)در آن مىزیست اسلام بالهاى خود را بر بخش مهمى از جهان گسترده بود و آنچنان که تاریخ بعدا ثابت نمودگفتارهاى به ظاهر عادى صحابه در آن روز به روندهاى انکار نشدنى در تاریخ اسلام بدل شدند و به واقع صحابه بى آنکه بدانند در معرفى الگوبردارى تاریخ اسلام قرار داشتند.
در این شرایط، ظهور معاویه و جریانهاى پیش از او مکرورزى را به پدیدهاى رایج و فراگیر بدل ساخته بود. امامعلى(ع) در چنین وضعیتى پیش از آن که تلاشهاى خود را متمرکز بر مصالحى زودگذر نماید به طراحى یک الگوىتاریخ ساز از حکومت خویش دست زد. در واقع اگر چه فرصتهاى مساعد براى پیروزى ظاهرى و زودگذر را بهمعاویه سپرد ولى فرهنگ سیاسى آن دوران را که دست یازیدن به هر وسیله را در نیل به هدفهاى شیطانى روامىدانست و مىرفت تا به عنوان فرهنگ رایج و مقبول در دل تاریخ اسلام جاى گیرد، دچار چالشى سخت نمود و راهرا بر آن بست.
معرفى شخصیت خویش به تاریخ، تصحیح راه نادرستى که مىرفت هر وسیله را در نیل به هدف براى همیشه تجویزکند و متمایز ساختن راه حق از راه باطل، اهداف امام(ع) را تشکیل مىدادند.
در عین حال ماهیت رفتار سیاسى امام(ع) را نباید صرفا در دستگاه یک بینش تاریخ ساز توجیه نماییم بلکه مىتوان بااستفاده از یک چارچوب عقلانى تصمیمگیرى که مصالح زودگذر را نیز در تعامل با تصمیم سازان جامعه مورد توجهقرار مىدهد، به تحلیل کشید. از جمله آن که حضرت در دهه چهارم تاکید خود را بر خاموش ساختن بحرانهایى قرارداده بود که کمکم جامعه را دچار مشکلاتى غیر قابل بازگشت مىساخت. دلیل دیگر بر مهارت امام على(ع) به درکموقعیتهاى مهم باز مىگردد. این مهارت از آن جا قابل ردیابى است که حضرت نخستین کسى است که به پیامبر(ص)ایمان آورد و همپاى با تحول دولت در اسلام بخش اصلى عمر خود را در کوران حوادث گذراند. در واقع او بیش از هرکسى نبض جامعه را در دست داشت و مىدانست که تاکید بر یک نگرش خاص در سیاست از جمله مکر ورزىمىتواند شکافهاى مهمى را در دهههاى بعد بر جاى گذارد. در واقع رواج نیرنگ بازى تمامیت سیاسى جامعه را بهچالش و تهدید مىکشاند. در هر صورت، امام(ع) به ارایه نقشى الگوساز براى تاریخ مىاندیشیده است. سخن زیر بهوضوح، موضع حضرت را در نفى مقابله به مثل در برابر معاویه آشکار مىسازد و بیان مىدارد که چگونه امام(ع) بهتاریخ مىاندیشیده است:
ما لمعاویة قاتله اللّه لقد ارادنی على امر عظیم اراد ان افعل کما یفعل فاکون قد هتکت ذمتی و نقضت عهدی فیتخذها علی حجة فتکونعلی شیئا الى یوم القیامة کلما ذکرت،() معاویه چه مىخواهد! خدا او را بکشد، او براى من وضعیت بزرگى را پىگرفته است. مىخواهد من نیز همانند او رفتارکنم، یعنى آن چه را بر ذمه گرفتهام بشکنم و پیمانم را نقض نمایم آنگاه آن را دلیلى بر ضد من قرار دهد و تا روز قیامتهر وقت که از من یاد شد ننگى برایم به شمار آید.
امام(ع) سپس فرمود:
او انجام دهد آن چه را مىخواهد اما ما پیمانهاى خویش را نقض نمىکنیم... .() از سخن امام(ع) بر مىآید که براى معاویه فروافتادن حضرت در وادى نقض عهد و رفتارهایى از این دست خود، یکهدف بوده است تا هالههاى عصمت و جاذبههاى صداقت و پاکى و دیندارى را که محصول چند دهه رفتار سیاسى ودینى بود از جامعه و به ویژه از پیروان حضرت بزداید، مزیتى که معاویه با آن بیگانه بود. بدینسان یکى از مکرهاىمعاویه فرو افکندن امام(ع) در وادى مکر بود.
گزینه دوم: حضرت على(ع) مىتوانست در مقابل نیرنگ ورزیهاى معاویه رفتارى ظاهر گرایانه را تعقیب نماید و با تاکیدبر شیوههاى کلیشهاى ثابت و چون و چرا ناپذیر، پاسخگویى به خدعههاى معاویه را در چارچوب رفتارى منطقى وعقل گرایانه دنبال نکند. امام(ع) این گزینه را نیز انتخاب نکرد. این گزینه را در واقع خوارج در پیش گرفتند که توضیح آنخواهد آمد.
گزینه سوم: رفتارى دو سویه را در پیش گیرد: از یک سوى پاىبندى خود را به اخلاق از دست ندهد و از خدعهورزىهاى انتقام گیرانه در قبال نیرنگ بازىهاى معاویه پرهیز کند و از سوى دیگر در دامهاى خدعه معاویه دچارنشود. در واقع رفتارى اخلاقى عقلانى را دنبال نماید که یک جنبه آن التزام و پاىبندى به ارزشها را تشکیل دهد وجنبه دیگر آن انعطافپذیرى، هشیارى، و تدبیر و مدیریت سیاسى. تاریخ گویاى آن است که حضرت این راه سوم رابرگزیده است.
اداره جامعه با وجود رویکردهاى متفاوت، که برخى به عثمان و پارهاى به قاتلان او گرایش داشتند و نیزپاىبندى گروههاى بسیارى به خلیفه دوم و افکارى که بر جاى گذاشته بود از مهارتهاى سیاسى امام بود که تحسینتاریخ نویسان را برانگیخته است.
امام(ع) خود به این موضوع که نمىتوانند او را بفریبند، اشاره کرده است:
به خدا سوگند من مانند کفتار خوابیده نیستم که صیاد زمانى را براى فریبش کمین کرده است و آهسته آهسته چوب برزمین مىزند تا او را بگیرد.()
نمونه دوم: امام (ع) و شوراى تعیین خلیفه
یکى از مواردى که نشان مىدهد امام(ع) به رغم به کارگیرى مکر علیه او از این سلاح بهره نگرفته است، جریان تعیینخلیفه سوم است که در آن دو ابزار مکر و زور همزمان به کار گرفته شد. جریان از این قرار بود که شش نفر به عنواناعضاى شورایى که باید از میان آنها خلیفه تعیین گردد، برگزیده شدند، از جمله این اعضا امام على(ع) و عثمانبودند. مدیریت شورا که بر عهده عبدالرحمن بن عوف قرار داشت، اختیاراتى ویژه را براى به قتل رساندن برخى ازاعضا در صورت سرپیچى دارا بود.() از طرف دیگر چینش اعضا و نحوه راىگیرى آنها به گونهاى بود که عملا تنهامىتوانست به عثمان ختم شود. این نحوه چینش اعضا خود رفتار سیاسى دو رویهاى را تشکیل مىداد که از یک سوتعیین خلیفه را بر عهده شورایى مرکب از بزرگان جامعه مىگذارد و از سوى دیگر با طراحى ویژه، ماهیت انتخابگرىرا از این گروه سلب مىکرد. در واقع این شورا نیرنگى بود که از یک طرف علایق سیاسى کسانى را که به خلافت عثمانچشم دوخته بودند تامین مىکرد و از طرف دیگر مسؤولیت این انتخاب را در انظار عمومى بر دوش یک تصمیمجمعى و شورایى مىنهاد.
دو سخن از امام على(ع) در دست است که بر خدعه بودن جریان شورا اشاره دارد: نخست، سخنى است که قبل ازتشکیل شورا بیان داشته است و دیگرى گفتارى است که پس از پایان نشست شورا ارایه کرده است.
سخن امام(ع) قبل از تشکیل شورا: هنگامى که امام(ع) از جلسهاى که براى اعلام آغاز به کار شورا تشکیل داده بودند، برمىگشت در بین راه به ابنعباس فرمود: «سوگند به خداوند که خلافت از ما گذشت.» ابنعباس گفت: «چگونه؟» امامفرمود: «آیا نشنیدى که گفت: در طرفى قرار گیرید که عبدالرحمن قرار دارد؟» بعد امام(ع) توضیح داد که چگونه قرارگرفتن در کنار عبدالرحمن به معناى به خلافت رسیدن عثمان است.() سخن امام(ع) بعد از تشکیل نشست شورا: امام(ع) بعد از آن که جریان گفتگوهاى شورا به تعیین عثمان ختم گردید و از آنحضرت خواسته شد که با عثمان بیعت کند، فرمود:
خدعة و ایما خدعة،() یک خدعه، و چه خدعهاى! بدینسان مکر ورزى یا همان طعمه ساختن وسیلهها در قربانگاه اهداف مهمترین عرصه تصمیمگیرى در جامعهمسلمانان را در نور دید. موفقیت سلاح مکر در این جریان سبب شد تا از آن پس این سلاح به شیوهاى کارامد و روز مرهبراى تعقیب اهداف سیاسى بدل شود و سرتاسر عرصه سیاست جامعه را به تسخیر در آورد.
موضعگیرى امام على(ع): در جلسه شورا به حضرت این پیشنهاد داده شده بود که دنباله روى از شیخین را بپذیرد تا با اوبیعت شود. چه بسا تصور کنیم این پیشنهاد فرصتى مغتنم براى امام(ع) بوده است. اگر امام(ع) آن را مىپذیرفت،مىتوانست به قدرت دست یابد و آنگاه بىاعتنا به روش شیخین، راه خویش را در پیش گیرد. تاریخ از تن در ندادنامام(ع) به این پیشنهاد سخن مىگوید:
آنگاه که عبدالرحمن مدیر شورا به او گفت: با تو بعیت مىکنم بر پایه کتاب خدا، سنت پیامبر خدا(ص) و سیرهشیخین، پاسخ داد: نه، تنها براساس کتاب خدا و سنت رسولش(ص).() در توجیه رفتار امام(ع) مىتوان گفت: اگر سیره شیخین را به ظاهر مىپذیرفت این کار خود مکرى در درون داشت وپیدا است بهرهگیرى از سلاح مکر براى رویارویى با مکر، گاه به نقض غرض مىانجامد. اگر به راستى مکر راه نفوذ را بهدرون فرهنگ سیاسى جامعه در پیش گرفته باشد نباید و نمىتوان این راه را با استفاده از همین سلاح سد نمود. امامعلى(ع) با شرایطى از این دست روبه رو بود. به سخن دیگر مکر همیشه پادزهر مکر نیست. در آن شرایط، امام(ع) اگربه مکر روى مىآورد راه نفوذ آن را در جامعه هموارتر مىنمود و به تبدیل شدن آن به یک فرهنگ مدد مىرسانید و اینخواستى بود براى کسانى که از رفتارهاى اخلاقى و الهى بر آمده از جریان بعثت به ستوه آمده بودند و جایى را براىخویش در یک جامعه حقیقت مدار نمىیافتند. در عین حال امام(ع) در این واکنش خود مهارت به خرج داد کهتوضیح آن را پى مىگیریم. در قبال شورا دو گزینه فرا روى امام(ع) وجود داشت:
اول: شرکت نجستن در شورا: پس از پیامبر(ص) و با کنار گذاشته شدن امام على(ع) روندى بر سیاست و قضاوت سایهگسترد که هر چه به جلو مىرفت گرایش و توجه به امام(ع) را افزایشى بیشتر مىداد. این توجه میان دو گروه به چشممىخورد: گروهى که شیعه امام(ع) بودند و از دوران پس از پیامبر(ص) به فردى جز امام(ع) نمىاندیشیدند و گروه دومرا کسانى تشکیل مىدادند که اگر چه در سطح شیعه امام(ع) به شمار نمىرفتند اما از آن جا که روند سیاست و تعاملسازنده امام(ع) را با حوادث از نزدیک تجربه، و جایگاه تعیین کننده حضرت را در مسایل مهم حکومت و قضاوتلمس کرده بودند، به او گرایش یافتند.
در اواخر خلافت خلیفه دوم روند توجه به امام(ع) تا آن جا افزایش یافت که بسیارى از مردم انگشت اشاره به سوىحضرت داشتند و چنین گمان مىبردند که خلافت به سوى او خواهد رفت. در شرایطى این چنین تصمیم به تشکیلشوراى خلافت گرفته شد. این شورا براى عبور از علایق و خواست مطرح در جامعه با دشوارى روبه رو بود. به طولانجامیدن کار شورا در خلال چند روز را مىتوان تاییدى بر وجود احساس این دشوارى گرفت. بهرهگیرى از شمشیربراى کنترل شورا در مسیر دیکته شده و تشکیل جلسات مشورتى آنها در پناه استفاده از زور که در فرمان شورا آمدهبود دلیل دیگرى براین مدعا است که شورا در پىگیرى اهدافى متفاوت با علایق مطرح نزد بخش مهمى از جامعه بادشوارى رو به رو بوده است. با توجه به این وضعیت باید دید چرا امام(ع) گزینه عدم شرکت در شورا را برنگزید با آنکه اگر از حضور در جلسات شورا سرباز مىزد، مشروعیت و کارامدى آن را مىتوانست زیر سؤال بکشد و از طرفدیگر، گروههایى را که به خلافت او مىاندیشیدند به نیرویى ذخیره و آماده براى خویش بدل نماید.
در پاسخ باید گفت: اگر امام(ع) خود را از شورا دور نگه مىداشت مکرى که بر او روا داشته بودند مخفى مىماند و درآن صورت شورا موفقتر و راحتتر به هدف خود دست مىیافت، اما دریغ ورزیدن خلافت از او به رغم حضور آنحضرت در متن شورا موضوع پربازتاب و مهمى بود که به تهییج افکار مىانجامید. ابعاد مکر آلود رفتار در پیش گرفتهشده، با حضور امام در روند شورا بود که آشکار گردید و این آشکارا خود زمینهاى فراهم آورد تا چند سال بعد، روندتهییج افکار به نفع حضرت شتابى گیرد.
دوم: شرکت جستن در جلسات با مواضعى پرسش انگیزانه:
امام(ع) این گزینه را انتخاب کرد. وى در جلسات به گونهاىشرکت و موضع گیرى نمود که بازتاب آن در سطح جامعه، اعتراض حضرت را به روند شورا نشان مىداد و پشتپردههاى شورا را آشکار مىساخت. سلسله گفتگوهاى چند جانبهاى که بعد از اتمام جلسه رخ داده است() و نیزاعتراضاتى که افرادى به تصمیم شورا از خود نشان دادند از مواضع نیرنگ ستیز امام(ع) در درون جلسات تاثیرمىپذیرفت، به ویژه آن که امام(ع) بعد از اتمام شورا تا مدتى مواضع اعتراضآمیز خود را به روند شورا در رفتارهاىخود منعکس مىساخت.()
دلیل سوم: نیالودن دامن سیاست
پاىبندى به پیمان، تداومدهنده حیات جامعه است. از دیدگاه امام(ع) عهدمدارى ضمانتهاى لازم را براى تداوممیان جامعه پدید مىآورد، بنابراین فارغ از ماهیت طرف مخاصمه باید به عهدها و قراردادها پاىبند ماند. امامعلى(ع) در یک تشبیه گویا اشاره دارد که حتى مشرکان نیز در مناسبات و روابط اجتماعى خود بر وفاى به عهد پاىبندبودند. این تشبیه از آن جهت اهمیت دارد که مشرکین جاهلیت به نحو تعجب برانگیزى هر آن چه را براى از همپاشاندن یک جامعه به تنهایى کفایت مىکرد به صورت کامل در محیط خود گرد آورده بودند، فقرى فلاکتبار، جهلىشعلهخیز، سرزمینى انسان ستیز و جنایتهایى وحشتآور همچون زنده به گور کردن دختران، تنها بخشى ازواقعیتهاى دوران جاهلیت است، با این حال آن چه آنان را اجتماع و ارتباط مىبخشید عهدمدارى بود، وفاى به عهدآخرین خاکریز تداوم حیات اجتماعى مشرکان بوده است. بدینسان امام على(ع) با این تشبیه به بیان فلسفه عهدمدارىمىپردازد:
فانه لیس من فرائض اللّه شیء الناس اشد علیه اجتماعا مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظیم الوفاء بالعهود. و قد لزم ذلکالمشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر فلا تغدرن بذمتک ولا تخیسن بعهدک، ولا تختلن عدوک،() چیزى از واجبات خداوند چون بزرگ شمردن وفاى به عهد نیست که مردم را به رغم متفاوت بودن تمایلات و مختلفبودن اندیشهها گرد هم آورد. مشرکان نیز قبل از مسلمانان وفاى به عهد را میان خود لازم مىشمردند، بدان جهت کهنتایج نیرنگ را هلاکت بار مىدیدند. پس به آن چه برعهده گرفتهاى خیانت مکن و پیمان خود را مشکن و به دشمنتخدعه منما.
دلیل چهارم: عدم زد و بند سیاسى
ویژگى اصلى زد و بند سیاسى، تقسیم امتیازات به نفع طرفهاى قدرتمند است. در یک زد و بند، طرفین مىپذیرند تااز علایق خود اندکى دست شویند و در عوض در حاشیه امنى که از تبدیل دشمنان به دوستان ایجاد خواهد شد، بهرهجویند.
ورود در بازار معاملات سیاسى به معناى پذیرش طرفهاى مقابل، معامله آمادگى براى سهیم کردن آنها درقدرت و دادن امتیاز و موقعیت به آنان است.
ناگفته پیدا است امتیازاتى که در این معاملهها به یکدیگر واگذار مىشود گاه خواستههایى نامشروع و ضد اخلاقىهستند و تضییع حقوق را در پى مىآورند.
در زیر مواردى را مرور مىکنیم که امام(ع) در برابر پیشنهاد زد و بند از طرف سیاست پیشگان آن دوران پاسخ منفىمىدهد:
الف) پیشنهاد معاویه براى معامله سیاسى با امام(ع): معاویه بهترین گزینه را براى خود، وارد کردن حضرت على(ع) به جرگهزد و بند سیاسى مىدید. مىپنداشت اگر حضرت را در بازى سیاسى خود سهیم سازد خواهد توانست دست کمبخشى از قدرت خویش را با فراغت بال حفظ کند و از آن، راهى به سوى قدرت و موقعیت بهتر بازگشاید. از این روىتلاشى گسترده را در این راه به کار گرفت. او گفت:
اگر حکومت مرا به شام تنفیذ کند با او بیعت مىکنم.() پیشنهاد معامله با امام(ع) به صورت زیر در بسیارى از کتابهاى تاریخى نقل شده است:
معاویه به جریربن عبداللّه فرستاده حضرت به سوى او براى گرفتن بیعت گفت:
علىبن ابىطالب شام را در طول حیات خود به من واگذارد آنگاه که مرگ او فرا رسید بر عهده من بیعت کردن با فرددیگرى را قرار ندهد، من تسلیم او خواهم شد و به خلافت او گردن مىنهم.
جریر از او خواست که پیشنهاد، کتبى و از طریق نامه به امام(ع) منتقل شود که معاویه پذیرفت، ولى امام(ع) در پاسخبه نکاتى اشاره کرد که بخشى از آن در زیر مىآید:
زمانى که در مدینه بودم مغیرة بن شعبه به من گوشزد نمود که معاویه را بر امارت بگمارم و من امتناع کردم. خداوند مرانبیند که گمراه کنندگان را بازو و مددکار بگیرم.() ب) پیشنهاد طلحه و زبیر براى معامله سیاسى با امام(ع):
طلحه و زبیر در ابتدا بیعت با امام(ع) را به صورت یک معاملهسیاسى مطرح کردند که امام نپذیرفت. آنها به امام(ع) گفتند:
«نبایعک على انا شرکائک من هذا الامر، با تو بیعت مىکنیم به شرط آن که شریکهاى تو در امر خلافت باشیم.
امام(ع) پاسخ دادند:
لا، ولکنکما شریکان فی القوة و الاستعانة و عونان على العجز و الاود،() نه، شما تنها در نیرو و کمک شریک باشید و بر ناتوانى و کژى یارى نمایید.
دلیل پنجم: امام (ع) به فساد اخلاقى افتادن حاکم را حتى براى اصلاح جامعه روا نمى دید عمق رویکرد امام(ع) به اخلاق را آن جا مىتوان به نظاره نشست که در موارد بسیار که پاى اصلاح جامعه به میان بودهاست پارهاى از شیوهها را به این دلیل که براى حاکم فساد اخلاقى ایجاد مىکند وا مىنهاده است. در یک موردفرموده است:
و انی لعالم بما یصلحکم و یقیم اودکم ولکنی لا ارى اصلاحکم بافساد نفسی، من بدانچه شما را اصلاح مىکند و کژى شما را راست مىنماید، آگاهى دارم، ولى اصلاح شما را با فاسد کردن نفس خویشروا نمىبینم.() همین مضمون با تفاوتى اندک در کتاب الغارات نقل شده است.() بررسى سخن امام(ع) را با طرح پرسشى پیرامون نسبت میان دین و حکومت آغاز مىکنیم. آیا دین، حکومت را بخشىاز قلمرو خود مىداند و یا آن را عرصهاى خارج از قلمرو وظایف و کارکرد خویش معرفى مىکند؟ اگر اندیشه دوم رابپذیریم و بر هویت فردى و نه حکومتى براى دین تاکید ورزیم مىتوان به راحتى این تفسیر را نمود که امام(ع) به عنوانیک دینمدار که بنابر موقعیت اجتماعى و فعل و انفعالهاى سیاسى به حکومت رسیده است، خود را بر سر دو راهىمصالح دینى فردى از یک طرف و مصالح حکومتى از طرف دیگر مىبیند و چون پاىبند به دین است و راه دین (طبقفرض) به افق فردیت ختم مىگردد، مصلحت فردى دینى خود را بر مصالح عمومى و حکومتى که بنابر مفروض، ازقلمرو دین خارج است ترجیح مىدهد و به اصلاح دیگران بر پایه معیارهاى سیاسى به قیمت افساد خویش برپایهمعیارهاى دینى تن در نمىدهد اگر اصل فردى بودن دین را به عنوان یک اندیشه نپذیریم که حق همین است و اثباتآن، جاى خود را مىخواهد و معتقد شویم دین متضمن مسایل ناظر به اجتماع و حکومت است این تفسیر بىاعتبارمىشود.
اما اگر اندیشه اصلاح عمومى را در قالب حکومت، بخشى از ماهیت دین بدانیم با یک پرسش و ابهام جدى روبهرومىشویم که چرا على(ع) میان اصلاح عمومى و اصلاح فردى تضاد برقرار مىسازد؟ این طرح دوگانگى میان دواصلاح سؤال برانگیز است اگر به واقع اصلاح جامعه مدنظر دین قرار گرفته نباید از دست زدن حاکم به اعمالى درجهت اصلاح مردم جلوگیرى به عمل آورد تا در نتیجه این دست زدن، فساد و بىتقوایى دامنگیر حاکم شود. ثبوتا و درعالم واقع، اصلاح فرد و جامعه نباید با یکدیگر ناسازگار باشند.
آن چه این پرسش را جدىتر مىکند این است که تقابل میان اصلاح فرد و جامعه را در کلام امام على(ع) مشاهدهمىکنیم نه در کلام یک غیر معصوم. بیان امام(ع) آیینه تمامنماى دین است. اگر تقابلى را میان دو چیز در کلام حضرتمشاهده کنیم باید آن را بیانگر تقابل و تضادى که دین به آن دچار شده است، بدانیم و دین به عنوان یک حقیقتمتضمن دو امر متناقض نیست.
پاسخ این پرسش به جنبههاى روانى تصمیمگیرى در حاکمان باز مىگردد که بیان آن را با سنخشناسى احکام به دوگونهآغاز مىکنیم: 1 آموزههایى از دین که بعد فطرى و انسانى روشنى دارند، مانند دورى جستن از نیرنگ و دروغ و ...
2 آآموزههایى از دین که صرفا دینى هستند یا بعد فطرى آنها پررنگ نیست. بىگمان گاه براى دستیابى به هدفوسیلهاى انتخاب مىشود که بر پایه بىتوجهى به یکى از این آموزهها و نادیده انگاشتن آن شکل مىگیرد. حال اگرفرض کنیم هدفى که در پى دستیابى به آن هستیم یک هدف مهم و اجتماعى است در این صورت مىتوان گفت:
بایدمیان وسیلهاى که با نادیده انگاشتن آموزه فطرى دینى شکل مىگیرد و وسیلهاى که بدون تقید به آموزه صرفا دینىشکل گرفته، تفاوت نهاد. درباره وسیله از نوع دوم چه بسا شرع آنگاه که پاى یک هدف مهم اجتماعى به میان آید ازباب اهم و مهم، دیگر تقید به آموزه صرفا دینى خود را لازم نشمرد در حالى که نسبت به وسیلهاى که با خاموش کردننداى فطرت انجام مىپذیرد چنین حکمى ندارد، زیرا چنین مواجههاى با نداى فطرت براى نفس انسان زیانبار است.به سخن دیگر، آموزههاى فطرى دینى هر چند که ممکن است در مواردى بتوان با رویگردانى از آن وسیلهاى را براىدستیابى به یک هدف اجتماعى تدارک دید ولى این رویگردانى از یک امر فطرى و انسانى فضاى ذهنى حاکم رامخدوش خواهد ساخت و او را رویاروى صمیمیت درونى و فطرتش قرار خواهد داد. این دلزدگى علاوه بر ردپاىچرکینى که در ذهن حاکم بر جاى مىگذارد، تصمیمات بعدى حاکم را نیز تحت تاثیر قرار خواهد داد که مسلما دود آنبه چشم جامعه خواهد رفت. در چنین اصلاحى همزمان با اصلاح جامعه، حاکم در روندى غیراخلاقى قرار خواهدگرفت و از آن جا که میان مردم و رفتارهاى حاکمان رابطه و تاثیر متقابل وجود دارد، جامعه نیز به سرانجامى نامطلوبدچار خواهد شد.
بر این اساس امام(ع) براى اصلاح مردم کوفه وسایلى را پیش روى خود مىدیده، که با عبور از اصول معلم اخلاقفطرى سامان مىگرفته است و مقصود حضرت عبور از برخى از آموزههاى صرفا دینى نبوده است تا اشکالى که ذکرکردیم پیش آید.
البته پاسخ دیگرى نیز از پرسش یاد شده مىتوان داد و آن این که از واژه «اصلاح» معناى محدود و مسامحى آن، مرادشده است، به این معنا که حضرت صلاح و مصلحت ظاهرى را در بعد نظامى مدنظر داشته است. چهره بیرونى وآرایش و انسجام مردم کوفه در برابر لشکر شام وضعیت درستى نداشت و به مشکل عدم تبعیت از امام(ع) و یکدست و یک راى نبودن در برابر شامیان دچار بود. اصلاح کوفه به معناى ساکت کردن و به زور و اجبار آنها را مطیعکردن، منظور حضرت بوده است.
پیدا است صلاح و مصلحتهایى از این دست لزوما همراه با اصلاح و بهروزىجامعه به معناى واقعى کلمه نیست و از آن جا که مصلحت به این معنا ممکن است با فسادهاى واقعى مقارن و مقرونباشد، امام(ع) آن را بر مصلحتهاى فردى خود ترجیح نمىدهد. بدینسان مجالى براى طرح اشکال پیش گفته باقىنمىماند، زیرا اشکال هنگامى اعتبار مىیابد که حضرت اصلاح به معناى دقیق و فراگیر و همه جانبه را به منظور حفظصلاحیتهاى فردى خود کنار نهد که چنین نکرده است.
آن چه تایید مىکند که حضرت از اصلاح، معناى محدود و مسامحى آن را اراده کرده است تعابیرى دیگر است کهحضرت در کنار سخن پیش گفته به کار برده و در آنها از شمشیر و زور سخن به میان آورده است مانند این تعبیر: «منمىدانم آن چه شما را اصلاح مىکند شمشیر است.»() یا این تعبیر که به امام گفته شد: «اهل عراق را جز شمشیراصلاح نمىکند.» حضرت فرمود: «اگر آنها را جز فساد من اصلاح نکند پس آنها را خداوند اصلاحنکند.»() بدینسان حضرت مىخواهد به آنان اعلام کند که من توانایى لازم را براى منصرف کردن آنها از پیمودن راهى که درجنگ در پیش گرفته، و به خوارى تن دادهاند دارم. بنابراین امام(ع) به هیچ وجه از واژه اصلاح، ایجاد دگرگونىهاىدرونى، اساسى، نهادین و مبتنى بر انتخابگرى آزادانه و خرد ورزى را اراده نکرده است.
با توجه به آن چه گذشت آشکار مىگردد امام(ع) از آن دسته از آرمانهایى که اصول اخلاقى را تشکیل مىدادهاند درنمىگذشته است. به سخن دیگر امام على(ع) براى نیل به هدفهاى اخلاقى مسیرى غیراخلاقى را نمىپیمود بلکه درعمل به اخلاق پاىبندى نشان مىداد. امام (ع) خود به این نکته اشاره نموده است:
اریتکم کرائم الاخلاق من نفسی،() من کرامتهاى اخلاقى را به شما نمایاندم.
از این جمله به دست مىآید که کرامتهاى اخلاقى را حضرت در عمل به نمایش مىگذاشت و از وسیلههاىغیراخلاقى براى هدفهاى حتى اخلاقى بهره نمىگرفت.
2. انعطاف ورزى امام (ع) نسبت به سایر آرمانها
از عدم انعطاف ورزى امام (ع) نسبت به اصول صد درصد اخلاقى که عامل و مشخصه حیات و سلامت جامعههستند بگذریم، به این نکته مىرسیم که حضرت جهت تامین اهداف مهمتر واقعیتها و شرایط پیچیده سیاسى رالحاظ مىکرد و به تناسب آنها از اصول آرمانى نوع دوم، در مىگذشت.
البته این درگذشتن و انعطاف ورزیدن در چارچوبى ویژه و با توجه به حدود و قیودى خاصانجام مىگرفت:
الف) آرمانها در شرایط پیچیده سیاسى همیشه و همه جا کنار نهاده نمى شدند بلکه تنها براى اهدافى ویژه و مهم ایناصول آرمانى کنار گذاشته مىشدند. این اهداف عمدتا عبارت بودند از: حفظ دین، حفظ کیان امت اسلامى، هدایت،حفظ حکومت.
ب) از آن جا که در صحنه پىگیرى هدف تنها با یک هدف رو به رو نیستیم بلکه گاه با طیفى از اهداف سر و کار داریم،توجه به نظام ارزشگذارى میان اهداف ضرورت مىیابد. در واقع هنگامى هدف، نقش راهبردى و محورى خود راخواهد یافت که در یک چارچوب مقایسهگر رابطه تک تک هدفهاى مطرح به دست آید و به اولویتبندى میان آنهاو دستیابى به جدولى که میان مهم و مهمتر تفکیک قایل شود، منتهى گردد. این اولویتبندى و ارزشگذارى، ظرفیتىمناسب را براى ایجاد یک فرایند سودمند جهت دست کشیدن از اصول و جابه جایى آنها فراهم مىآورد.
آن چه همچون کلیدى راه را بر درک بهتر از مفهوم ارزشگذارى میان اهداف و تعیین اولویتها مىگشاید دقت در ایننکته حیاتى است که ارزشگذارى و اولویتبندى ارتباطى پیوسته و در هم تنیده با زمان و مکان و مقتضیات بر آمده ازدرون آنها دارد.
ج) امام(ع) اگر به اقتضاى شرایط در موردى انعطاف مىورزید و از اصلى در مىگذشت، به همان اندازه نیز مىکوشیداین انعطاف ورزى را در جهتى قرار دهد که در اولین زمان پس از برون رفت از لغزشگاههاى فراروى حکومت()فرصت از دست رفته را باز یابد و اصل آرمانى کنار نهاده را تحقق بخشد.
امام(ع) در این چارچوب، آمادگى کامل براى وانهادن آرمانها را در هر سطح میزان و اهمیتى داشت. بنابراین اگربخش آرمانهاى صد در صد اخلاقى فطرى را از دایره آرمانها منها کنیم و از طرف دیگر اهداف سیاسى امام راهدفهاى چندگانه فوق و یا آن چه به آنها مربوط مىشود بدانیم مىتوان چارچوب را دریافت.
آن چه این بررسى را اهمیت مضاعف مىدهد این است که مىتوان با استخراج گوهر موجود در رفتارهاى هماهنگحضرت با دوران خویش، از آن در شرایط دیگر بهره جست.
سخنان و نیز رفتارهایى از امام(ع) در دست است که ادعاى فوق را ثابت مىکند. در زیر به نمونههایى از این سخنان یارفتارها اشاره مىکنیم:
یکم: سخن امام (ع)
در نهج البلاغه این عبارت به چشم مىخورد:
لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغیرت اشیاء،() اگر دو قدم من از این لغزشگاهها برون رفته و استوار شود امورى را تغییر مىدهم.
دوم: ابقاى قاضیان حکومتهاى پیشینبر منصب قضاوت
امام (ع) هنگام به خلافت رسیدن به قضات فرمود:
اقضوا کما کنتم تقضون فانی اکره الخلاف حتى یکون للناس جماعة،() قضاوت کنید به همان صورت که پیشتر قضاوت مىکردید، چه آن که من اختلاف را دوست نمىدارم تا این که مردم اجتماع وجماعت پیدا کنند.
شیخ مفید در شرح جمله فوق مىگوید:
امام(ع) این سخن را به قاضیان در ابتداى خلافت و به دنبال اجتماع مردم براى بیعت با او فرمود. حضرت روا نمىدید آنها رابه قضاوت بر وفق آراء خویش که بر خلاف احکام خلفاى پیشین بود و مخالفت با جماعت سنیان را در بر داشت، وادار کند تادر نتیجه از یارى کردن او دست کشند و از گرد او هنگام جنگ پراکنده شوند و تصور کنند که این رفتار حضرت آغاز بیزارىجستن او از خلفاى پیشین است. حضرت به منظور ایجاد الفت و رعایت مصلحت به قضات چنین توصیهاى فرمود ... و اگرامام(ع) مىتوانست به وضعیتى دست یابد که تمام احکام را بدون در پى داشتن فساد بیان دارد، این کار رامىکرد.() سؤال: مگر نه این است که به لحاظ اهمیت استقرار بخشیدن به نظام مشروع و یا حفظ آن مىتوان به انجام امورىهمچون نصب افراد غیر مطلوب بر سر کار تن داد و از همین جا کسانى همچون شریح قاضى را به کارى کلیدى همانندمنصب قضاوت گمارد،پس چرا امام (ع) از تمدید مدت زمامدارى معاویه بر شام و گماردن طلحه و زبیر بر بصره و کوفه سرباز زد؟آن چه به تمایز میان دو رفتار انجامید چیست؟ جواب: امام على (ع) در این موارد نیز دقیقا در چارچوب «اهم و مهم» عمل کرده است. امام (ع) در زمینه گماردن افرادبر مسندهاى حکومتى تنها به مصلحتهایى که حفظ حکومت اقتضا مىکرد نگاه نمىنمود بلکه پیش از آن، به هدایتکه نقش و کارکرد اصلى حکومت را در جامعه تشکیل مىدهد مىنگریست. وظیفه نخست و حیاتى حکومت ازدیدگاه امام على(ع) هدایت عمومى است از نظر حضرت، هدایت آنچنان از اهمیت برخوردار است که حتى اگر راهتداوم حکومت از بسط ضلالت بگذرد، این هدایت عمومى است که ترجیح باید داده شود. انتصابهاى امام(ع) نیز برپایه محور هدایت شکل مىگرفت. در واقع امام(ع) تا آن جا براى فرار از بحران دست به انتصاب افراد نامطلوب مىزدکه جریان هدایت دچار چالش نگردد ولى هنگامى که یک انتصاب با اصل هدایت در تعارض قرار مىگرفت امام(ع) ازآن پرهیز مىنمود اگر چه گاه در پس این پرهیز، بحرانى بلند سر برمىآورد. حضرت در واقع با دو دسته از گمراهان روبهرو بود: نخست گمراهان غیر گمراه کننده و یا فاقد برنامه براى گمراه کنندگى یعنى ضالین و دوم گمراهانى که در پىگمراه سازى یعنى مضلین بودند. اگر امام(ع) با بحران یا مشکلى در عرصه حکومت روبه رو مىشد که راه برون رفتاز آن را گماردن فردى که صرفا ضال (گمراه) است ولى مضل (گمراه کننده) نیست، تشکیل مىداد، به این کار دستمىزد، اما هیچ گاه گمراه کنندگان را بر کار نمىگمارد. اگر چه تاثیر حضور دسته اول نیز در جریان حکومت گاهسرنوشت ساز بود ولى این افراد پىجوى انتقال ضلالت درونى خود به جامعه نبودند و اصل هدایت را که حکومتامام(ع) بدان دل بسته بود، هدف قرار نمىدادند. اما گروه دوم یعنى مضلین با کسب موقعیت نامشروع و چنگ اندازىبه قدرت در برنامه، جامعه را به گمراهى مىکشاندند. معاویه را باید مظهر این دسته به شمار آورد طلحه و زبیر نیز درهمین دسته جاى مىگرفتند.
ولى شریح از این دسته به شمار نمىآمد اگر چه از دیدگاههاى انحرافى و یارفتار نادرستبرخوردار بود. از همینرو امام(ع) هنگامى که از ابقاى معاویه بر مسند امارت شام سرباز زد، دلیل آن را چنینبرشمرد:
و لم یکن اللّه لیرانی اتخذ المضلین عضدا،() خداوند مرا نبیند که گمراه کنندگان را بازو براى خویش قرار دهم.
ابعاد مضل بودن معاویه را امام(ع) در سخنان دیگرى از خود تشریح کرده است. آنگاه که حضرت بر جنگ با معاویهاصرار مىورزید و لشکر او به جنگیدن با خوارج اولویت مىدادند، فرمود:
فسیروا الى القاسطین، فهم اهم علینا من الخوارج، سیروا الى قوم یقاتلونکم کیما یکونوا جبارین، یتخذهم الناس اربابا، و یتخذونعباداللّه خولا و ما لهم دولا،() به سوى قاسطین روانه گردید، اهمیت آنها از خوارج بیشتر است، به سوى قومى بشتابید که از سر زورگویى با شمامىجنگند تا مردم آنها را ارباب خویش گیرند و آنان بندگان خداوند را بنده خود قرار دهند و اموال آنها را دست به دستبگردانند.
سوم: به تاخیر انداختن امور ضرورى در موقعیت جنگ براى حفظ حکومت
ابن ابىالحدید مىگوید:
بىشک امام(ع) در احکام شرعى و قضاوتها دیدگاههایى مخالف با نظر صحابه داشت، مانند قطع کردن دست دزد از سرانگشتان و ... با این وصف احکام خلفاى پیشین را تغییر نداد، زیرا به جنگ با اهل بغى و خوارج مشغول بود.() یکى از این موارد داستان نماز تراویح است. هنگامى که امام(ع) به کوفه آمد مردم از امام(ع) تقاضا کردند که فردى را بهعنوان امام جماعت تعیین کند تا همراه او در ماه رمضان نماز تراویح را به جاى آورند. حضرت آنها را از این کاربازداشت و به آنان فرمود: «این کار برخلاف سنت است.» اما آنان به سخن امام(ع) بىتوجهى نشان داده و خود فردىاز میان خویش به عنوان امام جلو انداختند. حضرت فرزند خویش حسن(ع) را به سوى آنان فرستاد. وى با شلاق واردمسجد شد، هنگامى که مردم او را دیدند به سوى درها شتافتند، در حالى که فریاد مىکشیدند: واعمراه.() درروایت دیگرى وارد شده که امام(ع) آنها را به حال خود واگذاشت.() روایت شده که امام(ع) فرمود:
...ولو حملت الناس على ترکها و حولتها الى مواضعها، و الى ما کانت فی عهد رسولاللّه صلى اللّه علیه وآله لتفرق عنی جندی حتى ابقیوحدی او قلیل من شیعتی الذین عرفوا فضلی،() اگر مردم را به ترک نماز تراویح وادار مىکردم و آن را در جایگاه خود قرار مىدادم و بر آن چه نزد رسول خدا(ص) برمىگردانم لشکرم از گرد من متفرق مىشدند، تا آن جا که تنها مىماندم یا با اندکى از شیعیانم که فضل مرا مىشناسند.
سؤال: اگر امام (ع) شرایط جنگ را در تصمیمگیرىهاى خود لحاظ مىکرده است پس چرا به رفتارى که تاثیر گذارجدى بر شروع جنگهاى دوران امام(ع) بوده است، مجال داد و آن خروج طلحه و زبیر از مدینه است؟ این خروجسرآغاز سلسله حوادثى شد که یکى پس از دیگرى در قالب جنگهاى جمل و... دهان گشود. آیا به راستى اگر ایناجازه صادر نمىشد و در نتیجه حوادث مزبور یا اصلا به وقوع نمىپیوستند و یا دست کم کنترل شده رخ مىدادند،بهتر نبود؟ آیا مگر نه این است که طبق نظریه هم و مهم واقع گرایى سیاسى حضرت باید از هدف مهمتر یعنىجلوگیرى از خطراتى که نظام را تهدید مىکرد جلوگیرى مىنمود؟ جواب: از این پرسش دو پاسخ مىتوان ارایه داد:
الف) امام (ع) در این مورد و موارد مشابه مىخواسته است رفتار خویش را با رویکردى کاملا متفاوت با رفتار حاکمانپیشین تنظیم نماید.در توضیح این پاسخ مىتوان گفت: اولین نمونههاى توسل به زور در دهه اول پس از پیامبر(ص)وقوع یافت. تاکید بر زورمدارى در عرصه حکومت و بهرهگیرى از این زورآمدى در محدود ساختن اصحاب براىانتخاب محل زندگى که طبیعىترین حق هر فرد است یکى از مهمترین نمونههاى تاریخى در این زمینه است.
خلیفهدوم در سیاستى پیشگیرانه و بر آمده از سراحتیاطهاى حکومتى از خروج صحابه از مدینه جلوگیرى نمود.() ایندر حالى بود که به صورت مشخص یک تهدید جدى را نمىتوان نام برد که در صورت مهاجرت صحابه، دامنگیرحکومت مىشد. هر چند که علت این بازداشتن را جلوگیرى از آلوده شدن صحابه به علایق و منافع مالى ثبتکردهاند.() اما به واقع جنبههاى دیگرى از احتیاط نیز مدنظر خلیفه بوده است. شاید بتوان این ایده را ارایه داد هرچند که نیازمند بررسى بیشتر است که در سوى دیگر و هنگامى که روند تکیه بر زور به نقطه اوج خود رسیده است،حضرت در دهه چهارم رفتارهایى متفاوت را در پیش مىگیرد تا از تثبیت روشهاى گذشته در تاریخ جلوگیرى نماید.داستان یاد شده را مىتوان از همین رفتارها برشمرد که امام(ع) در آغاز خلافت خود از سفر طلحه و زبیر به مکه که بااطلاع او انجام شد، جلوگیرى نکرد با آن که هدف آنها را از این سفر مکر ورزى معرفى نموده بود.() در واقع این شیوه تصمیمگیرى بیانگر اهتمام ویژه حضرت به بهرهگیرى از وسیلهها و روشهایى متفاوت با وسیلهها وروشهاى حکومتهاى قبل است. وسیلهها و روشهایى که بر چهره خود رنگ زور را کمتر داشته باشند و پیام«مدیریت جامعه بر مبناى تعامل عادى با مردم و افراد» را سر دهند و بر خلاف خلیفه دوم که در شرایط طبیعى و غیربحرانى حصارهاى ذهنیتى خود را گرداگرد انتخابگرى افراد جامعه مىکشید سدى در مقابل تصمیمات آنها ایجادنکند.
بر پایه این پاسخ ، شیوه تصمیمگیرى در حکومت على(ع) به جاى آن که پاسخگوى نیازهاى فورى و کوتاه مدتجامعه معرفى شود حاوى پاسخهایى براى نحوه حکمرانى ارزیابى مىگردد. با این توصیف دیگر نمىتوان به حضرتخرده گرفت که چرا با اجازه دادن به طلحه و زبیر براى سفر به مکه امکان داد تا روندى شکل گیرد که سلسله حوادثىهمچون بطرىهاى قرار گرفته در امتداد یک دیگر به هم برخورد کنند و حکومتى سراسر بحرانى از جمل گرفته تاصفین و نهروان رقم بخورد. حقیقت این است که حضرت على(ع) به استقبال بحران نمىرفت بلکه جامعه مسخط آندوران بود که در چارچوب یک مدیریت صداقت محور، بحرانهاى درونى خود را به نوبت آزاد مىساخت.
در خور توجه است که رفتارهایى از این دست در حکومت على(ع) بررسى بیشترى را مىطلبد.
ب) مىتوان این ایده را اگر چه نیازمند به بررسى بیشترى است به عنوان پاسخ ارایه داد. ایده این است کهامامعلى(ع) مىکوشید تا برون ریزى بحرانهاى جامعه را خود و در زمان حکومت خویش کنترل کند تا در نتیجه،جامعه در دورههاى بعد در فوران بحرانها دچار سقوط نگردد. گاه یک پزشک مجبور است که با تسریع شرایط بیمارىامکاناتى را ایجاد کند تا مراحل برونریزى بیمارى در چارچوبى کنترل شده و همراه با درمان صورت پذیرد.پزشکانحاذق دنیاى سیاست نیز مىدانند که بحرانهاى درونى شده پس از سیر طبیعى خود فوران خواهند کرد و آثارجبران ناپذیرى برجاى خواهند گذارد. به یقین متلاشى شدن بسیارى از جوامع را باید محصول فرایند شکلگیرىبحران در درون آنها دانست. گاه باید کوشید تا با بارور سازى زودرس، بحران آن را در کانونهاى کنترل شده قرار داد واز تهدید موجودیت جامعه توسط بحران جلوگیرى نمود. تبعیضها، کجروىها و نیرنگ بازىهاى پس از پیامبر(ص)دو الگوى متعارض از یک مفهوم را در جامعه مطرح ساخته بود. الگوى حکومتدارى صادقانه و دین محورپیامبر(ص) و الگوى حکومتدارى بر مبناى ابزار سازى اخلاق. بعد از آن حضرت این تعارض، بحرانهاى خفتهاى رادر درون جامعه شکل داده بود که با سیاستهاى سختگیرانه دهه دوم و سوم فوران آنها هر روز به عقب مىافتاد. قتلعثمان یکى از مظاهر اوضاع بحرانى آن روز بود. حضرت على(ع) زمانى که خلافت را عهدهدار شد، سرنوشتحکومت اسلامى با تار مویى به حکومت پیامبر(ص) متصل شده بود و تنها منبع مشروعیت بخشى نیز در معرضتهدید بود. اگر امام(ع) حکومت را به دست نمىگرفت، فوران، بحرانهاى درونى جامعه در موقعیت و حکومت دیگر هر چند با رنگ و شکلى دیگر بروز مىیافت که جامعه اسلامى را در هالهاى از بىثباتى و اضمحلال فرو مىبرد. امامبا اهرم اندیشهاى غنى و صداقت ورزى در سیاست، بحرانها را کنترل و خطر آن را از جامعه و تاریخ دور ساخت.روایاتى که حکومت امام على(ع) را حکومتى موفق بر شمردهاند و آن را عامل ریشهکن کننده گمراهى و عامل عدل و... معرفى کردهاند ناظر به همین مقوله است.() بدینسان امام على(ع) خلافتى را به دست گرفت که پیشینیان او آن را با تکیه بر زور مدارى به ظاهر بى مشکل نشانمىدادند اما به واقع جامعه را از روح دینمدارى تهى ساخته و در معرض متلاشى شدن قرار داده بودند. امام(ع) بادست کشیدن از شیوه پیشینیان خود روند متلاشى شدن جامعه را متوقف کرد و به بازیابى فرصتهاى از دست رفتهاقدام نمود هر چند که این سیاست براى سطحى اندیشان، منشابحران در جامعه ارزیابى مىشد.
چهارم: تصلب به خرج ندادن امام (ع) در پاىبندى به اصل ضرورت احقاق حق سیاسى
هنگام فوت پیامبر(ص) شبهجزیره کاملا مسلمان بود ولى در کنار این موفقیت بزرگ دو آسیبپذیرى عمده در جامعهوجود داشت:
نخست آن که گروههایى، اسلام را در کوران فعالیتهاى پیامبر(ص) پذیرفته بودند اما ایمان راستین در دلهاى آنهاوجود نداشت. در واقع گروههایى از این دست اسلام را نه به عنوان دینى حیاتبخش که وحدتى اساسى را بر پایهتوحید میان قبایل برقرار ساخته که بیشتر آن را در قالب ریشههاى کهنتر تاریخى و اختلافات و رقابتهاى قبیلگىمیان اعراب ترجمان مىکردند. به عبارت دیگر این افراد اسلام را بخشى از پیروزىهاى قریش و یا بخشى ازکامیابىهاى قبیلهاى از قریش یعنى بنىهاشم مىدانستند و در این میان کسانى هم بودند که بر پایه همین نگاه وعلایق افراطى خاص به فرصتى مىاندیشیدند که پاسخ مقتضى و احیانا دندانشکن را به این کامیابىها بدهند.
آسیب دوم آن بود که برداشتى کم عمق، و حاشیهاى باریک از فهم پیوند دین و سیاست در جامعه جا خوش کرده بود.تاکید پیامبر(ص) بر اقتدار حکومت اسلامى براى پیشبرد حاکمیت دین در میان اعراب جاهلى و اسلامآورى قبایلجاهلیت سبب شده بود که این قبایل اسلام را در پیوندى بىچون و چرا با هر نظام سیاسى حاکم بعد از پیامبر(ص)ارزیابى کنند. آنها حکومت در صحنه را اسلام راستین مىدانستند و این نکته را درنیافته بودند که اسلام علایقغایتمدارانه به حکومت دارد و تعجیلى براى تشکیل حکومت اسلامى به معناى واقعى در جامعهاى که ناآشنا باحکومت اسلامى است و رویگردانى از آن در این جامعه موج مىزند، ندارد.
اکنون باید دید که امام على(ع) در شرایط عدم باورهاى واقعى دینى در طیف وسیعى از مردم از یک طرف و وجودباورهاى ویژه به پیوند اسلام و حکومت وقت از طرف دیگر چه موضع و سیاستى را در پیش گرفته است و این موضوعو رفتار امام(ع) به چه اولویتهایى نظر داشته است.
امام(ع) از ابزار زور و اسلحه براى اهداف مشروع خود در این مرحله بهره نمىگیرد اگر امام على(ع) در شرایط یاد شدهدست به شمشیر مىبرد و نبردى را در برابر حاکمان وقت تدارک مىدید فرصتى دست مىداد تا آنان که هواى بازگشتبه جاهلیت را درسر مىپروراندند و از نفوذ قابل توجهى هم برخوردار بودند، دست به این کار بزنند. به عبارت دیگر،حضرت على(ع) مىدانست که اگر شمشیرها بیرون آیند قبل از آسیب دیدن حاکمان وقت، زخمهاى کهنه زندهخواهد شد و در نتیجه برخى از قبایل و یا گروهها دست به اعلام ختم اسلام خواهند زد. آن چه مىتوانست بر اینزخمها سرپوش نهد و آنها را تا زمان جراحى واقعى به دست امام على(ع) که در قالب جنگهایى هر روز دهانمىگشودند به تعویق اندازد، حکومتى مقتدر، پرهیمنه و با ثبات بود، اگر چه از نظر امام(ع) حکومت بعد ازپیامبر(ص) غیر مقبول بود ولى این حکومت با اقتدار سیاسى خود توانست بحرانهاى جامعه را به تعویق اندازد. بااین حال این اقتدار، بیشتر از آن که ناشى از رفتار سیاسى حاکمان وقت باشد محصول خویشتن دارى و درگذرىامامعلى(ع) از حقوق مشروع خود بود، حقوقى که طرح و پافشارى بر آنها مىتوانست جامعه را با چالشى جدى ومنتهى به نبرد روبهرو سازد. امام(ع) خود این موضوع را به صورت زیر بازگو کرده است:
و ایم اللّه، لولا مخافة الفرقة و ان یعود الکفر و یبورالدین لکنا على غیر ما لنا لهم علیه()، به خدا سوگند، اگر نبود ترس از بروز اختلاف و بازگشت کفر و از بین رفتن دین، رفتارى را غیر از آن چه انجام دادیم درپیش مىگرفتیم.
در سخنى دیگر از امام(ع) آمده است:
زمانى که پیامبر(ص) را خداوند قبض روح کرد قریش امر خلافت را از ما دور ساخت و از حقى که به آن از همه مردمسزاوارتر بودیم محروم نمود. من صبر را بر آن بهتر از ایجاد اختلاف در کلمه مسلمانان، و ریخته شدن خون آنان یافتم،در حالى که از اسلامآورى مردم زمان زیادى نمىگذشت... .() در سخن دیگر وضعیت بعد از پیامبر(ص) و موضعگیرى خویش را به صورت زیر تشریح کرده است:
دست نگه داشتم تا آن که بازگشت گروهى از مردم را از اسلام دیدم که به نابودى دین محمد(ص) دعوت مىکردند.ترسیدم که اگر اسلام و اهل آن را یارى نکنم شکافى در آن پدید آید که مصیبت آن براى من بزرگتر از حکومت شمااست... . در آن شرایط و حادثهها وارد عرصه شدم تا این که باطل از بین رفت و دین استقرار یافت.()
در توضیح ارتباط بازگشت به جاهلیت با وقوع نبرد در شرایط تلقى ویژه مردم از پیوند اسلام و حکومت باید گفت: درفضاى برخاسته از نگاهى که اسلام را در پیوند با حکومت وقت مىدید و در شرایطى که مسند خلافت یادآور نقشنمادین پیوند دین و حکومت بود و وحدت و انسجام جامعه، هنر و قدرت اداره اسلام به شمار مىرفت، بهرهگیرى ازسلاح مىتوانست، وحدت، تمامیت و حکومت را به خطر اندازد و در نهایت اسلام را نیز که به وحدت، تمامیت وحکومت گره خورده بود در معرض این داورى قرار دهد که کار آن رو به افول نهاده است.
امام على(ع) فراهم آمدنچنین داورى را میان مردم که خود منشا حوادثى مىتوانست باشد خطرناک مىدید. بدینسان امام على(ع) هدفهارا اولویتبندى مىکرده است. وى هدف مهمتر را حفظ تمامیت اسلام مىدیده و براى این هدف، هدفهاى دیگر راهر چند مشروع و ضرورى قربانى مىکرده است.
پنجم: تصلب به خرج ندادن امام(ع) در پاىبندى به اصل عدم همکارى با حاکم غیرمشروع
امام (ع) در مواردى نسبت به اصل عدم تعاون و همراهى با حاکمانى که از دیدگاه او حکومتشان غیر مقبول بود تصلببه خرج نمىداد، بلکه این اصل را گاه قربانى یک سلسله اهداف مهم مىنمود، همچون تاسیس نظام قضایى دراسلام() و نیز ایجاد فرصت و فضاى لازم براى قرار دادن خویش در مدار فعل و انفعالاتى که براى تعیین خلیفه هراز چند گاهى انجام مىگرفت، موضوعى که باعث شد سرانجام وى به عنوان خلیفه چهارم برگزیده شود.
فلسفه همکارى بى حد و حصر امام(ع) با خلفا در زمینه ارایه فقه قضایى به رغم آن که این همکارى گسترده اصلعدم همراهى با حاکم غیر مقبول را نادیده مىگرفت و نیز ابقاى قاضیان به جاى مانده از حکومتهاى پیشین،حساس و تعیین کننده بودن نقش قضاوت در جامعه است. امام(ع) اگر قضاوت را در جامعه نوپاى اسلامى که فرایندشکلگیرى آن حتى به پس از دوران پیامبر کشیده شده بود و با تجربههاى این دوران بخشى از این فرایند را طى مىکرد به حال خود رها مىنمود به یقین در مسیرى قرار مىگرفت که پیامدها و بازتابهاى آن در دورههاى بعد که تحولاتسیاسى پیاپى رقم مىخورد متلاشى شدن جامعه بود. این رفتار امام(ع) سبب شد تا غیر سیاسى شدن امر قضاوت آهر چند نه به صورت کامل وفراگیر بلکه به شکل نسبى به رویهاى مستمر در تاریخ اسلام بدل گردد. این رفتار امام تاآن جا تاثیر گذاشت که معاویه نیز به رغم گرایش تقریبا کاملى که در مخالفت با روشهاى امام على(ع) به خرج مىدادرفتارى نسبتا خنثى و به ظاهر بى طرفانه را در برابر قضاوت پیش گیرد. پس از معاویه نیز آن چه تداوم یافت غیر افراطىماندن امر قضاوت بود. اوج تداوم یابى این فرایند را در جریان انتقال خلافت از عباسیان به بنى امیه مىبینیم، چه دردوران انتقال و چه پس از آن، امر قضاوت از بازىهاى سیاسى به دور ماند و قضاوت اسلامى توانست جلوهاى، هرچند کمرنگ، از استقلال قضایى را به نمایش بگذارد. این مساله تا آن جا قوت مىگیرد که به رغم وجود فضایى کنترلشده پیرامون امامان شیعه، قضات با راحتى با امامان ارتباط بر قرار مىکنند و امامان نیز با وجود بى رغبتى که براىشرکت در فرایندهاى حکومتى به خرج مىدادند از ارایه مشاورههاى دلسوزانه و پر دامنه به قاضیان طفرهنمىرفتند.
بدین سان امام(ع) به نوعى خاص از آرمانگرایى و واقعگرایى مىاندیشید. مشى او از یک آرمانگرایى واقع گرایانه ویک واقعگرایى آرمان گرایانه حکایت مىکند. در رفتار امام(ع) این دو در کنار یکدیگر و بر پایه یک منطق خاصمشاهدهمىشوند.
این دانش به ویژه در حوزهاى که به مسؤولیتهاى اجتماعى نظر مىافکند، با دو مساله اساسى رو به رو است:
الف) تکاپوى پرتحرک، پیاپى و سرسام آور تحولات زمانه: فقه در برابر این غوغا و تکاپوى خیره کننده زمان باید پاسخهایى پرتحرک، پیاپى و فراگیر ارایه دهد.
ب) پیچیدگى و در هم تنیدگى تحولات در روابط اجتماعى:
در برابر این وضعیت پاسخها باید سیستماتیک وبرخوردار از نوعى وحدت رویه و انسجام باشد.
این دو ضرورت از آن جهت است که فقه دانشى ارزیابى مىگردد که همچون دهلیزى میان روابط انسانى و زمینى بااراده و مشیت الهى عمل مىکند. این برداشت از فقه سبب مىشود تا چشم انداز انتظار از فقه ارتباط با عالمى فراتر ازارادههاى بشرى را ترسیم کند. عالمى که به دلیل اشرافش بر دنیاى زمینى پرتو نگاهى جامع و در نهایت یک دست رااز دهلیز فقه به فرش زمین مىگستراند.
شاید مهمترین عرصهاى که نو شوندگى موضوعات آن، فقه را بیش از دیگر عرصهها به خود مشغول مىکند سیاستباشد.
ورودىهاى سیاست به محدوده فقه بسیار ولى حساس و نیازمند کارى دو چندان است.
از آن جا که پاسخ سریع و تا حدى یک نواخت و منسجم به ورودىهاى عرصه سیاست لازم است، راه مطلوب ایناست که علاوه بر پرداختن فقهى به تکمسالههاى سیاسى، بکوشیم تا در تلاشى پسینى - یعنى مرحلهاى پیش ازپرداختن مستقیم به دادهها و ورودىهاى سیاست به عرصه فقه - نظریه فقهى اسلام را درباره سیاست و مسائل کلانآن تبیین نماییم. ارایه نظریه به ما کمک مىکند که در مواجهه با رویکردهاى جدید دانش سیاست یا رخدادهاى بهشدت نو شونده عرصه سیاست از قبل آماده باشیم و رویکردى روشنگرانه را در اختیار بگیریم.
در این حالت علاوه برآن که بر سرعت سرسام آور دادههاى سیاست به فقه فائق خواهیم آمد به سطح مطلوبى از وحدت رویه نیز در ارایهاحکام فقه سیاسى دست خواهیم یافت. فقه سیاسى اگر بیش از حد طبیعى گرفتار سلایق اشخاص گردد دچار از همگسیختگى و متفاوت بودن اجزاى آن با یکدیگر از لحاظ مبانى فلسفى خواهد شد و در نتیجه به عدم توانایى برپاسخگویى دچار خواهد گشت. پیمودن این مسیر اگرچه براى بسیارى از بخشهاى فقه پیشنهاد مىشود ولى براىفقه سیاسى از یک ضرورت غیر قابل فرو نهادن برخوردار است. در مثل اگر پیرامون واقع گرایى و آرمان گرایى نظریهاىبر پایه فقه ارایه گردد راه براى پاسخگویى به این که آیا دروغ در عالم سیاست جایز است یا نه و امثال این پرسشها بازمىگردد.
نظریهسازى فقهى سبب خواهد شد که میان تلاشهاى فقیهان و دستاوردهاى نوین علوم سیاسى ارتباطى علمىبرقرار شود، چرا که نظریهپردازى به جد نیازمند آشنایى با تحولات علمى و دستاوردهاى مطالعاتى مىباشد. از سوىدیگر اگر فقه سیاسى در چارچوب نظریههاى فقه سیاسى کلاننگر و مجموعه ساز، سامان یابد ظرفیتهاى لازم رابراى ایفاى نقشهاى راهبردى پیدا خواهد کرد و از آن جا که رویکرد مطالعات نوین علوم سیاسى عموما طرح مباحثکارکردى و تبیین روشها و نگرشهایى راهبردى است، فقه سیاسى نیز با رویکرد نظریه محور، به نوعى به طرحراهبردها و تاکید بر کارکردها نایل خواهد آمد. در غیر این صورت، تاکید روزافزون بر تک مسالههاى فقهى و اکتفا کردنبه این، نتیجهاى جز سر در گم شدن در کوچههاى پیچ در پیچ سیاست نخواهد شد. عدم برخوردارى از نظریههاىکلان، دمیدن روح فقه فردى به عالم پیچیده سیاست است. نظریه محورى در فقه سیاسى سامان مندى را جایگزیندرهم آمیختگى، هم آوردى علمى را جایگزین برداشتهاى سلیقهاى و کارامدى را جایگزین تورمى مایوس کنندهخواهد کرد. اگر نخواهیم در گردابى از پیچیدگىهاى اندیشه و تحول سیاسى گم آییم، مجبوریم که از روشنظریهپردازى بهره گیریم. بررسى مقوله واقع گرایى و آرمان گرایى در فقه سیاسى و نسبت هر یک از این گرایشها باامام على علیه السلام رسالت این مقاله است.
اگر چه این دو گرایش بى رقیب نبوده و نظریاتى موازى با خود را در کنار دارند ولى به لحاظ اهمیت و نیز قابلیتى که درتشریح رفتارهاى سیاسى از آن برخوردار هستند مىتوان به آنها به عنوان دو نظریه کلى که به تنهایى بیشترگرایشهاى اصلى را توضیح مىدهند نگاه کرد.
امام على (ع) آرمان گرا بود یا واقع گرا ؟
در فرایند پىگیرى هدف، سه حالت را مىتوان در نظر گرفت:
1. شرایط سیاسى و اجتماعى به خاطر مساعد بودن، پىگیرى هدف را در عین پاىبندى کامل به اصول آرمانى وچارچوبههاى آن، امکانپذیر سازد.
2. شرایط سیاسى و اجتماعى از چنان پیچیدگىها و دشوارىهایى برخوردار باشد که دستیابى به اهداف جز ازرهگذر عدم پاىبندى کامل و تمام عیار به اصول آرمانى امکانپذیر نباشد.
3. پیچیدگىها و دشوارىهاى سیاست، بازیگران را وادار سازد که تنها به سهمى از پاىبندى به اصول آرمانى بسندهکنند و به اجراى آنها به صورت نیمبند بیندیشند.
طرح پرسش از سیره و رفتار سیاسى علوى بر پایه فرضهاى فوق، افق قابل ملاحظهاى را براى حکومت دینى ترسیممىکند و نکات آموزندهاى را فرا روى قرار مىدهد.
به یقین اگر شرایط فرض اول رخ مىداد حضرت اهداف را با پاىبندى کامل به اصول آرمانى پى مىگرفت.
بنابراین،مشکل، عدم تحقق این فرض بوده است، یعنى امام(ع) فرا روى خود شرایط سیاسى را کاملا مساعد نمىدیدهاست.
پاسخ نسبت به فرض دوم نیز روشن است. به یقین امام(ع) اگر در شرایط این فرض قرار مىگرفت به در گذشتن از همهاصول آرمانى تن نمىداد و واقعگرایى سیاسى به این معنا و تا این اندازه را که امروزه «شیوه ماکیاولیستى» مىخوانند آروا نمىدانست و پى نمىگرفت.
مهم و تامل برانگیز، طرح پرسش نسبت به فرض سوم است، یعنى آیا امام على(ع) به لحاظ تنگناهاى عالم سیاسترویکردى واقع گرایانه را در پاىبندى به اصول در پیش مىگرفت یا رویکردى صد در صد آرمان گرایانه را دنبالمىنمود؟ به سخن دیگر آیا امام(ع) آن گونه که رهیافت آرمان گرایانه تاکید دارد در ملزم کردن خویش به اصول آرمانىتا سرحد باز ماندن از اهداف به پیش مىرفت یا آن گونه که رهیافت واقع گرایانه مطرح مىکند به پاىبندى نیم بند بهاصول آرمانى بسنده مىکرد تا از دستیابى به اهداف به صورت کلى باز نماند؟ در صورت دوم آیا در این پاى بندىنیم بند امکان کنار نهادن هر اصل وجود داشت یا تنها با کنار نهادن پارهاى از اصول ویژه، واقع گرایى سیاسى خود راشکل مىداد؟ مطالعه رفتار و مواضع امام على(ع) حاوى نکات مهمى است که بر درستى صورت دوم تاکید مىورزد. یعنى امام(ع)نسبت به پارهاى از اهداف، شرایط پیچیده سیاسى را براى انعطاف پذیرى لحاظ مىکرده و از پارهاى اصول آرمانىمىگذشته است. البته در این انعطاف واقع گرایانه هر اصل آرمانى در معرض تهدید قرار نمىگرفته است بلکه تنهاسنخى از آنها را در شرایط یاد شده، کنار مىگذاشته است.
اگر بتوان این ادعا را ثابت کرد مىتوان گفت: امام(ع) نه یک واقعگراى محض بود و نه یک آرمانگراى صرف به معناىاصطلاحى آن بلکه مشى حضرت از یک آرمانگرایى واقع گرایانه و یک واقعگرایى آرمان گرایانه حکایت مىکند.
اینهمزیستى واقعگرایى و آرمانگرایى بر پایه یک منطق ویژه و در یک چارچوب خاص جریان مىپذیرفت.
براى اثبات ادعا باید به سنخشناسى اصول آرمانى در سیره امام(ع) دست زد. در این سنخشناسى به دو نوع اصولآرمانى بر مىخوریم:
الف) اصول آرمانى صد درصد اخلاقى ،
اصول صد درصد اخلاقى، حیات و سلامت جامعه را تضمین مىکنند ومشخصه جاودانه آن هستند، همچون صداقت و وفا به عهد.
ب) اصول آرمانى شکل گرفته بر پایه پارهاى از مصالح
، همچون همکارى با کارگزارانى که به صورت مشروع بر سرکار نیامدهاند.
امام(ع) در شرایط پیچیده سیاسى نسبت به اصول صد درصد اخلاقى که عامل و مشخصه حیات و سلامت جامعههستند انعطاف نمىورزید ولى در برابر دسته دوم از اصول آرمانى در یک چارچوب و حدود خاص انعطاف به خرجمىداد، یعنى در فرایند دستیابى به هدف با لحاظ واقعیتهاى سیاسى، از آن اصول در مىگذشت. در زیر هر یک راجداگانه بررسى مىکنیم:
1. دست نکشیدن امام (ع) از اصول اخلاقى
مطالعه ادبیات سیاسى گویاى آن است که تحلیل و ارزیابى رابطه اخلاق با سیاست در سه سطح انجام گرفته است:
1. جدا بودن حوزه اخلاق از سیاست، تعدادى از دانشمندان دوره رنسانس دیوارى میان سیاست و اخلاق کشیده ومعتقد شدند از آن جا که هیچ گونه ترتب منطقى میان این دو برقرار نیست و هر کدام حوزهاى جداگانه دارند، دخالتهر یک در حوزه دیگرى ناروا است. اگر رابطه محکم میان مذهب و اخلاق را در نظر بگیریم، این جمله معروف که «کارقیصر را به قیصر و کار مسیح را به مسیح باید واگذارد» تفسیر خود را در چارچوب این دیدگاه، باز مىیابد.
2. اخلاق در خدمت سیاست، به گواهى تاریخ، رفتار سیاسى بسیارى از حکمرانان بر محور استفاده ابزارى از اخلاقدر مسیر دستیابى به اهداف سیاسى بوده است. حتى برخى از اندیشمندان مانند ماکیاول این رفتار را تئوریزه کرده وبه ترسیم افقى دست زدند که در آن مىتوان از اخلاق براى دستیابى به هدفهاى سیاسى بهره جست بىآن کهالتزامى اخلاقى نسبت به اهداف سیاسى روا داشت.
3. سیاست با محوریت اخلاق، این دیدگاه از آن جهت که به اندیشه جدایى حوزههاى اخلاق و سیاست تن درنمىدهد از دیدگاه اول، و از آن روى که در تزاحم سیاست و اخلاق اصالت را به اخلاق مىبخشد از دیدگاه دوم تمایزمىیابد.
براى این دیدگاه دو رویکرد را مىتوان تصور نمود، در یک رویکرد اخلاق از یک جایگاه محورى تمامعیار برخورداراست و در تعامل با سیاست حرف اول و آخر را مىزند و در رویکرد دوم اخلاق اگر چه نقشى محورى بر عهده دارداما این نقش همه جا و همیشه و به صورت کامل انجام نمىگیرد، واگر محورى خوانده مىشود از آن جهت است که درمجموع، از وزن بیشترى برخوردار است. رویکرد اول نه تنها هدفهاى مغایر با اخلاق را در پیش نمىگیرد که بالاترحتى براى دستیابى به این هدفها نیز از وسیلههاى مغایر با اخلاق بهره نمىگیرد و به سخن دیگر، هم هدفهاماهیتىاخلاقى و یا سازگار با اخلاق دارند و هم رویهها و روشهاى دستیابى به آن هدفها، در حالى که رویکرد دوماگر چه مىکوشد هدفهاى مغایر با اخلاق را پى نگیرد ولى در عرصه رویهها و روشها همیشه و همه جا پاىبنداخلاق نیست بلکه تثبیت اهداف اخلاقى را با روشهاى غیر اخلاقى گاه مجاز مىشمرد.
در زندگى سیاسى امام على(ع) دیدگاه سوم، و در میان دو رویکرد مربوط به آن، رویکرد اول به صورتى شفاف خودنمایى مىکند. مطالعه ابعاد رفتارهاى سیاسى امام (ع) نشان مىدهد که وى براى نیل به هدفهاى اخلاقى هیچ گاهمسیرى غیراخلاقى را نمىپیمود. به سخن دیگر رفتار سیاسى حضرت از دو سو دل در گرو اخلاق داشت: از یک سواهدافى اخلاقى و یا سازگار با اخلاق را پى مىگرفت و از سوى دیگر راه دستیابى به این اهداف را بر زیر ساختهاىاخلاقى تحکیم مىبخشید. اثبات این حقیقت را با ارایه دلایلى چند پى مىگیریم:
دلیل یکم: اجتناب امام(ع) از سوء ظن سیاسى
نباید با سطحى نگرى تصور کنیم که براى نیل به هدفهاى اخلاقى مىتوان گاه مسیرى غیراخلاقى را پیمود.
دستیازیدن به وسیلههاى غیراخلاقى فضاى سیاست را ضد اخلاقى خواهد کرد و در نتیجه نه تنها به تحکیم اخلاق کمکىنمىشود که این فرایند، حتى اخلاقگریزى را نیز در جامعه شتاب خواهد بخشید. به دیگر سخن سیاستمدارانى کهمصلحت تحکیم و تثبیت هدفهاى اخلاقى را گاه در دست زدن به عملهاى ضد اخلاقى مىجویند خود به مروجاناخلاقگریزى بدل خواهند شد.
از همین جا مىتوان دریافت که چرا امام على(ع) با آن که اخلاقى کردن فضاى سیاست را به مثابه هدفى متعالى دنبالمىکرد نیل به این هدف را با ابزار سوء ظن سیاسى پى نمىگرفت.
در نگاه نخست به نظر مىآید که براى اخلاقى کردن فضاى سیاسى جامعه قاطعیت لازم است و این قاطعیت با داشتنسوء ظن به کسانى که احتمال مىرود با چارچوبهاى تعهدات اخلاقى، موافق و همراه نگردند، تحقق مىیابد، اما ازآن جا که سوء ظن در موارد بسیار، خود یک عمل ضداخلاقى است آن هم با بازتابهاى منفى بسیار، دست زدن بهآن، سلامتى را درون میکروب کاشتن است.
شاید اگر امام على(ع) به قاطعیتى از این دست در حکومت دست مىزد مجالى براى روى کار آمدن آن دسته ازکارگزاران که به سوى معاویه گریختند و فضاى سیاست را به نقض پیمان آلودند، فراهم نمىآمد اما حضرت ازرفتارهاى سوء ظن مدار و احتیاطها و قاطعیتهایى از این سنخ بهره نجست. البته حساب افرادى همچون معاویه،طلحه و زبیر که سردمداران گرایش به رفتارهاى غیراخلاقى در زمان خود بودند از سایرین جدا بود و کنار نهادن آنانتوسط امام(ع) به مثابه یک استثنا از قاعده یاد شده بود و این کار امام(ع) از سرچشمه یک سوء ظن غیراخلاقى آبنمىخورد.
دلیل دوم: اجتناب از نیرنگ در عرصه سیاست
بهرهگیرى از خدعه و نیرنگ در سیاست هراسانگیز و زیانآور است، از آن جهت که دامنه آن گاه به عرصه مناسباتاجتماعى جامعه سرایت مىکند. اگر نیرنگ پاى در حریم زندگى سیاسى نهد و از آن جا به مناسبات اجتماعى نفوذیابد، بنیان جامعه و اساس دین در آن جامعه به مخاطره مىافتد. از این روى على(ع) به شدت به نفى و تقبیح نیرنگمى پرداخت و از بسیارى از فرصتهاى در دسترس اگر چه بنابر مقتضاى مبارزات سیاسى مىتوانست آنها را به نفعخود خاتمه دهد چشم مىپوشید. در واقع امام(ع) از حداقلها چشم مىپوشید تا جامعه به حداکثرهاى مدنظر خود که فروغلطیدن هر چه بیشتر در نیرنگورزى بود آلوده نگردد. امام على(ع) مىدانست که بذرهاى نیرنگ در محیطداخلى جامعه اگر اندک فضایى براى رشد یابند از هر جاى سر بر خواهند آورد و دیگر وفا، صدق، پیمان و دین خواهىپا برجا نخواهد ماند، به ویژه که جامعه آن روز به دلیل سلسله حوادثى که قبل از امام(ع) رخ داد، دچار وضعیتمکرزدگى گشته بود. امام(ع) خطاب به جامعه آن روز کوفى فرمود:
مازلت انتظر بکم عواقب الغدر،() همواره منتظر نتایج و بازتابهاى نیرنگ براى شما هستم.
امام على(ع) و خدعه در برابر خدعه
آیا امام على(ع) تنها از مکر به عنوان یک کنش و روش سیاسى اجتناب مىکرد یا از آن حتى به عنوان واکنش در قبالخدعهها نیز سرباز مىزد؟ به تعبیر دیگر امام(ع) در قبال مکرهاى سیاسى چه موضعى داشت؟ در پاسخ مىتوانگفت:
امام (ع) در قبال نیرنگها، رفتارى ماهرانه را از خود نشان داده که در عین حال از خدعه نیز عارى بوده است. دونمونه گویا وجود دارد:
نمونه اول: امام(ع) در مقابل خدعههاى معاویه
حضرت در واکنش به نیرنگهاى معاویه مىتوانست سه گزینه را در پیش گیرد:
گزینه اول: به خدعه زنى و نیرنگ بازى دست آلاید و در مقابل نیرنگ ورزىهاى معاویه نیرنگهاى بزرگ سیاسى را کهبخش مهمى از آن نه در میادین نبرد بلکه در عرصه اجتماع است، ترتیب دهد.
تاریخ پرفراز و نشیب حکومت على(ع) و نیز سخنانى از آن حضرت به وضوح نشان مىدهد که وى خطاها و دورویىهاى معاویه را همچون او پاسخ نگفته است و دامن حکومت خود را به نیرنگ حتى به عنوان مقابله به مثل دربرابر نیرنگهاى معاویه نیالوده است.
پرسش این است که آیا مگر در مقابل مکر راهى به غیر از پاسخ دادن به آن مىتوان جست؟ مگر مصلحتى آن سوىحفظ حکومت حضرت نیز مىتوان یافت که امام (ع) را از دست زدن به مکر در برابر مکر بازداشته باشد؟ این پرسشهنگامى جدىتر مىشود که بدانیم تجربه نشان داده است که گاه نیرنگ بازان سیاسى با تغییر شرایط، حکومتهاىمبتنى بر صداقت را به پایان رساندهاند.
در پاسخ مىتوان این حقیقت را یادآور شد که قاعده کلى و اصل اولى در قبال مکر، وا نهادن وفادارى است. در یکنبرد پایاپاى میان نیرنگ بازان و صداقت پیشگان سلاح مکر را باید با رفتارهاى هم جنس آن پاسخ گفت و خطر مکر وشیطنت را با همان سلاح از کار انداخت. امام على(ع) نیز به این اصل اشاره کرده است:
الوفاء لاهل الغدر غدر عنداللّه والغدر باهل الغدر وفاء عنداللّه،() نزد خداوند وفا کردن به اهل غدر، غدر، و نیرنگ در برابر اهل غدر وفا است.
اما در حقیقت این اصل مربوط به شرایط عادى و معمولى است. امام على با شرایطى بسیار حساس رو به رو بود کهایجاب مىکرد که براى مقابله با مکر به مکر روى نیاورد و در مقابل پیمان شکنى پیمان نشکند. در دورهاى که امام(ع)در آن مىزیست اسلام بالهاى خود را بر بخش مهمى از جهان گسترده بود و آنچنان که تاریخ بعدا ثابت نمودگفتارهاى به ظاهر عادى صحابه در آن روز به روندهاى انکار نشدنى در تاریخ اسلام بدل شدند و به واقع صحابه بى آنکه بدانند در معرفى الگوبردارى تاریخ اسلام قرار داشتند.
در این شرایط، ظهور معاویه و جریانهاى پیش از او مکرورزى را به پدیدهاى رایج و فراگیر بدل ساخته بود. امامعلى(ع) در چنین وضعیتى پیش از آن که تلاشهاى خود را متمرکز بر مصالحى زودگذر نماید به طراحى یک الگوىتاریخ ساز از حکومت خویش دست زد. در واقع اگر چه فرصتهاى مساعد براى پیروزى ظاهرى و زودگذر را بهمعاویه سپرد ولى فرهنگ سیاسى آن دوران را که دست یازیدن به هر وسیله را در نیل به هدفهاى شیطانى روامىدانست و مىرفت تا به عنوان فرهنگ رایج و مقبول در دل تاریخ اسلام جاى گیرد، دچار چالشى سخت نمود و راهرا بر آن بست.
معرفى شخصیت خویش به تاریخ، تصحیح راه نادرستى که مىرفت هر وسیله را در نیل به هدف براى همیشه تجویزکند و متمایز ساختن راه حق از راه باطل، اهداف امام(ع) را تشکیل مىدادند.
در عین حال ماهیت رفتار سیاسى امام(ع) را نباید صرفا در دستگاه یک بینش تاریخ ساز توجیه نماییم بلکه مىتوان بااستفاده از یک چارچوب عقلانى تصمیمگیرى که مصالح زودگذر را نیز در تعامل با تصمیم سازان جامعه مورد توجهقرار مىدهد، به تحلیل کشید. از جمله آن که حضرت در دهه چهارم تاکید خود را بر خاموش ساختن بحرانهایى قرارداده بود که کمکم جامعه را دچار مشکلاتى غیر قابل بازگشت مىساخت. دلیل دیگر بر مهارت امام على(ع) به درکموقعیتهاى مهم باز مىگردد. این مهارت از آن جا قابل ردیابى است که حضرت نخستین کسى است که به پیامبر(ص)ایمان آورد و همپاى با تحول دولت در اسلام بخش اصلى عمر خود را در کوران حوادث گذراند. در واقع او بیش از هرکسى نبض جامعه را در دست داشت و مىدانست که تاکید بر یک نگرش خاص در سیاست از جمله مکر ورزىمىتواند شکافهاى مهمى را در دهههاى بعد بر جاى گذارد. در واقع رواج نیرنگ بازى تمامیت سیاسى جامعه را بهچالش و تهدید مىکشاند. در هر صورت، امام(ع) به ارایه نقشى الگوساز براى تاریخ مىاندیشیده است. سخن زیر بهوضوح، موضع حضرت را در نفى مقابله به مثل در برابر معاویه آشکار مىسازد و بیان مىدارد که چگونه امام(ع) بهتاریخ مىاندیشیده است:
ما لمعاویة قاتله اللّه لقد ارادنی على امر عظیم اراد ان افعل کما یفعل فاکون قد هتکت ذمتی و نقضت عهدی فیتخذها علی حجة فتکونعلی شیئا الى یوم القیامة کلما ذکرت،() معاویه چه مىخواهد! خدا او را بکشد، او براى من وضعیت بزرگى را پىگرفته است. مىخواهد من نیز همانند او رفتارکنم، یعنى آن چه را بر ذمه گرفتهام بشکنم و پیمانم را نقض نمایم آنگاه آن را دلیلى بر ضد من قرار دهد و تا روز قیامتهر وقت که از من یاد شد ننگى برایم به شمار آید.
امام(ع) سپس فرمود:
او انجام دهد آن چه را مىخواهد اما ما پیمانهاى خویش را نقض نمىکنیم... .() از سخن امام(ع) بر مىآید که براى معاویه فروافتادن حضرت در وادى نقض عهد و رفتارهایى از این دست خود، یکهدف بوده است تا هالههاى عصمت و جاذبههاى صداقت و پاکى و دیندارى را که محصول چند دهه رفتار سیاسى ودینى بود از جامعه و به ویژه از پیروان حضرت بزداید، مزیتى که معاویه با آن بیگانه بود. بدینسان یکى از مکرهاىمعاویه فرو افکندن امام(ع) در وادى مکر بود.
گزینه دوم: حضرت على(ع) مىتوانست در مقابل نیرنگ ورزیهاى معاویه رفتارى ظاهر گرایانه را تعقیب نماید و با تاکیدبر شیوههاى کلیشهاى ثابت و چون و چرا ناپذیر، پاسخگویى به خدعههاى معاویه را در چارچوب رفتارى منطقى وعقل گرایانه دنبال نکند. امام(ع) این گزینه را نیز انتخاب نکرد. این گزینه را در واقع خوارج در پیش گرفتند که توضیح آنخواهد آمد.
گزینه سوم: رفتارى دو سویه را در پیش گیرد: از یک سوى پاىبندى خود را به اخلاق از دست ندهد و از خدعهورزىهاى انتقام گیرانه در قبال نیرنگ بازىهاى معاویه پرهیز کند و از سوى دیگر در دامهاى خدعه معاویه دچارنشود. در واقع رفتارى اخلاقى عقلانى را دنبال نماید که یک جنبه آن التزام و پاىبندى به ارزشها را تشکیل دهد وجنبه دیگر آن انعطافپذیرى، هشیارى، و تدبیر و مدیریت سیاسى. تاریخ گویاى آن است که حضرت این راه سوم رابرگزیده است.
اداره جامعه با وجود رویکردهاى متفاوت، که برخى به عثمان و پارهاى به قاتلان او گرایش داشتند و نیزپاىبندى گروههاى بسیارى به خلیفه دوم و افکارى که بر جاى گذاشته بود از مهارتهاى سیاسى امام بود که تحسینتاریخ نویسان را برانگیخته است.
امام(ع) خود به این موضوع که نمىتوانند او را بفریبند، اشاره کرده است:
به خدا سوگند من مانند کفتار خوابیده نیستم که صیاد زمانى را براى فریبش کمین کرده است و آهسته آهسته چوب برزمین مىزند تا او را بگیرد.()
نمونه دوم: امام (ع) و شوراى تعیین خلیفه
یکى از مواردى که نشان مىدهد امام(ع) به رغم به کارگیرى مکر علیه او از این سلاح بهره نگرفته است، جریان تعیینخلیفه سوم است که در آن دو ابزار مکر و زور همزمان به کار گرفته شد. جریان از این قرار بود که شش نفر به عنواناعضاى شورایى که باید از میان آنها خلیفه تعیین گردد، برگزیده شدند، از جمله این اعضا امام على(ع) و عثمانبودند. مدیریت شورا که بر عهده عبدالرحمن بن عوف قرار داشت، اختیاراتى ویژه را براى به قتل رساندن برخى ازاعضا در صورت سرپیچى دارا بود.() از طرف دیگر چینش اعضا و نحوه راىگیرى آنها به گونهاى بود که عملا تنهامىتوانست به عثمان ختم شود. این نحوه چینش اعضا خود رفتار سیاسى دو رویهاى را تشکیل مىداد که از یک سوتعیین خلیفه را بر عهده شورایى مرکب از بزرگان جامعه مىگذارد و از سوى دیگر با طراحى ویژه، ماهیت انتخابگرىرا از این گروه سلب مىکرد. در واقع این شورا نیرنگى بود که از یک طرف علایق سیاسى کسانى را که به خلافت عثمانچشم دوخته بودند تامین مىکرد و از طرف دیگر مسؤولیت این انتخاب را در انظار عمومى بر دوش یک تصمیمجمعى و شورایى مىنهاد.
دو سخن از امام على(ع) در دست است که بر خدعه بودن جریان شورا اشاره دارد: نخست، سخنى است که قبل ازتشکیل شورا بیان داشته است و دیگرى گفتارى است که پس از پایان نشست شورا ارایه کرده است.
سخن امام(ع) قبل از تشکیل شورا: هنگامى که امام(ع) از جلسهاى که براى اعلام آغاز به کار شورا تشکیل داده بودند، برمىگشت در بین راه به ابنعباس فرمود: «سوگند به خداوند که خلافت از ما گذشت.» ابنعباس گفت: «چگونه؟» امامفرمود: «آیا نشنیدى که گفت: در طرفى قرار گیرید که عبدالرحمن قرار دارد؟» بعد امام(ع) توضیح داد که چگونه قرارگرفتن در کنار عبدالرحمن به معناى به خلافت رسیدن عثمان است.() سخن امام(ع) بعد از تشکیل نشست شورا: امام(ع) بعد از آن که جریان گفتگوهاى شورا به تعیین عثمان ختم گردید و از آنحضرت خواسته شد که با عثمان بیعت کند، فرمود:
خدعة و ایما خدعة،() یک خدعه، و چه خدعهاى! بدینسان مکر ورزى یا همان طعمه ساختن وسیلهها در قربانگاه اهداف مهمترین عرصه تصمیمگیرى در جامعهمسلمانان را در نور دید. موفقیت سلاح مکر در این جریان سبب شد تا از آن پس این سلاح به شیوهاى کارامد و روز مرهبراى تعقیب اهداف سیاسى بدل شود و سرتاسر عرصه سیاست جامعه را به تسخیر در آورد.
موضعگیرى امام على(ع): در جلسه شورا به حضرت این پیشنهاد داده شده بود که دنباله روى از شیخین را بپذیرد تا با اوبیعت شود. چه بسا تصور کنیم این پیشنهاد فرصتى مغتنم براى امام(ع) بوده است. اگر امام(ع) آن را مىپذیرفت،مىتوانست به قدرت دست یابد و آنگاه بىاعتنا به روش شیخین، راه خویش را در پیش گیرد. تاریخ از تن در ندادنامام(ع) به این پیشنهاد سخن مىگوید:
آنگاه که عبدالرحمن مدیر شورا به او گفت: با تو بعیت مىکنم بر پایه کتاب خدا، سنت پیامبر خدا(ص) و سیرهشیخین، پاسخ داد: نه، تنها براساس کتاب خدا و سنت رسولش(ص).() در توجیه رفتار امام(ع) مىتوان گفت: اگر سیره شیخین را به ظاهر مىپذیرفت این کار خود مکرى در درون داشت وپیدا است بهرهگیرى از سلاح مکر براى رویارویى با مکر، گاه به نقض غرض مىانجامد. اگر به راستى مکر راه نفوذ را بهدرون فرهنگ سیاسى جامعه در پیش گرفته باشد نباید و نمىتوان این راه را با استفاده از همین سلاح سد نمود. امامعلى(ع) با شرایطى از این دست روبه رو بود. به سخن دیگر مکر همیشه پادزهر مکر نیست. در آن شرایط، امام(ع) اگربه مکر روى مىآورد راه نفوذ آن را در جامعه هموارتر مىنمود و به تبدیل شدن آن به یک فرهنگ مدد مىرسانید و اینخواستى بود براى کسانى که از رفتارهاى اخلاقى و الهى بر آمده از جریان بعثت به ستوه آمده بودند و جایى را براىخویش در یک جامعه حقیقت مدار نمىیافتند. در عین حال امام(ع) در این واکنش خود مهارت به خرج داد کهتوضیح آن را پى مىگیریم. در قبال شورا دو گزینه فرا روى امام(ع) وجود داشت:
اول: شرکت نجستن در شورا: پس از پیامبر(ص) و با کنار گذاشته شدن امام على(ع) روندى بر سیاست و قضاوت سایهگسترد که هر چه به جلو مىرفت گرایش و توجه به امام(ع) را افزایشى بیشتر مىداد. این توجه میان دو گروه به چشممىخورد: گروهى که شیعه امام(ع) بودند و از دوران پس از پیامبر(ص) به فردى جز امام(ع) نمىاندیشیدند و گروه دومرا کسانى تشکیل مىدادند که اگر چه در سطح شیعه امام(ع) به شمار نمىرفتند اما از آن جا که روند سیاست و تعاملسازنده امام(ع) را با حوادث از نزدیک تجربه، و جایگاه تعیین کننده حضرت را در مسایل مهم حکومت و قضاوتلمس کرده بودند، به او گرایش یافتند.
در اواخر خلافت خلیفه دوم روند توجه به امام(ع) تا آن جا افزایش یافت که بسیارى از مردم انگشت اشاره به سوىحضرت داشتند و چنین گمان مىبردند که خلافت به سوى او خواهد رفت. در شرایطى این چنین تصمیم به تشکیلشوراى خلافت گرفته شد. این شورا براى عبور از علایق و خواست مطرح در جامعه با دشوارى روبه رو بود. به طولانجامیدن کار شورا در خلال چند روز را مىتوان تاییدى بر وجود احساس این دشوارى گرفت. بهرهگیرى از شمشیربراى کنترل شورا در مسیر دیکته شده و تشکیل جلسات مشورتى آنها در پناه استفاده از زور که در فرمان شورا آمدهبود دلیل دیگرى براین مدعا است که شورا در پىگیرى اهدافى متفاوت با علایق مطرح نزد بخش مهمى از جامعه بادشوارى رو به رو بوده است. با توجه به این وضعیت باید دید چرا امام(ع) گزینه عدم شرکت در شورا را برنگزید با آنکه اگر از حضور در جلسات شورا سرباز مىزد، مشروعیت و کارامدى آن را مىتوانست زیر سؤال بکشد و از طرفدیگر، گروههایى را که به خلافت او مىاندیشیدند به نیرویى ذخیره و آماده براى خویش بدل نماید.
در پاسخ باید گفت: اگر امام(ع) خود را از شورا دور نگه مىداشت مکرى که بر او روا داشته بودند مخفى مىماند و درآن صورت شورا موفقتر و راحتتر به هدف خود دست مىیافت، اما دریغ ورزیدن خلافت از او به رغم حضور آنحضرت در متن شورا موضوع پربازتاب و مهمى بود که به تهییج افکار مىانجامید. ابعاد مکر آلود رفتار در پیش گرفتهشده، با حضور امام در روند شورا بود که آشکار گردید و این آشکارا خود زمینهاى فراهم آورد تا چند سال بعد، روندتهییج افکار به نفع حضرت شتابى گیرد.
دوم: شرکت جستن در جلسات با مواضعى پرسش انگیزانه:
امام(ع) این گزینه را انتخاب کرد. وى در جلسات به گونهاىشرکت و موضع گیرى نمود که بازتاب آن در سطح جامعه، اعتراض حضرت را به روند شورا نشان مىداد و پشتپردههاى شورا را آشکار مىساخت. سلسله گفتگوهاى چند جانبهاى که بعد از اتمام جلسه رخ داده است() و نیزاعتراضاتى که افرادى به تصمیم شورا از خود نشان دادند از مواضع نیرنگ ستیز امام(ع) در درون جلسات تاثیرمىپذیرفت، به ویژه آن که امام(ع) بعد از اتمام شورا تا مدتى مواضع اعتراضآمیز خود را به روند شورا در رفتارهاىخود منعکس مىساخت.()
دلیل سوم: نیالودن دامن سیاست
پاىبندى به پیمان، تداومدهنده حیات جامعه است. از دیدگاه امام(ع) عهدمدارى ضمانتهاى لازم را براى تداوممیان جامعه پدید مىآورد، بنابراین فارغ از ماهیت طرف مخاصمه باید به عهدها و قراردادها پاىبند ماند. امامعلى(ع) در یک تشبیه گویا اشاره دارد که حتى مشرکان نیز در مناسبات و روابط اجتماعى خود بر وفاى به عهد پاىبندبودند. این تشبیه از آن جهت اهمیت دارد که مشرکین جاهلیت به نحو تعجب برانگیزى هر آن چه را براى از همپاشاندن یک جامعه به تنهایى کفایت مىکرد به صورت کامل در محیط خود گرد آورده بودند، فقرى فلاکتبار، جهلىشعلهخیز، سرزمینى انسان ستیز و جنایتهایى وحشتآور همچون زنده به گور کردن دختران، تنها بخشى ازواقعیتهاى دوران جاهلیت است، با این حال آن چه آنان را اجتماع و ارتباط مىبخشید عهدمدارى بود، وفاى به عهدآخرین خاکریز تداوم حیات اجتماعى مشرکان بوده است. بدینسان امام على(ع) با این تشبیه به بیان فلسفه عهدمدارىمىپردازد:
فانه لیس من فرائض اللّه شیء الناس اشد علیه اجتماعا مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظیم الوفاء بالعهود. و قد لزم ذلکالمشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر فلا تغدرن بذمتک ولا تخیسن بعهدک، ولا تختلن عدوک،() چیزى از واجبات خداوند چون بزرگ شمردن وفاى به عهد نیست که مردم را به رغم متفاوت بودن تمایلات و مختلفبودن اندیشهها گرد هم آورد. مشرکان نیز قبل از مسلمانان وفاى به عهد را میان خود لازم مىشمردند، بدان جهت کهنتایج نیرنگ را هلاکت بار مىدیدند. پس به آن چه برعهده گرفتهاى خیانت مکن و پیمان خود را مشکن و به دشمنتخدعه منما.
دلیل چهارم: عدم زد و بند سیاسى
ویژگى اصلى زد و بند سیاسى، تقسیم امتیازات به نفع طرفهاى قدرتمند است. در یک زد و بند، طرفین مىپذیرند تااز علایق خود اندکى دست شویند و در عوض در حاشیه امنى که از تبدیل دشمنان به دوستان ایجاد خواهد شد، بهرهجویند.
ورود در بازار معاملات سیاسى به معناى پذیرش طرفهاى مقابل، معامله آمادگى براى سهیم کردن آنها درقدرت و دادن امتیاز و موقعیت به آنان است.
ناگفته پیدا است امتیازاتى که در این معاملهها به یکدیگر واگذار مىشود گاه خواستههایى نامشروع و ضد اخلاقىهستند و تضییع حقوق را در پى مىآورند.
در زیر مواردى را مرور مىکنیم که امام(ع) در برابر پیشنهاد زد و بند از طرف سیاست پیشگان آن دوران پاسخ منفىمىدهد:
الف) پیشنهاد معاویه براى معامله سیاسى با امام(ع): معاویه بهترین گزینه را براى خود، وارد کردن حضرت على(ع) به جرگهزد و بند سیاسى مىدید. مىپنداشت اگر حضرت را در بازى سیاسى خود سهیم سازد خواهد توانست دست کمبخشى از قدرت خویش را با فراغت بال حفظ کند و از آن، راهى به سوى قدرت و موقعیت بهتر بازگشاید. از این روىتلاشى گسترده را در این راه به کار گرفت. او گفت:
اگر حکومت مرا به شام تنفیذ کند با او بیعت مىکنم.() پیشنهاد معامله با امام(ع) به صورت زیر در بسیارى از کتابهاى تاریخى نقل شده است:
معاویه به جریربن عبداللّه فرستاده حضرت به سوى او براى گرفتن بیعت گفت:
علىبن ابىطالب شام را در طول حیات خود به من واگذارد آنگاه که مرگ او فرا رسید بر عهده من بیعت کردن با فرددیگرى را قرار ندهد، من تسلیم او خواهم شد و به خلافت او گردن مىنهم.
جریر از او خواست که پیشنهاد، کتبى و از طریق نامه به امام(ع) منتقل شود که معاویه پذیرفت، ولى امام(ع) در پاسخبه نکاتى اشاره کرد که بخشى از آن در زیر مىآید:
زمانى که در مدینه بودم مغیرة بن شعبه به من گوشزد نمود که معاویه را بر امارت بگمارم و من امتناع کردم. خداوند مرانبیند که گمراه کنندگان را بازو و مددکار بگیرم.() ب) پیشنهاد طلحه و زبیر براى معامله سیاسى با امام(ع):
طلحه و زبیر در ابتدا بیعت با امام(ع) را به صورت یک معاملهسیاسى مطرح کردند که امام نپذیرفت. آنها به امام(ع) گفتند:
«نبایعک على انا شرکائک من هذا الامر، با تو بیعت مىکنیم به شرط آن که شریکهاى تو در امر خلافت باشیم.
امام(ع) پاسخ دادند:
لا، ولکنکما شریکان فی القوة و الاستعانة و عونان على العجز و الاود،() نه، شما تنها در نیرو و کمک شریک باشید و بر ناتوانى و کژى یارى نمایید.
دلیل پنجم: امام (ع) به فساد اخلاقى افتادن حاکم را حتى براى اصلاح جامعه روا نمى دید عمق رویکرد امام(ع) به اخلاق را آن جا مىتوان به نظاره نشست که در موارد بسیار که پاى اصلاح جامعه به میان بودهاست پارهاى از شیوهها را به این دلیل که براى حاکم فساد اخلاقى ایجاد مىکند وا مىنهاده است. در یک موردفرموده است:
و انی لعالم بما یصلحکم و یقیم اودکم ولکنی لا ارى اصلاحکم بافساد نفسی، من بدانچه شما را اصلاح مىکند و کژى شما را راست مىنماید، آگاهى دارم، ولى اصلاح شما را با فاسد کردن نفس خویشروا نمىبینم.() همین مضمون با تفاوتى اندک در کتاب الغارات نقل شده است.() بررسى سخن امام(ع) را با طرح پرسشى پیرامون نسبت میان دین و حکومت آغاز مىکنیم. آیا دین، حکومت را بخشىاز قلمرو خود مىداند و یا آن را عرصهاى خارج از قلمرو وظایف و کارکرد خویش معرفى مىکند؟ اگر اندیشه دوم رابپذیریم و بر هویت فردى و نه حکومتى براى دین تاکید ورزیم مىتوان به راحتى این تفسیر را نمود که امام(ع) به عنوانیک دینمدار که بنابر موقعیت اجتماعى و فعل و انفعالهاى سیاسى به حکومت رسیده است، خود را بر سر دو راهىمصالح دینى فردى از یک طرف و مصالح حکومتى از طرف دیگر مىبیند و چون پاىبند به دین است و راه دین (طبقفرض) به افق فردیت ختم مىگردد، مصلحت فردى دینى خود را بر مصالح عمومى و حکومتى که بنابر مفروض، ازقلمرو دین خارج است ترجیح مىدهد و به اصلاح دیگران بر پایه معیارهاى سیاسى به قیمت افساد خویش برپایهمعیارهاى دینى تن در نمىدهد اگر اصل فردى بودن دین را به عنوان یک اندیشه نپذیریم که حق همین است و اثباتآن، جاى خود را مىخواهد و معتقد شویم دین متضمن مسایل ناظر به اجتماع و حکومت است این تفسیر بىاعتبارمىشود.
اما اگر اندیشه اصلاح عمومى را در قالب حکومت، بخشى از ماهیت دین بدانیم با یک پرسش و ابهام جدى روبهرومىشویم که چرا على(ع) میان اصلاح عمومى و اصلاح فردى تضاد برقرار مىسازد؟ این طرح دوگانگى میان دواصلاح سؤال برانگیز است اگر به واقع اصلاح جامعه مدنظر دین قرار گرفته نباید از دست زدن حاکم به اعمالى درجهت اصلاح مردم جلوگیرى به عمل آورد تا در نتیجه این دست زدن، فساد و بىتقوایى دامنگیر حاکم شود. ثبوتا و درعالم واقع، اصلاح فرد و جامعه نباید با یکدیگر ناسازگار باشند.
آن چه این پرسش را جدىتر مىکند این است که تقابل میان اصلاح فرد و جامعه را در کلام امام على(ع) مشاهدهمىکنیم نه در کلام یک غیر معصوم. بیان امام(ع) آیینه تمامنماى دین است. اگر تقابلى را میان دو چیز در کلام حضرتمشاهده کنیم باید آن را بیانگر تقابل و تضادى که دین به آن دچار شده است، بدانیم و دین به عنوان یک حقیقتمتضمن دو امر متناقض نیست.
پاسخ این پرسش به جنبههاى روانى تصمیمگیرى در حاکمان باز مىگردد که بیان آن را با سنخشناسى احکام به دوگونهآغاز مىکنیم: 1 آموزههایى از دین که بعد فطرى و انسانى روشنى دارند، مانند دورى جستن از نیرنگ و دروغ و ...
2 آآموزههایى از دین که صرفا دینى هستند یا بعد فطرى آنها پررنگ نیست. بىگمان گاه براى دستیابى به هدفوسیلهاى انتخاب مىشود که بر پایه بىتوجهى به یکى از این آموزهها و نادیده انگاشتن آن شکل مىگیرد. حال اگرفرض کنیم هدفى که در پى دستیابى به آن هستیم یک هدف مهم و اجتماعى است در این صورت مىتوان گفت:
بایدمیان وسیلهاى که با نادیده انگاشتن آموزه فطرى دینى شکل مىگیرد و وسیلهاى که بدون تقید به آموزه صرفا دینىشکل گرفته، تفاوت نهاد. درباره وسیله از نوع دوم چه بسا شرع آنگاه که پاى یک هدف مهم اجتماعى به میان آید ازباب اهم و مهم، دیگر تقید به آموزه صرفا دینى خود را لازم نشمرد در حالى که نسبت به وسیلهاى که با خاموش کردننداى فطرت انجام مىپذیرد چنین حکمى ندارد، زیرا چنین مواجههاى با نداى فطرت براى نفس انسان زیانبار است.به سخن دیگر، آموزههاى فطرى دینى هر چند که ممکن است در مواردى بتوان با رویگردانى از آن وسیلهاى را براىدستیابى به یک هدف اجتماعى تدارک دید ولى این رویگردانى از یک امر فطرى و انسانى فضاى ذهنى حاکم رامخدوش خواهد ساخت و او را رویاروى صمیمیت درونى و فطرتش قرار خواهد داد. این دلزدگى علاوه بر ردپاىچرکینى که در ذهن حاکم بر جاى مىگذارد، تصمیمات بعدى حاکم را نیز تحت تاثیر قرار خواهد داد که مسلما دود آنبه چشم جامعه خواهد رفت. در چنین اصلاحى همزمان با اصلاح جامعه، حاکم در روندى غیراخلاقى قرار خواهدگرفت و از آن جا که میان مردم و رفتارهاى حاکمان رابطه و تاثیر متقابل وجود دارد، جامعه نیز به سرانجامى نامطلوبدچار خواهد شد.
بر این اساس امام(ع) براى اصلاح مردم کوفه وسایلى را پیش روى خود مىدیده، که با عبور از اصول معلم اخلاقفطرى سامان مىگرفته است و مقصود حضرت عبور از برخى از آموزههاى صرفا دینى نبوده است تا اشکالى که ذکرکردیم پیش آید.
البته پاسخ دیگرى نیز از پرسش یاد شده مىتوان داد و آن این که از واژه «اصلاح» معناى محدود و مسامحى آن، مرادشده است، به این معنا که حضرت صلاح و مصلحت ظاهرى را در بعد نظامى مدنظر داشته است. چهره بیرونى وآرایش و انسجام مردم کوفه در برابر لشکر شام وضعیت درستى نداشت و به مشکل عدم تبعیت از امام(ع) و یکدست و یک راى نبودن در برابر شامیان دچار بود. اصلاح کوفه به معناى ساکت کردن و به زور و اجبار آنها را مطیعکردن، منظور حضرت بوده است.
پیدا است صلاح و مصلحتهایى از این دست لزوما همراه با اصلاح و بهروزىجامعه به معناى واقعى کلمه نیست و از آن جا که مصلحت به این معنا ممکن است با فسادهاى واقعى مقارن و مقرونباشد، امام(ع) آن را بر مصلحتهاى فردى خود ترجیح نمىدهد. بدینسان مجالى براى طرح اشکال پیش گفته باقىنمىماند، زیرا اشکال هنگامى اعتبار مىیابد که حضرت اصلاح به معناى دقیق و فراگیر و همه جانبه را به منظور حفظصلاحیتهاى فردى خود کنار نهد که چنین نکرده است.
آن چه تایید مىکند که حضرت از اصلاح، معناى محدود و مسامحى آن را اراده کرده است تعابیرى دیگر است کهحضرت در کنار سخن پیش گفته به کار برده و در آنها از شمشیر و زور سخن به میان آورده است مانند این تعبیر: «منمىدانم آن چه شما را اصلاح مىکند شمشیر است.»() یا این تعبیر که به امام گفته شد: «اهل عراق را جز شمشیراصلاح نمىکند.» حضرت فرمود: «اگر آنها را جز فساد من اصلاح نکند پس آنها را خداوند اصلاحنکند.»() بدینسان حضرت مىخواهد به آنان اعلام کند که من توانایى لازم را براى منصرف کردن آنها از پیمودن راهى که درجنگ در پیش گرفته، و به خوارى تن دادهاند دارم. بنابراین امام(ع) به هیچ وجه از واژه اصلاح، ایجاد دگرگونىهاىدرونى، اساسى، نهادین و مبتنى بر انتخابگرى آزادانه و خرد ورزى را اراده نکرده است.
با توجه به آن چه گذشت آشکار مىگردد امام(ع) از آن دسته از آرمانهایى که اصول اخلاقى را تشکیل مىدادهاند درنمىگذشته است. به سخن دیگر امام على(ع) براى نیل به هدفهاى اخلاقى مسیرى غیراخلاقى را نمىپیمود بلکه درعمل به اخلاق پاىبندى نشان مىداد. امام (ع) خود به این نکته اشاره نموده است:
اریتکم کرائم الاخلاق من نفسی،() من کرامتهاى اخلاقى را به شما نمایاندم.
از این جمله به دست مىآید که کرامتهاى اخلاقى را حضرت در عمل به نمایش مىگذاشت و از وسیلههاىغیراخلاقى براى هدفهاى حتى اخلاقى بهره نمىگرفت.
2. انعطاف ورزى امام (ع) نسبت به سایر آرمانها
از عدم انعطاف ورزى امام (ع) نسبت به اصول صد درصد اخلاقى که عامل و مشخصه حیات و سلامت جامعههستند بگذریم، به این نکته مىرسیم که حضرت جهت تامین اهداف مهمتر واقعیتها و شرایط پیچیده سیاسى رالحاظ مىکرد و به تناسب آنها از اصول آرمانى نوع دوم، در مىگذشت.
البته این درگذشتن و انعطاف ورزیدن در چارچوبى ویژه و با توجه به حدود و قیودى خاصانجام مىگرفت:
الف) آرمانها در شرایط پیچیده سیاسى همیشه و همه جا کنار نهاده نمى شدند بلکه تنها براى اهدافى ویژه و مهم ایناصول آرمانى کنار گذاشته مىشدند. این اهداف عمدتا عبارت بودند از: حفظ دین، حفظ کیان امت اسلامى، هدایت،حفظ حکومت.
ب) از آن جا که در صحنه پىگیرى هدف تنها با یک هدف رو به رو نیستیم بلکه گاه با طیفى از اهداف سر و کار داریم،توجه به نظام ارزشگذارى میان اهداف ضرورت مىیابد. در واقع هنگامى هدف، نقش راهبردى و محورى خود راخواهد یافت که در یک چارچوب مقایسهگر رابطه تک تک هدفهاى مطرح به دست آید و به اولویتبندى میان آنهاو دستیابى به جدولى که میان مهم و مهمتر تفکیک قایل شود، منتهى گردد. این اولویتبندى و ارزشگذارى، ظرفیتىمناسب را براى ایجاد یک فرایند سودمند جهت دست کشیدن از اصول و جابه جایى آنها فراهم مىآورد.
آن چه همچون کلیدى راه را بر درک بهتر از مفهوم ارزشگذارى میان اهداف و تعیین اولویتها مىگشاید دقت در ایننکته حیاتى است که ارزشگذارى و اولویتبندى ارتباطى پیوسته و در هم تنیده با زمان و مکان و مقتضیات بر آمده ازدرون آنها دارد.
ج) امام(ع) اگر به اقتضاى شرایط در موردى انعطاف مىورزید و از اصلى در مىگذشت، به همان اندازه نیز مىکوشیداین انعطاف ورزى را در جهتى قرار دهد که در اولین زمان پس از برون رفت از لغزشگاههاى فراروى حکومت()فرصت از دست رفته را باز یابد و اصل آرمانى کنار نهاده را تحقق بخشد.
امام(ع) در این چارچوب، آمادگى کامل براى وانهادن آرمانها را در هر سطح میزان و اهمیتى داشت. بنابراین اگربخش آرمانهاى صد در صد اخلاقى فطرى را از دایره آرمانها منها کنیم و از طرف دیگر اهداف سیاسى امام راهدفهاى چندگانه فوق و یا آن چه به آنها مربوط مىشود بدانیم مىتوان چارچوب را دریافت.
آن چه این بررسى را اهمیت مضاعف مىدهد این است که مىتوان با استخراج گوهر موجود در رفتارهاى هماهنگحضرت با دوران خویش، از آن در شرایط دیگر بهره جست.
سخنان و نیز رفتارهایى از امام(ع) در دست است که ادعاى فوق را ثابت مىکند. در زیر به نمونههایى از این سخنان یارفتارها اشاره مىکنیم:
یکم: سخن امام (ع)
در نهج البلاغه این عبارت به چشم مىخورد:
لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغیرت اشیاء،() اگر دو قدم من از این لغزشگاهها برون رفته و استوار شود امورى را تغییر مىدهم.
دوم: ابقاى قاضیان حکومتهاى پیشینبر منصب قضاوت
امام (ع) هنگام به خلافت رسیدن به قضات فرمود:
اقضوا کما کنتم تقضون فانی اکره الخلاف حتى یکون للناس جماعة،() قضاوت کنید به همان صورت که پیشتر قضاوت مىکردید، چه آن که من اختلاف را دوست نمىدارم تا این که مردم اجتماع وجماعت پیدا کنند.
شیخ مفید در شرح جمله فوق مىگوید:
امام(ع) این سخن را به قاضیان در ابتداى خلافت و به دنبال اجتماع مردم براى بیعت با او فرمود. حضرت روا نمىدید آنها رابه قضاوت بر وفق آراء خویش که بر خلاف احکام خلفاى پیشین بود و مخالفت با جماعت سنیان را در بر داشت، وادار کند تادر نتیجه از یارى کردن او دست کشند و از گرد او هنگام جنگ پراکنده شوند و تصور کنند که این رفتار حضرت آغاز بیزارىجستن او از خلفاى پیشین است. حضرت به منظور ایجاد الفت و رعایت مصلحت به قضات چنین توصیهاى فرمود ... و اگرامام(ع) مىتوانست به وضعیتى دست یابد که تمام احکام را بدون در پى داشتن فساد بیان دارد، این کار رامىکرد.() سؤال: مگر نه این است که به لحاظ اهمیت استقرار بخشیدن به نظام مشروع و یا حفظ آن مىتوان به انجام امورىهمچون نصب افراد غیر مطلوب بر سر کار تن داد و از همین جا کسانى همچون شریح قاضى را به کارى کلیدى همانندمنصب قضاوت گمارد،پس چرا امام (ع) از تمدید مدت زمامدارى معاویه بر شام و گماردن طلحه و زبیر بر بصره و کوفه سرباز زد؟آن چه به تمایز میان دو رفتار انجامید چیست؟ جواب: امام على (ع) در این موارد نیز دقیقا در چارچوب «اهم و مهم» عمل کرده است. امام (ع) در زمینه گماردن افرادبر مسندهاى حکومتى تنها به مصلحتهایى که حفظ حکومت اقتضا مىکرد نگاه نمىنمود بلکه پیش از آن، به هدایتکه نقش و کارکرد اصلى حکومت را در جامعه تشکیل مىدهد مىنگریست. وظیفه نخست و حیاتى حکومت ازدیدگاه امام على(ع) هدایت عمومى است از نظر حضرت، هدایت آنچنان از اهمیت برخوردار است که حتى اگر راهتداوم حکومت از بسط ضلالت بگذرد، این هدایت عمومى است که ترجیح باید داده شود. انتصابهاى امام(ع) نیز برپایه محور هدایت شکل مىگرفت. در واقع امام(ع) تا آن جا براى فرار از بحران دست به انتصاب افراد نامطلوب مىزدکه جریان هدایت دچار چالش نگردد ولى هنگامى که یک انتصاب با اصل هدایت در تعارض قرار مىگرفت امام(ع) ازآن پرهیز مىنمود اگر چه گاه در پس این پرهیز، بحرانى بلند سر برمىآورد. حضرت در واقع با دو دسته از گمراهان روبهرو بود: نخست گمراهان غیر گمراه کننده و یا فاقد برنامه براى گمراه کنندگى یعنى ضالین و دوم گمراهانى که در پىگمراه سازى یعنى مضلین بودند. اگر امام(ع) با بحران یا مشکلى در عرصه حکومت روبه رو مىشد که راه برون رفتاز آن را گماردن فردى که صرفا ضال (گمراه) است ولى مضل (گمراه کننده) نیست، تشکیل مىداد، به این کار دستمىزد، اما هیچ گاه گمراه کنندگان را بر کار نمىگمارد. اگر چه تاثیر حضور دسته اول نیز در جریان حکومت گاهسرنوشت ساز بود ولى این افراد پىجوى انتقال ضلالت درونى خود به جامعه نبودند و اصل هدایت را که حکومتامام(ع) بدان دل بسته بود، هدف قرار نمىدادند. اما گروه دوم یعنى مضلین با کسب موقعیت نامشروع و چنگ اندازىبه قدرت در برنامه، جامعه را به گمراهى مىکشاندند. معاویه را باید مظهر این دسته به شمار آورد طلحه و زبیر نیز درهمین دسته جاى مىگرفتند.
ولى شریح از این دسته به شمار نمىآمد اگر چه از دیدگاههاى انحرافى و یارفتار نادرستبرخوردار بود. از همینرو امام(ع) هنگامى که از ابقاى معاویه بر مسند امارت شام سرباز زد، دلیل آن را چنینبرشمرد:
و لم یکن اللّه لیرانی اتخذ المضلین عضدا،() خداوند مرا نبیند که گمراه کنندگان را بازو براى خویش قرار دهم.
ابعاد مضل بودن معاویه را امام(ع) در سخنان دیگرى از خود تشریح کرده است. آنگاه که حضرت بر جنگ با معاویهاصرار مىورزید و لشکر او به جنگیدن با خوارج اولویت مىدادند، فرمود:
فسیروا الى القاسطین، فهم اهم علینا من الخوارج، سیروا الى قوم یقاتلونکم کیما یکونوا جبارین، یتخذهم الناس اربابا، و یتخذونعباداللّه خولا و ما لهم دولا،() به سوى قاسطین روانه گردید، اهمیت آنها از خوارج بیشتر است، به سوى قومى بشتابید که از سر زورگویى با شمامىجنگند تا مردم آنها را ارباب خویش گیرند و آنان بندگان خداوند را بنده خود قرار دهند و اموال آنها را دست به دستبگردانند.
سوم: به تاخیر انداختن امور ضرورى در موقعیت جنگ براى حفظ حکومت
ابن ابىالحدید مىگوید:
بىشک امام(ع) در احکام شرعى و قضاوتها دیدگاههایى مخالف با نظر صحابه داشت، مانند قطع کردن دست دزد از سرانگشتان و ... با این وصف احکام خلفاى پیشین را تغییر نداد، زیرا به جنگ با اهل بغى و خوارج مشغول بود.() یکى از این موارد داستان نماز تراویح است. هنگامى که امام(ع) به کوفه آمد مردم از امام(ع) تقاضا کردند که فردى را بهعنوان امام جماعت تعیین کند تا همراه او در ماه رمضان نماز تراویح را به جاى آورند. حضرت آنها را از این کاربازداشت و به آنان فرمود: «این کار برخلاف سنت است.» اما آنان به سخن امام(ع) بىتوجهى نشان داده و خود فردىاز میان خویش به عنوان امام جلو انداختند. حضرت فرزند خویش حسن(ع) را به سوى آنان فرستاد. وى با شلاق واردمسجد شد، هنگامى که مردم او را دیدند به سوى درها شتافتند، در حالى که فریاد مىکشیدند: واعمراه.() درروایت دیگرى وارد شده که امام(ع) آنها را به حال خود واگذاشت.() روایت شده که امام(ع) فرمود:
...ولو حملت الناس على ترکها و حولتها الى مواضعها، و الى ما کانت فی عهد رسولاللّه صلى اللّه علیه وآله لتفرق عنی جندی حتى ابقیوحدی او قلیل من شیعتی الذین عرفوا فضلی،() اگر مردم را به ترک نماز تراویح وادار مىکردم و آن را در جایگاه خود قرار مىدادم و بر آن چه نزد رسول خدا(ص) برمىگردانم لشکرم از گرد من متفرق مىشدند، تا آن جا که تنها مىماندم یا با اندکى از شیعیانم که فضل مرا مىشناسند.
سؤال: اگر امام (ع) شرایط جنگ را در تصمیمگیرىهاى خود لحاظ مىکرده است پس چرا به رفتارى که تاثیر گذارجدى بر شروع جنگهاى دوران امام(ع) بوده است، مجال داد و آن خروج طلحه و زبیر از مدینه است؟ این خروجسرآغاز سلسله حوادثى شد که یکى پس از دیگرى در قالب جنگهاى جمل و... دهان گشود. آیا به راستى اگر ایناجازه صادر نمىشد و در نتیجه حوادث مزبور یا اصلا به وقوع نمىپیوستند و یا دست کم کنترل شده رخ مىدادند،بهتر نبود؟ آیا مگر نه این است که طبق نظریه هم و مهم واقع گرایى سیاسى حضرت باید از هدف مهمتر یعنىجلوگیرى از خطراتى که نظام را تهدید مىکرد جلوگیرى مىنمود؟ جواب: از این پرسش دو پاسخ مىتوان ارایه داد:
الف) امام (ع) در این مورد و موارد مشابه مىخواسته است رفتار خویش را با رویکردى کاملا متفاوت با رفتار حاکمانپیشین تنظیم نماید.در توضیح این پاسخ مىتوان گفت: اولین نمونههاى توسل به زور در دهه اول پس از پیامبر(ص)وقوع یافت. تاکید بر زورمدارى در عرصه حکومت و بهرهگیرى از این زورآمدى در محدود ساختن اصحاب براىانتخاب محل زندگى که طبیعىترین حق هر فرد است یکى از مهمترین نمونههاى تاریخى در این زمینه است.
خلیفهدوم در سیاستى پیشگیرانه و بر آمده از سراحتیاطهاى حکومتى از خروج صحابه از مدینه جلوگیرى نمود.() ایندر حالى بود که به صورت مشخص یک تهدید جدى را نمىتوان نام برد که در صورت مهاجرت صحابه، دامنگیرحکومت مىشد. هر چند که علت این بازداشتن را جلوگیرى از آلوده شدن صحابه به علایق و منافع مالى ثبتکردهاند.() اما به واقع جنبههاى دیگرى از احتیاط نیز مدنظر خلیفه بوده است. شاید بتوان این ایده را ارایه داد هرچند که نیازمند بررسى بیشتر است که در سوى دیگر و هنگامى که روند تکیه بر زور به نقطه اوج خود رسیده است،حضرت در دهه چهارم رفتارهایى متفاوت را در پیش مىگیرد تا از تثبیت روشهاى گذشته در تاریخ جلوگیرى نماید.داستان یاد شده را مىتوان از همین رفتارها برشمرد که امام(ع) در آغاز خلافت خود از سفر طلحه و زبیر به مکه که بااطلاع او انجام شد، جلوگیرى نکرد با آن که هدف آنها را از این سفر مکر ورزى معرفى نموده بود.() در واقع این شیوه تصمیمگیرى بیانگر اهتمام ویژه حضرت به بهرهگیرى از وسیلهها و روشهایى متفاوت با وسیلهها وروشهاى حکومتهاى قبل است. وسیلهها و روشهایى که بر چهره خود رنگ زور را کمتر داشته باشند و پیام«مدیریت جامعه بر مبناى تعامل عادى با مردم و افراد» را سر دهند و بر خلاف خلیفه دوم که در شرایط طبیعى و غیربحرانى حصارهاى ذهنیتى خود را گرداگرد انتخابگرى افراد جامعه مىکشید سدى در مقابل تصمیمات آنها ایجادنکند.
بر پایه این پاسخ ، شیوه تصمیمگیرى در حکومت على(ع) به جاى آن که پاسخگوى نیازهاى فورى و کوتاه مدتجامعه معرفى شود حاوى پاسخهایى براى نحوه حکمرانى ارزیابى مىگردد. با این توصیف دیگر نمىتوان به حضرتخرده گرفت که چرا با اجازه دادن به طلحه و زبیر براى سفر به مکه امکان داد تا روندى شکل گیرد که سلسله حوادثىهمچون بطرىهاى قرار گرفته در امتداد یک دیگر به هم برخورد کنند و حکومتى سراسر بحرانى از جمل گرفته تاصفین و نهروان رقم بخورد. حقیقت این است که حضرت على(ع) به استقبال بحران نمىرفت بلکه جامعه مسخط آندوران بود که در چارچوب یک مدیریت صداقت محور، بحرانهاى درونى خود را به نوبت آزاد مىساخت.
در خور توجه است که رفتارهایى از این دست در حکومت على(ع) بررسى بیشترى را مىطلبد.
ب) مىتوان این ایده را اگر چه نیازمند به بررسى بیشترى است به عنوان پاسخ ارایه داد. ایده این است کهامامعلى(ع) مىکوشید تا برون ریزى بحرانهاى جامعه را خود و در زمان حکومت خویش کنترل کند تا در نتیجه،جامعه در دورههاى بعد در فوران بحرانها دچار سقوط نگردد. گاه یک پزشک مجبور است که با تسریع شرایط بیمارىامکاناتى را ایجاد کند تا مراحل برونریزى بیمارى در چارچوبى کنترل شده و همراه با درمان صورت پذیرد.پزشکانحاذق دنیاى سیاست نیز مىدانند که بحرانهاى درونى شده پس از سیر طبیعى خود فوران خواهند کرد و آثارجبران ناپذیرى برجاى خواهند گذارد. به یقین متلاشى شدن بسیارى از جوامع را باید محصول فرایند شکلگیرىبحران در درون آنها دانست. گاه باید کوشید تا با بارور سازى زودرس، بحران آن را در کانونهاى کنترل شده قرار داد واز تهدید موجودیت جامعه توسط بحران جلوگیرى نمود. تبعیضها، کجروىها و نیرنگ بازىهاى پس از پیامبر(ص)دو الگوى متعارض از یک مفهوم را در جامعه مطرح ساخته بود. الگوى حکومتدارى صادقانه و دین محورپیامبر(ص) و الگوى حکومتدارى بر مبناى ابزار سازى اخلاق. بعد از آن حضرت این تعارض، بحرانهاى خفتهاى رادر درون جامعه شکل داده بود که با سیاستهاى سختگیرانه دهه دوم و سوم فوران آنها هر روز به عقب مىافتاد. قتلعثمان یکى از مظاهر اوضاع بحرانى آن روز بود. حضرت على(ع) زمانى که خلافت را عهدهدار شد، سرنوشتحکومت اسلامى با تار مویى به حکومت پیامبر(ص) متصل شده بود و تنها منبع مشروعیت بخشى نیز در معرضتهدید بود. اگر امام(ع) حکومت را به دست نمىگرفت، فوران، بحرانهاى درونى جامعه در موقعیت و حکومت دیگر هر چند با رنگ و شکلى دیگر بروز مىیافت که جامعه اسلامى را در هالهاى از بىثباتى و اضمحلال فرو مىبرد. امامبا اهرم اندیشهاى غنى و صداقت ورزى در سیاست، بحرانها را کنترل و خطر آن را از جامعه و تاریخ دور ساخت.روایاتى که حکومت امام على(ع) را حکومتى موفق بر شمردهاند و آن را عامل ریشهکن کننده گمراهى و عامل عدل و... معرفى کردهاند ناظر به همین مقوله است.() بدینسان امام على(ع) خلافتى را به دست گرفت که پیشینیان او آن را با تکیه بر زور مدارى به ظاهر بى مشکل نشانمىدادند اما به واقع جامعه را از روح دینمدارى تهى ساخته و در معرض متلاشى شدن قرار داده بودند. امام(ع) بادست کشیدن از شیوه پیشینیان خود روند متلاشى شدن جامعه را متوقف کرد و به بازیابى فرصتهاى از دست رفتهاقدام نمود هر چند که این سیاست براى سطحى اندیشان، منشابحران در جامعه ارزیابى مىشد.
چهارم: تصلب به خرج ندادن امام (ع) در پاىبندى به اصل ضرورت احقاق حق سیاسى
هنگام فوت پیامبر(ص) شبهجزیره کاملا مسلمان بود ولى در کنار این موفقیت بزرگ دو آسیبپذیرى عمده در جامعهوجود داشت:
نخست آن که گروههایى، اسلام را در کوران فعالیتهاى پیامبر(ص) پذیرفته بودند اما ایمان راستین در دلهاى آنهاوجود نداشت. در واقع گروههایى از این دست اسلام را نه به عنوان دینى حیاتبخش که وحدتى اساسى را بر پایهتوحید میان قبایل برقرار ساخته که بیشتر آن را در قالب ریشههاى کهنتر تاریخى و اختلافات و رقابتهاى قبیلگىمیان اعراب ترجمان مىکردند. به عبارت دیگر این افراد اسلام را بخشى از پیروزىهاى قریش و یا بخشى ازکامیابىهاى قبیلهاى از قریش یعنى بنىهاشم مىدانستند و در این میان کسانى هم بودند که بر پایه همین نگاه وعلایق افراطى خاص به فرصتى مىاندیشیدند که پاسخ مقتضى و احیانا دندانشکن را به این کامیابىها بدهند.
آسیب دوم آن بود که برداشتى کم عمق، و حاشیهاى باریک از فهم پیوند دین و سیاست در جامعه جا خوش کرده بود.تاکید پیامبر(ص) بر اقتدار حکومت اسلامى براى پیشبرد حاکمیت دین در میان اعراب جاهلى و اسلامآورى قبایلجاهلیت سبب شده بود که این قبایل اسلام را در پیوندى بىچون و چرا با هر نظام سیاسى حاکم بعد از پیامبر(ص)ارزیابى کنند. آنها حکومت در صحنه را اسلام راستین مىدانستند و این نکته را درنیافته بودند که اسلام علایقغایتمدارانه به حکومت دارد و تعجیلى براى تشکیل حکومت اسلامى به معناى واقعى در جامعهاى که ناآشنا باحکومت اسلامى است و رویگردانى از آن در این جامعه موج مىزند، ندارد.
اکنون باید دید که امام على(ع) در شرایط عدم باورهاى واقعى دینى در طیف وسیعى از مردم از یک طرف و وجودباورهاى ویژه به پیوند اسلام و حکومت وقت از طرف دیگر چه موضع و سیاستى را در پیش گرفته است و این موضوعو رفتار امام(ع) به چه اولویتهایى نظر داشته است.
امام(ع) از ابزار زور و اسلحه براى اهداف مشروع خود در این مرحله بهره نمىگیرد اگر امام على(ع) در شرایط یاد شدهدست به شمشیر مىبرد و نبردى را در برابر حاکمان وقت تدارک مىدید فرصتى دست مىداد تا آنان که هواى بازگشتبه جاهلیت را درسر مىپروراندند و از نفوذ قابل توجهى هم برخوردار بودند، دست به این کار بزنند. به عبارت دیگر،حضرت على(ع) مىدانست که اگر شمشیرها بیرون آیند قبل از آسیب دیدن حاکمان وقت، زخمهاى کهنه زندهخواهد شد و در نتیجه برخى از قبایل و یا گروهها دست به اعلام ختم اسلام خواهند زد. آن چه مىتوانست بر اینزخمها سرپوش نهد و آنها را تا زمان جراحى واقعى به دست امام على(ع) که در قالب جنگهایى هر روز دهانمىگشودند به تعویق اندازد، حکومتى مقتدر، پرهیمنه و با ثبات بود، اگر چه از نظر امام(ع) حکومت بعد ازپیامبر(ص) غیر مقبول بود ولى این حکومت با اقتدار سیاسى خود توانست بحرانهاى جامعه را به تعویق اندازد. بااین حال این اقتدار، بیشتر از آن که ناشى از رفتار سیاسى حاکمان وقت باشد محصول خویشتن دارى و درگذرىامامعلى(ع) از حقوق مشروع خود بود، حقوقى که طرح و پافشارى بر آنها مىتوانست جامعه را با چالشى جدى ومنتهى به نبرد روبهرو سازد. امام(ع) خود این موضوع را به صورت زیر بازگو کرده است:
و ایم اللّه، لولا مخافة الفرقة و ان یعود الکفر و یبورالدین لکنا على غیر ما لنا لهم علیه()، به خدا سوگند، اگر نبود ترس از بروز اختلاف و بازگشت کفر و از بین رفتن دین، رفتارى را غیر از آن چه انجام دادیم درپیش مىگرفتیم.
در سخنى دیگر از امام(ع) آمده است:
زمانى که پیامبر(ص) را خداوند قبض روح کرد قریش امر خلافت را از ما دور ساخت و از حقى که به آن از همه مردمسزاوارتر بودیم محروم نمود. من صبر را بر آن بهتر از ایجاد اختلاف در کلمه مسلمانان، و ریخته شدن خون آنان یافتم،در حالى که از اسلامآورى مردم زمان زیادى نمىگذشت... .() در سخن دیگر وضعیت بعد از پیامبر(ص) و موضعگیرى خویش را به صورت زیر تشریح کرده است:
دست نگه داشتم تا آن که بازگشت گروهى از مردم را از اسلام دیدم که به نابودى دین محمد(ص) دعوت مىکردند.ترسیدم که اگر اسلام و اهل آن را یارى نکنم شکافى در آن پدید آید که مصیبت آن براى من بزرگتر از حکومت شمااست... . در آن شرایط و حادثهها وارد عرصه شدم تا این که باطل از بین رفت و دین استقرار یافت.()
در توضیح ارتباط بازگشت به جاهلیت با وقوع نبرد در شرایط تلقى ویژه مردم از پیوند اسلام و حکومت باید گفت: درفضاى برخاسته از نگاهى که اسلام را در پیوند با حکومت وقت مىدید و در شرایطى که مسند خلافت یادآور نقشنمادین پیوند دین و حکومت بود و وحدت و انسجام جامعه، هنر و قدرت اداره اسلام به شمار مىرفت، بهرهگیرى ازسلاح مىتوانست، وحدت، تمامیت و حکومت را به خطر اندازد و در نهایت اسلام را نیز که به وحدت، تمامیت وحکومت گره خورده بود در معرض این داورى قرار دهد که کار آن رو به افول نهاده است.
امام على(ع) فراهم آمدنچنین داورى را میان مردم که خود منشا حوادثى مىتوانست باشد خطرناک مىدید. بدینسان امام على(ع) هدفهارا اولویتبندى مىکرده است. وى هدف مهمتر را حفظ تمامیت اسلام مىدیده و براى این هدف، هدفهاى دیگر راهر چند مشروع و ضرورى قربانى مىکرده است.
پنجم: تصلب به خرج ندادن امام(ع) در پاىبندى به اصل عدم همکارى با حاکم غیرمشروع
امام (ع) در مواردى نسبت به اصل عدم تعاون و همراهى با حاکمانى که از دیدگاه او حکومتشان غیر مقبول بود تصلببه خرج نمىداد، بلکه این اصل را گاه قربانى یک سلسله اهداف مهم مىنمود، همچون تاسیس نظام قضایى دراسلام() و نیز ایجاد فرصت و فضاى لازم براى قرار دادن خویش در مدار فعل و انفعالاتى که براى تعیین خلیفه هراز چند گاهى انجام مىگرفت، موضوعى که باعث شد سرانجام وى به عنوان خلیفه چهارم برگزیده شود.
فلسفه همکارى بى حد و حصر امام(ع) با خلفا در زمینه ارایه فقه قضایى به رغم آن که این همکارى گسترده اصلعدم همراهى با حاکم غیر مقبول را نادیده مىگرفت و نیز ابقاى قاضیان به جاى مانده از حکومتهاى پیشین،حساس و تعیین کننده بودن نقش قضاوت در جامعه است. امام(ع) اگر قضاوت را در جامعه نوپاى اسلامى که فرایندشکلگیرى آن حتى به پس از دوران پیامبر کشیده شده بود و با تجربههاى این دوران بخشى از این فرایند را طى مىکرد به حال خود رها مىنمود به یقین در مسیرى قرار مىگرفت که پیامدها و بازتابهاى آن در دورههاى بعد که تحولاتسیاسى پیاپى رقم مىخورد متلاشى شدن جامعه بود. این رفتار امام(ع) سبب شد تا غیر سیاسى شدن امر قضاوت آهر چند نه به صورت کامل وفراگیر بلکه به شکل نسبى به رویهاى مستمر در تاریخ اسلام بدل گردد. این رفتار امام تاآن جا تاثیر گذاشت که معاویه نیز به رغم گرایش تقریبا کاملى که در مخالفت با روشهاى امام على(ع) به خرج مىدادرفتارى نسبتا خنثى و به ظاهر بى طرفانه را در برابر قضاوت پیش گیرد. پس از معاویه نیز آن چه تداوم یافت غیر افراطىماندن امر قضاوت بود. اوج تداوم یابى این فرایند را در جریان انتقال خلافت از عباسیان به بنى امیه مىبینیم، چه دردوران انتقال و چه پس از آن، امر قضاوت از بازىهاى سیاسى به دور ماند و قضاوت اسلامى توانست جلوهاى، هرچند کمرنگ، از استقلال قضایى را به نمایش بگذارد. این مساله تا آن جا قوت مىگیرد که به رغم وجود فضایى کنترلشده پیرامون امامان شیعه، قضات با راحتى با امامان ارتباط بر قرار مىکنند و امامان نیز با وجود بى رغبتى که براىشرکت در فرایندهاى حکومتى به خرج مىدادند از ارایه مشاورههاى دلسوزانه و پر دامنه به قاضیان طفرهنمىرفتند.
بدین سان امام(ع) به نوعى خاص از آرمانگرایى و واقعگرایى مىاندیشید. مشى او از یک آرمانگرایى واقع گرایانه ویک واقعگرایى آرمان گرایانه حکایت مىکند. در رفتار امام(ع) این دو در کنار یکدیگر و بر پایه یک منطق خاصمشاهدهمىشوند.