دشواری های نظری تحقق مردم سالاری دینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
مردمسالارى ایدهاى است که در دوران تجدد و مبتنى بر عقلانیت انسانمدار شکل گرفته است . ازاینرو مردمسالارى دینى در مشروعیت، گسترهى حکومت و شکل حکومتبا پرسشها و ابهامهاى متعددى روبهرواست . شاید بهتر آن باشد که از «حکومت مردمى دینى» سخن بگوییم، که قابل دفاعتر و با توجه به اصطلاحات رایج در فلسفهى سیاسى معاصر قابل فهمتر است .متن
مشروعیتحکومت
منشا مشروعیتحکومت، اگر مهمترین مبحث فلسفهى سیاسى نباشد، یکى از مهمترین موضوعات مطرح در این زمینه است . دربارهى حکومت مردمسالار، اعم از آنکه پسوند دینى داشته یا نداشته باشد، نیز همین پرسش مهم و اساسى مطرح است .
لازم است در مقام اعضاى اجتماعاتى که خارج از دایرهى فرهنگ غرب پرورش یافتهایم توجه کنیم که عقلانیت مطرح در مبحث مشروعیتپذیرى، عقلانیتى استخاص، به این معنا که حاصل دگرگونىهاى مهمى است که در فرهنگ مغربزمین پس از دورهى نوزایى یا آغاز دورهى تجدد، پدید آمدهاند . آنچه از میان این دگرگونىها براى مقصود ما از همه مهمتر است، انسانمحور شدن عقلانیت اجتماعات متجدد است . انسان متجدد، اعم از اینکه به وجود خداوند یا ماوراءالطبیعه اعتقاد داشته باشد یا نه، تصمیمات خود را در زمینهى حوزهى اجتماعى زندگىاش تنها و تنها بر اساس خود انسانى استوار مىکند . پس عقلانیت متجدد، از مبانى شکل مردمسالارانهى حکومت است و عقلانیتى انسانمدار است . حتى اگر به سراغ نحلههاى مشهودتر پساتجددگرایان، یعنى نونیچهاىها برویم، با وجود آنکه بنیانگرایى، عقلانیت متجدد را بر نمىتابد، باز هم با عقلانیت انسانمدار مواجه هستیم; اگرچه با بازتعریفى دیگرگون .
چنین است که به هنگام سخن از ارزشهاى بنیادینى، مانند برابرى، آزادى، تعالى اخلاقى، منافع عامه، منافع شخصى افراد، سود و نفع اجتماعى، ارضاى خواستهها، و دستیابى به تصمیمات مؤثر و نافذ، که حکومت مردمسالار قصد دستیابى به آنها را دارد، درک و فهم مرجع تشخیص هر کدام از این خبرها یا ارزشها به عهدهى خرد انسانمدار (عقلانیت اومانیستى) است و بس .
حال اگر به سراغ ایدهى مردمسالارى دینى رویم، یکى از پرسشهاى مهمى که در برابر ما قرار مىگیرد این است که اگر بنیان مردمسالارى خواست مردم است، در چنین حکومتى این خواست چگونه فهمیده مىشود؟ اگر این عقلانیتخصلت دینى ندارد و از جنس همان عقلانیت انسانمدار است، تا چه حد ابتناى سنت پژوهش اخلاقى دینمدارانه مىتواند بر مبناى عقلانیتى که غیردینى است قرار گیرد؟ اگر پاسخ مثبت است، مشکل خاص بودن عقلانیتها را چگونه حل مىکنیم؟ توجه دارید که حتى اگر صحبت از دخالتخرد انسانى در فهم دین باشد، باز این خردورزى از گونهاى خاص خواهد بود و حتى اگر سخنى از امکانپذیرى تعددگرایى دینى به میان آوریم، این تعددگرایى در چارچوبى معین قرار دارد که آن را از سیر معرفتى غیردینى متمایز مىسازد . چراکه اگر تعددگرایى دینى اختلافها در تفسیر دین را نیز پذیرا باشد بر ایمان به کتاب و سنتبه منزلهى مبنا و ملاک خردورزى دینى اجماع نظر دارد .
در پاسخیابى این پرسش باید به ویژگى اسلام در مقام سپهر معرفتىاى که در آن دین و دنیا ارتباطى تنگاتنگ با یکدیگر دارند نیز توجه کافى داشت (نه دینى که دنیا را اقامتگاهى موقتى مىداند که حاصل عقوبت گناه نخستین است) . پرسش اساسى این خواهد بود که آیا اسلام ادعایى در ادارهى دنیاى مسلمانان دارد و اگر پاسخ مثبت است، چگونه و از چه راه؟ آنچه مسلم است اما، این است که عقلانیت مطرح در سپهر معرفتى اسلامباوران از عقلانیت انسانمدار مطرح در سپهر معرفتى معتقدان به نظریههاى ناظر به حکومت مردمسالارى در دنیاى امروز، متفاوت و متمایز است .
گسترهى حکومت
مشکل دومى که بر سر راه نظریهى مردمسالارى دینى نشسته است، به گسترهى حکومتباز مىگردد . البته این مسئله در زمینهى نظریهى مردمسالارى غیردینى نیز مطرح است و به همین لحاظ با توضیحى دربارهى ماهیت آن آغاز مىکنیم . بدین منظور از بحث آکشات دربارهى روند شکلگیرى حکومتهاى متجدد بهره مىبریم . به عقیدهى آکشات، دو جریانى که در اندیشهى سیاسى غرب مشهود و معروفاند، هر کدام به یکى از این دو مفهوم از حرکت اعتقاد دارند . در یکى، اندیشمندانى چون روسو و هگل قرار دارند که حکومت را به مثابهى «جامعهى سیاسى» که معادل امروزین یونیورسیتاز است مىدانند، و در سوى دیگر اندیشمندانى چون لاک و کانت قرار مىگیرند که فهم آنان از حکومت مىتواند بر «اجتماع سیاسى» که معادل امروزین آن سوسیتاز است منطبق گردد . در یکى (جامعهى سیاسى) اعضایى که بر اساس انتخاب و هدفى مشترک گرد هم آمدهاند تشکیل یک نظام سیاسى - اجتماعى مىدهند; در حالى که در دیگرى تنها چیزى که افراد را به یکدیگر پیوند مىدهد، گردن نهادن به قواعد و قوانینى است که بدون توجه به اهداف و مقاصد فردى یا جمعى، نظم و ثبات را در اجتماع برقرار مىسازد .
انتقاد مهمى که در برابر مدل «جامعهى سیاسى» قرار دارد این است که با تعدد موجود در واحد کشور - ملت ناسازگار است; به این معنا که امروزه و شاید هیچ گاه در طول تاریخ تشکیل کشور - ملتها، کشورى را نمىتوان یافت که همهى شهروندان آن بر یک هدف مشترک و حتى آموزهى مشترک اجماع نظر داشته باشند . به بیان دیگر، درک حکومتبه مثابهى جامعهى سیاسى با مفهوم شهروندى که از پدیدههاى دنیاى متجدد است ناسازگارى دارد . بنا به نظر منتقدان لیبرال این مدل، (مثل جان رولز) این حکومت چارهاى نخواهند داشت جز اعمال زور علیه کسانى که نمىخواهند یا نمىتوانند در درون اجماع عام و کامل جامعهى سیاسى قرار گیرند .
انتقادى که به ایدهى اجتماع سیاسى وارد استبراى اهل نظر ناآشنا نیست . این انتقاد به ایدهى بىطرفى حکومتباز مىگردد . در حالى که بىطرفى حکومت در قبال ایدههاى خیر و مفاهیم زندگى مبتنى بر خیر، ضرورت اساسى تشکیل اجتماع سیاسى به معنایى که آمد مىباشد، دشوار بتوان بر انتقاداتى که در ممکن بودن و مطلوب بودن بىطرفى حکومت مطرح شده است فائق آمد .
حال سؤال اساسى این است که مردمسالارى دینى با کدامیک از مفاهیم مطرح شده دربارهى حکومت منطبق است؟ اگر حکومت دینى را به مفهوم حاکمیتبر جامعهى سیاسى بدانیم، چنانکه تفاسیر رایج از «امت اسلامى» نشان از آن دارد، در آن صورت باید چارهاى براى ناسازگارى آن با مفاهیم شهروندى و ملت - کشور اندیشید . پرسشهایى که در پى طرح این مسئله پدید مىآیند عبارتند از اینکه آیا حکومت مردمسالار دینى یک مفهوم اکثرى استیا اقلى؟ و حوزهى این حکومتبه چه میزان محدود یا گسترده است؟ و اگر مردمسالارى دینى با مفهوم اجتماع سیاسى مطابق است، بىطرفى حکومت چه معنا و مفهومى مىتواند داشته باشد؟ آیا مىتوان حکومتى را متصف به دینى بودن، به این معنا دانست که سیاستگذارىها و وضع قوانین آن در چارچوب یک مفهوم خاص از زندگى، (زندگى دینمدار) صورت گیرد، و در همان حال بىطرفى آن را خواستار بود؟
شکل حکومت
دو جریان مهم در اندیشهى مردمسالارى بر اساس وجود دیدگاههاى مختلف دربارهى میزان و نوع مشارکتشهروندان در کومتشکل گرفتهاند: جریانى که مردمسالارى را به معناى نوعى قدرت عمومى، یعنى شکلى از زندگى سیاسى که در آن شهروندان درگیر حکومتبر خود هستند، مىداند; و جریان دیگر که آن را به مفهوم ابزارى براى تصمیمگیرى و مشروعیتبخشى کسانى که در مقاطع زمانى معین با راى مردم به قدرت رسیدهاند، مىشمارد . دو مدل مردمسالارى مشارکتى و مردمسالارى نخبهگرا، نمایانگر عمده مباحثى هستند که در زمینهى ماهیت مردمسالارى رایجاند . ابتدا از مدل دوم شروع مىکنیم . دو منشا مهم براى رشد و گسترش نظریهى نخبهگراى مردمسالارى مىتوان برشمرد: یکى روىدادهاى تاریخى نیمهى نخستسدهى بیستم، یعنى رشد حکومتهاى توتالیتر که بسیارى از اندیشمندان و سیاستمداران را وادار کرد به تقسیمبندى قاطع حکومتها به مردمسالار و توتالیتر بپردازند . در نتیجه اینگونه تصور مىشد که اعطاى قدرت بیش از اندازه به تودهها و مطالبهى مشارکت گستردهى مردم عامى، آینده را در دستان سیاستمداران عوامفریبى چون هیتلر و استالین رها خواهد کرد . از آنجا که تودهها به راحتى مىتوانند گمراه شوند، به منظور دفاع از حکومتهاى مردمسالار در مقابل توتالیتاریانیزم، ثبات نهادهاى سیاسى همیتحیاتى یافت و ایدهآل مشارکتحداکثرى مورد بازبینى اساسى قرار گرفت .
دلیل دوم گسترش نظریهى نخبهگرا چیزى است که کرول پیتمن، روىداد فکرى ظهور جامعهشناسى سیاسى مىنامد . مطالعات انجامشده در زمینهى انتخابات نشان داده است که رفتار راىدهندگان، با آنچه در مطالبات سنتى نظریهى مردمسالار مطرح شده بود فاصله و تفاوت بسیار دارد . پژوهشهاى آمارى نمایانگر این نکته بودند که حتى در پایینترین شکل مشارکت، یعنى شرکت در انتخابات عمومى، میزان مشارکتبه طور مایوسکنندهاى پایین است و راىدهندگان از اطلاعات و آگاهى بسیار کمى برخوردارند . بدیهى است که هزینهى مشارکت (مانند وقت و دانش ضرورى براى این امر)، عرصهى سیاست را در دستان نخبگان هر اقلیت رها مىکند . تفاوت مردمسالارى نخبهگرا و حکومتهاى غیرمردمسالار تنها در این است که در نوع اول، رهبران (نخبگان) به دست مردم انتخاب مىشوند .
در مقابل و در انتقاد به تفسیر نخبهگراى مردمسالارى، نیمهى دوم سده بیستم شاهد رشد و نمو نظریهى مردمسالارى مشارکتى معاصر شد . طرفداران نظریهى مردمسالارى مشارکتگرا در مقابل ایراد مهم نخبهگرایان، مبنى بر اینکه مشارکت گستردهى سیاسى در اجتماعات پیچیدهى امروزین عملى نیست، به طرح پیشنهاداتى گوناگون از جمله تمرکززدایى از فرآیندهاى تصمیمگیرى سیاسى یا استفاده از فنآورى رایانهاى روى آوردهاند . نگاهى ژرفتر به مناقشهى بین دو دیدگاه مطرح دربارهى مردمسالارى، نشاندهندهى اختلافنظرهاى عمیقترى است که دربارهى مفاهیم اساسى مانند تعریف ماهیت انسان، انسانشناسى ذرهگرا یا انسانشناسى جامعهگرا، معیارها و ملاکهاى مورد استفاده در تفکیک قلمروهاى زندگى به حوزهى خصوصى و حوزهى عمومى، فهم مردمسالارى به مثابهى شکلى از حکومتیا شیوهى حکمرانى و مانند آن وجود دارد . مسئلهى اساسىاى که در مقابل نظریهى مردمسالارى دینى قرار دارد این است که پاسخ این نظریه به پرسشهاى اساسى مطرح شده چیست و در مخالفتهایى که به آن اشاره شد از کدام دیدگاه جانبدارى مىکند، یا چه دیدگاه جایگزینى را پیشنهاد مىکند؟ آیا مردمسالارى دینى بر حاکمیت کارشناسان دین اصرار مىورزد؟ اگر چنین است، آیا تمایل مردمسالارى دینى به نخبهگرایى است؟ اگر پاسخ مثبت است، با توجه به انتقادات گوناگونى که دربارهى مردمسالار نبودن نخبهگرایى از سوى مشارکتگرایان مطرح شده، هنوز هم مىتوان از «مردمسالارى» دینى سخن گفتیا باید به توصیف آن به حکومت دینى اکتفا کرد؟
نگارندهى این سطور با همهى ایمانى که به نقش بنیادین مردم در حکومت دینى دارد، در اینباره که بتوان این نوع حکومت را مردمسالار خواند تردیدهاى جدى در ذهن خود دارد . اگر بیش از آنکه دلنگران مقبولیتحکومت دینى در اذهان جهانیان باشیم، دغدغهى فهم درستحکومت دینى را از جانب آنان داشته باشیم شاید بهتر باشد از «حکومت مردمى دینى» سخن بگوییم; سخنى که به نظر مىرسد قابل دفاعتر و با توجه به قاموس رایج مباحثات فلسفهى سیاسى معاصر، قابل فهمتر باشد . لازم استبار دیگر تاکید کنیم که این پیشنهاد به هیچ وجه به منزلهى باز کردن راه براى اندیشههاى کژ و بیمارى نیست که درصدد دفاع از استبداد دینى هستند . اندک آشنایىاى با پیام کتاب و سنت، و نیمنگاهى به شیوهى حکومتدارى پیامبر گرامى در مدینه، براى درک ناسازگارى استبداد با حاکمیت دین بر اجتماع مسلمانان بسنده است .
اشاره
واژهى «مردمسالارى دینى» که ظاهرا برگردان «دموکراسى دینى» است، واژهاى تازه پیداست که برخلاف واژههایى چون جمهورى اسلامى، پارلمان اسلامى، تعاونى اسلامى و ... که همگى ترکیبهایى هستند از یک مفهوم غربى به علاوهى قید اسلامى، اخیرا کانون بحث و چالشهاى بسیار واقع شده است . نویسندهى محترم این پرسشها را دستهبندى کرده و خود نتیجه گرفته است که جمع میان مردمسالارى (دموکراسى) و اسلام، ناممکن یا سخت و دشوار است . این ابهام از آن رو مطرح شده است که دموکراسى در اندیشهى نوین غرب، ریشه در بنیادهاى فکرى و فرهنگى آن سرزمین دارد، و به راحتى نمىتوان آن را از ملزومات ایدئولوژیک آن جدا ساخت . اما به نظر مىرسد پیشنهاددهندگان این مفهوم ترکیبى تا بدین اندازه بر لوازم معرفتى آن تامل ورزیدهاند و براى پارهاى از پرسشهاى مطرح در این مقاله پاسخهایى فراهم آوردهاند . با مرورى بر مهمترین مباحث این مقاله به برخى از آن پاسخها اشارهاى کوتاه خواهیم داشت .
1 . نویسندهى محترم به مبناى مشروعیت در حکومتهاى دموکراتیک غربى به درستى اشاره کرده است که «عقلانیت انسانمدار» یا عقلانیت اومانیستى است . درست است که عقلانیت دینى با عقلانیت اومانیستى سر سازش ندارد اما ظاهرا این نکته از نظر دور مانده است که مردمسالارى در آنجا که با قید دین همراه آمده است، همان دموکراسى از نوع غربى آن نیست . مردمسالارى بر پایهى «عقلانیتى» استوار است که از سوى «مردم» اعمال مىشود; ولى اتفاقا نزاع اسلام و غرب نیز درست در همین دو واژهى کلیدى است . عقلانیت غربى هیچ گونه معیار و میزان بیرونىاى براى حقیقت قائل نیست و جوهرهى عقلانیت در واقع به فهم خودبسندهاى باز مىگردد که هرگز قاعدهپذیر نیست و چارچوبهاى معیارین را در مسیر حقیابى نمىپذیرد . اما در اندیشهى اسلامى، حقیقتیک امر عینى و برونذهنى (objective) است که تابع قواعد و معیارهاى معرفتى، براى انسان قابل شناخت مىشود . از سوى دیگر، واژهى «مردم» در اندیشهى غربى بر اساس انسانشناسى مادى تعریف مىشود که علىالاصول به هیچ ارزش و آرمان فرانفسانىاى التزام ندارد; حال آنکه در انسانشناسى اسلام، انسان داراى فطرت و گوهرى ارزشمدار و حقگراست و اصول بنیادین حیات سعادتمندانه در ژرفاى هستى بشر نهاده شده است . بدیهى است مردمسالارى بر این مبنا با مفهوم دموکراسى غربى تفاوت و فاصلهاى معنادار دارد .
2 . اما دربارهى گسترهى حکومت، چنانکه نویسنده خود اشاره کرده است، مسئلهاى است که دموکراسىهاى غربى نیز با آن مواجهاند و این اشکال را نمىتوان پرسشى در مقابل مردمسالارى دینى به شمار آورد . البته حکومتهاى دینى از آنجا که نظامهایى ارزشى و هدفمند هستند، نمىتوان آنها را بر اساس مدل اجتماع سیاسى توصیف کرد . در اینجا نیز باید گفت که مقایسهى دولت دینى و شرایط ویژهاى که در کشورهاى اسلامى وجود دارد با آنچه در بستر سیاسى اروپاى جدید و فلسفههاى سیاسى غرب مطرح شده، کارى درست و منطقى نیست . اگر جامعهى سیاسى در بستر فرهنگى و اجتماعى غرب به نظامهاى توتالیتر تبدیل شده استبه هیچ روى نمىتوان آن را با مدل دولت اسلامى در جوامعى چون ایران مقایسه کرد . مدلهاى مختلف حکومتى در غرب و چالشهاى فراروى آن، محصول تجربهى تاریخى همان سرزمین است و باید منتظر ماند که در بافت فرهنگى و اجتماعى جوامع مسلمان نیز ایدهى دولت دینى و مؤلفههاى آن، همچون مردمسالارى دینى، به یک واقعیت عینى و تحققیافته تبدیل شود، و سپس دربارهى آن به قضاوت پرداخت . آنچه مسلم است اینکه حتى برخى از ناظران سیاسى در کشورهاى اروپایى نیز بر این باورند که تجربهى مردمسالارى دینى در ایران یک پدیدهى تازه و قابل مطالعه است .
3 . اما پرسشهایى که دربارهى شکل حکومت در این مقاله آمده است، پرسشهایى است که دربارهى خود دموکراسى وجود دارد و اختصاصى به مردمسالارى دینى ندارد . آنچه تاکنون در جهان غرب تحت عنوان حکومتهاى دموکراتیک مطرح شده چیزى جز همان دو نوع دموکراسى (تودهاى و نخبهگرا) نبوده است و دموکراسى مشورتى یا مشارکتى تنها یک فرضیه و انگارهى ذهنى است که اخیرا به همتبرخى از متفکران در نقد دموکراسى غربى مطرح شده است . بنابراین اگر نویسنده حکومتهاى اروپایى را به راحتى مردمسالار مىخواند پس چرا نتوان نظامهاى مشابه را مردمسالار نامید .
از این پاسخ نقضى که بگذریم، در حل این معضله باید نگاهى دیگر به ماهیت دولت دینى انداخت . یک حکومت را آنگاه مىتوان دینى خواند که مناسبات حاکم بر جامعه از قوانین و ارزشهاى دینى تبعیت کند و فرد و جامعه را گام به گام به تحقق آرمانهاى دینى نزدیکتر سازد . تحقق چنین شرایطى بىتردید از عناصر غیرمتخصص بر نمىآید . هرچند در حدود و ثغور و جایگاه حضور کارشناسان دینى در حوزهى حکومت، جاى بحث و گفتوگوى بیشتر وجود دارد، نمىتوان تصور کرد که بدون حضور جدى خبرگان دینى در کانون قدرت سیاسى بتوان به اجراى منویات دین دل بست . بنابراین از این جهت، اگر مردمسالارى دینى را مردمسالارى نخبهگرا بنامیم چندان مشکلى نخواهد داشت اما نباید این نخبهگرایى را با آنچه در غرب تحت این عنوان مىآورند اشتباه گرفت . نخبهگرایى در آنجا به حزب یا گروهى از افراد متشکل اطلاق مىشود که با ایجاد هژمونىهاى سیاسى و اقتصادى و بهرهگیرى از تکنولوژىهاى پیچیدهى تبلیغاتى، سعى در جلب آراى عمومى و سلطه بر مراکز قدرت دارند . اما نخبهگرایى در اندیشهى اسلامى و شیعى به معناى حاکمیتشایستهسالارى است . به تعبیر دیگر، در تفکر سیاسى اسلام، هم ویژگى حاکمان و هم کیفیتحکومت و هم نظارت بر عملکرد حاکمیت تابع قواعد و ضوابط مشخصى است که ریشه در آموزهها و ارزشهاى اخلاقى و دینى دارد و هر کس مىتواند با کسب شایستگىهاى لازم از شرایط موردنظر برخوردار گردد . بنابراین بسیارى از اشکالات وارد بر دموکراسىهاى مادى بر مردمسالارى دینى وارد نیست . به بیان دیگر، از این جهت مىتوان تئورى مردمسالارى دینى را راهحلى براى برخى معضلات دموکراسى در جوامع غربى انگاشت .
آفتاب، ش 16
منشا مشروعیتحکومت، اگر مهمترین مبحث فلسفهى سیاسى نباشد، یکى از مهمترین موضوعات مطرح در این زمینه است . دربارهى حکومت مردمسالار، اعم از آنکه پسوند دینى داشته یا نداشته باشد، نیز همین پرسش مهم و اساسى مطرح است .
لازم است در مقام اعضاى اجتماعاتى که خارج از دایرهى فرهنگ غرب پرورش یافتهایم توجه کنیم که عقلانیت مطرح در مبحث مشروعیتپذیرى، عقلانیتى استخاص، به این معنا که حاصل دگرگونىهاى مهمى است که در فرهنگ مغربزمین پس از دورهى نوزایى یا آغاز دورهى تجدد، پدید آمدهاند . آنچه از میان این دگرگونىها براى مقصود ما از همه مهمتر است، انسانمحور شدن عقلانیت اجتماعات متجدد است . انسان متجدد، اعم از اینکه به وجود خداوند یا ماوراءالطبیعه اعتقاد داشته باشد یا نه، تصمیمات خود را در زمینهى حوزهى اجتماعى زندگىاش تنها و تنها بر اساس خود انسانى استوار مىکند . پس عقلانیت متجدد، از مبانى شکل مردمسالارانهى حکومت است و عقلانیتى انسانمدار است . حتى اگر به سراغ نحلههاى مشهودتر پساتجددگرایان، یعنى نونیچهاىها برویم، با وجود آنکه بنیانگرایى، عقلانیت متجدد را بر نمىتابد، باز هم با عقلانیت انسانمدار مواجه هستیم; اگرچه با بازتعریفى دیگرگون .
چنین است که به هنگام سخن از ارزشهاى بنیادینى، مانند برابرى، آزادى، تعالى اخلاقى، منافع عامه، منافع شخصى افراد، سود و نفع اجتماعى، ارضاى خواستهها، و دستیابى به تصمیمات مؤثر و نافذ، که حکومت مردمسالار قصد دستیابى به آنها را دارد، درک و فهم مرجع تشخیص هر کدام از این خبرها یا ارزشها به عهدهى خرد انسانمدار (عقلانیت اومانیستى) است و بس .
حال اگر به سراغ ایدهى مردمسالارى دینى رویم، یکى از پرسشهاى مهمى که در برابر ما قرار مىگیرد این است که اگر بنیان مردمسالارى خواست مردم است، در چنین حکومتى این خواست چگونه فهمیده مىشود؟ اگر این عقلانیتخصلت دینى ندارد و از جنس همان عقلانیت انسانمدار است، تا چه حد ابتناى سنت پژوهش اخلاقى دینمدارانه مىتواند بر مبناى عقلانیتى که غیردینى است قرار گیرد؟ اگر پاسخ مثبت است، مشکل خاص بودن عقلانیتها را چگونه حل مىکنیم؟ توجه دارید که حتى اگر صحبت از دخالتخرد انسانى در فهم دین باشد، باز این خردورزى از گونهاى خاص خواهد بود و حتى اگر سخنى از امکانپذیرى تعددگرایى دینى به میان آوریم، این تعددگرایى در چارچوبى معین قرار دارد که آن را از سیر معرفتى غیردینى متمایز مىسازد . چراکه اگر تعددگرایى دینى اختلافها در تفسیر دین را نیز پذیرا باشد بر ایمان به کتاب و سنتبه منزلهى مبنا و ملاک خردورزى دینى اجماع نظر دارد .
در پاسخیابى این پرسش باید به ویژگى اسلام در مقام سپهر معرفتىاى که در آن دین و دنیا ارتباطى تنگاتنگ با یکدیگر دارند نیز توجه کافى داشت (نه دینى که دنیا را اقامتگاهى موقتى مىداند که حاصل عقوبت گناه نخستین است) . پرسش اساسى این خواهد بود که آیا اسلام ادعایى در ادارهى دنیاى مسلمانان دارد و اگر پاسخ مثبت است، چگونه و از چه راه؟ آنچه مسلم است اما، این است که عقلانیت مطرح در سپهر معرفتى اسلامباوران از عقلانیت انسانمدار مطرح در سپهر معرفتى معتقدان به نظریههاى ناظر به حکومت مردمسالارى در دنیاى امروز، متفاوت و متمایز است .
گسترهى حکومت
مشکل دومى که بر سر راه نظریهى مردمسالارى دینى نشسته است، به گسترهى حکومتباز مىگردد . البته این مسئله در زمینهى نظریهى مردمسالارى غیردینى نیز مطرح است و به همین لحاظ با توضیحى دربارهى ماهیت آن آغاز مىکنیم . بدین منظور از بحث آکشات دربارهى روند شکلگیرى حکومتهاى متجدد بهره مىبریم . به عقیدهى آکشات، دو جریانى که در اندیشهى سیاسى غرب مشهود و معروفاند، هر کدام به یکى از این دو مفهوم از حرکت اعتقاد دارند . در یکى، اندیشمندانى چون روسو و هگل قرار دارند که حکومت را به مثابهى «جامعهى سیاسى» که معادل امروزین یونیورسیتاز است مىدانند، و در سوى دیگر اندیشمندانى چون لاک و کانت قرار مىگیرند که فهم آنان از حکومت مىتواند بر «اجتماع سیاسى» که معادل امروزین آن سوسیتاز است منطبق گردد . در یکى (جامعهى سیاسى) اعضایى که بر اساس انتخاب و هدفى مشترک گرد هم آمدهاند تشکیل یک نظام سیاسى - اجتماعى مىدهند; در حالى که در دیگرى تنها چیزى که افراد را به یکدیگر پیوند مىدهد، گردن نهادن به قواعد و قوانینى است که بدون توجه به اهداف و مقاصد فردى یا جمعى، نظم و ثبات را در اجتماع برقرار مىسازد .
انتقاد مهمى که در برابر مدل «جامعهى سیاسى» قرار دارد این است که با تعدد موجود در واحد کشور - ملت ناسازگار است; به این معنا که امروزه و شاید هیچ گاه در طول تاریخ تشکیل کشور - ملتها، کشورى را نمىتوان یافت که همهى شهروندان آن بر یک هدف مشترک و حتى آموزهى مشترک اجماع نظر داشته باشند . به بیان دیگر، درک حکومتبه مثابهى جامعهى سیاسى با مفهوم شهروندى که از پدیدههاى دنیاى متجدد است ناسازگارى دارد . بنا به نظر منتقدان لیبرال این مدل، (مثل جان رولز) این حکومت چارهاى نخواهند داشت جز اعمال زور علیه کسانى که نمىخواهند یا نمىتوانند در درون اجماع عام و کامل جامعهى سیاسى قرار گیرند .
انتقادى که به ایدهى اجتماع سیاسى وارد استبراى اهل نظر ناآشنا نیست . این انتقاد به ایدهى بىطرفى حکومتباز مىگردد . در حالى که بىطرفى حکومت در قبال ایدههاى خیر و مفاهیم زندگى مبتنى بر خیر، ضرورت اساسى تشکیل اجتماع سیاسى به معنایى که آمد مىباشد، دشوار بتوان بر انتقاداتى که در ممکن بودن و مطلوب بودن بىطرفى حکومت مطرح شده است فائق آمد .
حال سؤال اساسى این است که مردمسالارى دینى با کدامیک از مفاهیم مطرح شده دربارهى حکومت منطبق است؟ اگر حکومت دینى را به مفهوم حاکمیتبر جامعهى سیاسى بدانیم، چنانکه تفاسیر رایج از «امت اسلامى» نشان از آن دارد، در آن صورت باید چارهاى براى ناسازگارى آن با مفاهیم شهروندى و ملت - کشور اندیشید . پرسشهایى که در پى طرح این مسئله پدید مىآیند عبارتند از اینکه آیا حکومت مردمسالار دینى یک مفهوم اکثرى استیا اقلى؟ و حوزهى این حکومتبه چه میزان محدود یا گسترده است؟ و اگر مردمسالارى دینى با مفهوم اجتماع سیاسى مطابق است، بىطرفى حکومت چه معنا و مفهومى مىتواند داشته باشد؟ آیا مىتوان حکومتى را متصف به دینى بودن، به این معنا دانست که سیاستگذارىها و وضع قوانین آن در چارچوب یک مفهوم خاص از زندگى، (زندگى دینمدار) صورت گیرد، و در همان حال بىطرفى آن را خواستار بود؟
شکل حکومت
دو جریان مهم در اندیشهى مردمسالارى بر اساس وجود دیدگاههاى مختلف دربارهى میزان و نوع مشارکتشهروندان در کومتشکل گرفتهاند: جریانى که مردمسالارى را به معناى نوعى قدرت عمومى، یعنى شکلى از زندگى سیاسى که در آن شهروندان درگیر حکومتبر خود هستند، مىداند; و جریان دیگر که آن را به مفهوم ابزارى براى تصمیمگیرى و مشروعیتبخشى کسانى که در مقاطع زمانى معین با راى مردم به قدرت رسیدهاند، مىشمارد . دو مدل مردمسالارى مشارکتى و مردمسالارى نخبهگرا، نمایانگر عمده مباحثى هستند که در زمینهى ماهیت مردمسالارى رایجاند . ابتدا از مدل دوم شروع مىکنیم . دو منشا مهم براى رشد و گسترش نظریهى نخبهگراى مردمسالارى مىتوان برشمرد: یکى روىدادهاى تاریخى نیمهى نخستسدهى بیستم، یعنى رشد حکومتهاى توتالیتر که بسیارى از اندیشمندان و سیاستمداران را وادار کرد به تقسیمبندى قاطع حکومتها به مردمسالار و توتالیتر بپردازند . در نتیجه اینگونه تصور مىشد که اعطاى قدرت بیش از اندازه به تودهها و مطالبهى مشارکت گستردهى مردم عامى، آینده را در دستان سیاستمداران عوامفریبى چون هیتلر و استالین رها خواهد کرد . از آنجا که تودهها به راحتى مىتوانند گمراه شوند، به منظور دفاع از حکومتهاى مردمسالار در مقابل توتالیتاریانیزم، ثبات نهادهاى سیاسى همیتحیاتى یافت و ایدهآل مشارکتحداکثرى مورد بازبینى اساسى قرار گرفت .
دلیل دوم گسترش نظریهى نخبهگرا چیزى است که کرول پیتمن، روىداد فکرى ظهور جامعهشناسى سیاسى مىنامد . مطالعات انجامشده در زمینهى انتخابات نشان داده است که رفتار راىدهندگان، با آنچه در مطالبات سنتى نظریهى مردمسالار مطرح شده بود فاصله و تفاوت بسیار دارد . پژوهشهاى آمارى نمایانگر این نکته بودند که حتى در پایینترین شکل مشارکت، یعنى شرکت در انتخابات عمومى، میزان مشارکتبه طور مایوسکنندهاى پایین است و راىدهندگان از اطلاعات و آگاهى بسیار کمى برخوردارند . بدیهى است که هزینهى مشارکت (مانند وقت و دانش ضرورى براى این امر)، عرصهى سیاست را در دستان نخبگان هر اقلیت رها مىکند . تفاوت مردمسالارى نخبهگرا و حکومتهاى غیرمردمسالار تنها در این است که در نوع اول، رهبران (نخبگان) به دست مردم انتخاب مىشوند .
در مقابل و در انتقاد به تفسیر نخبهگراى مردمسالارى، نیمهى دوم سده بیستم شاهد رشد و نمو نظریهى مردمسالارى مشارکتى معاصر شد . طرفداران نظریهى مردمسالارى مشارکتگرا در مقابل ایراد مهم نخبهگرایان، مبنى بر اینکه مشارکت گستردهى سیاسى در اجتماعات پیچیدهى امروزین عملى نیست، به طرح پیشنهاداتى گوناگون از جمله تمرکززدایى از فرآیندهاى تصمیمگیرى سیاسى یا استفاده از فنآورى رایانهاى روى آوردهاند . نگاهى ژرفتر به مناقشهى بین دو دیدگاه مطرح دربارهى مردمسالارى، نشاندهندهى اختلافنظرهاى عمیقترى است که دربارهى مفاهیم اساسى مانند تعریف ماهیت انسان، انسانشناسى ذرهگرا یا انسانشناسى جامعهگرا، معیارها و ملاکهاى مورد استفاده در تفکیک قلمروهاى زندگى به حوزهى خصوصى و حوزهى عمومى، فهم مردمسالارى به مثابهى شکلى از حکومتیا شیوهى حکمرانى و مانند آن وجود دارد . مسئلهى اساسىاى که در مقابل نظریهى مردمسالارى دینى قرار دارد این است که پاسخ این نظریه به پرسشهاى اساسى مطرح شده چیست و در مخالفتهایى که به آن اشاره شد از کدام دیدگاه جانبدارى مىکند، یا چه دیدگاه جایگزینى را پیشنهاد مىکند؟ آیا مردمسالارى دینى بر حاکمیت کارشناسان دین اصرار مىورزد؟ اگر چنین است، آیا تمایل مردمسالارى دینى به نخبهگرایى است؟ اگر پاسخ مثبت است، با توجه به انتقادات گوناگونى که دربارهى مردمسالار نبودن نخبهگرایى از سوى مشارکتگرایان مطرح شده، هنوز هم مىتوان از «مردمسالارى» دینى سخن گفتیا باید به توصیف آن به حکومت دینى اکتفا کرد؟
نگارندهى این سطور با همهى ایمانى که به نقش بنیادین مردم در حکومت دینى دارد، در اینباره که بتوان این نوع حکومت را مردمسالار خواند تردیدهاى جدى در ذهن خود دارد . اگر بیش از آنکه دلنگران مقبولیتحکومت دینى در اذهان جهانیان باشیم، دغدغهى فهم درستحکومت دینى را از جانب آنان داشته باشیم شاید بهتر باشد از «حکومت مردمى دینى» سخن بگوییم; سخنى که به نظر مىرسد قابل دفاعتر و با توجه به قاموس رایج مباحثات فلسفهى سیاسى معاصر، قابل فهمتر باشد . لازم استبار دیگر تاکید کنیم که این پیشنهاد به هیچ وجه به منزلهى باز کردن راه براى اندیشههاى کژ و بیمارى نیست که درصدد دفاع از استبداد دینى هستند . اندک آشنایىاى با پیام کتاب و سنت، و نیمنگاهى به شیوهى حکومتدارى پیامبر گرامى در مدینه، براى درک ناسازگارى استبداد با حاکمیت دین بر اجتماع مسلمانان بسنده است .
اشاره
واژهى «مردمسالارى دینى» که ظاهرا برگردان «دموکراسى دینى» است، واژهاى تازه پیداست که برخلاف واژههایى چون جمهورى اسلامى، پارلمان اسلامى، تعاونى اسلامى و ... که همگى ترکیبهایى هستند از یک مفهوم غربى به علاوهى قید اسلامى، اخیرا کانون بحث و چالشهاى بسیار واقع شده است . نویسندهى محترم این پرسشها را دستهبندى کرده و خود نتیجه گرفته است که جمع میان مردمسالارى (دموکراسى) و اسلام، ناممکن یا سخت و دشوار است . این ابهام از آن رو مطرح شده است که دموکراسى در اندیشهى نوین غرب، ریشه در بنیادهاى فکرى و فرهنگى آن سرزمین دارد، و به راحتى نمىتوان آن را از ملزومات ایدئولوژیک آن جدا ساخت . اما به نظر مىرسد پیشنهاددهندگان این مفهوم ترکیبى تا بدین اندازه بر لوازم معرفتى آن تامل ورزیدهاند و براى پارهاى از پرسشهاى مطرح در این مقاله پاسخهایى فراهم آوردهاند . با مرورى بر مهمترین مباحث این مقاله به برخى از آن پاسخها اشارهاى کوتاه خواهیم داشت .
1 . نویسندهى محترم به مبناى مشروعیت در حکومتهاى دموکراتیک غربى به درستى اشاره کرده است که «عقلانیت انسانمدار» یا عقلانیت اومانیستى است . درست است که عقلانیت دینى با عقلانیت اومانیستى سر سازش ندارد اما ظاهرا این نکته از نظر دور مانده است که مردمسالارى در آنجا که با قید دین همراه آمده است، همان دموکراسى از نوع غربى آن نیست . مردمسالارى بر پایهى «عقلانیتى» استوار است که از سوى «مردم» اعمال مىشود; ولى اتفاقا نزاع اسلام و غرب نیز درست در همین دو واژهى کلیدى است . عقلانیت غربى هیچ گونه معیار و میزان بیرونىاى براى حقیقت قائل نیست و جوهرهى عقلانیت در واقع به فهم خودبسندهاى باز مىگردد که هرگز قاعدهپذیر نیست و چارچوبهاى معیارین را در مسیر حقیابى نمىپذیرد . اما در اندیشهى اسلامى، حقیقتیک امر عینى و برونذهنى (objective) است که تابع قواعد و معیارهاى معرفتى، براى انسان قابل شناخت مىشود . از سوى دیگر، واژهى «مردم» در اندیشهى غربى بر اساس انسانشناسى مادى تعریف مىشود که علىالاصول به هیچ ارزش و آرمان فرانفسانىاى التزام ندارد; حال آنکه در انسانشناسى اسلام، انسان داراى فطرت و گوهرى ارزشمدار و حقگراست و اصول بنیادین حیات سعادتمندانه در ژرفاى هستى بشر نهاده شده است . بدیهى است مردمسالارى بر این مبنا با مفهوم دموکراسى غربى تفاوت و فاصلهاى معنادار دارد .
2 . اما دربارهى گسترهى حکومت، چنانکه نویسنده خود اشاره کرده است، مسئلهاى است که دموکراسىهاى غربى نیز با آن مواجهاند و این اشکال را نمىتوان پرسشى در مقابل مردمسالارى دینى به شمار آورد . البته حکومتهاى دینى از آنجا که نظامهایى ارزشى و هدفمند هستند، نمىتوان آنها را بر اساس مدل اجتماع سیاسى توصیف کرد . در اینجا نیز باید گفت که مقایسهى دولت دینى و شرایط ویژهاى که در کشورهاى اسلامى وجود دارد با آنچه در بستر سیاسى اروپاى جدید و فلسفههاى سیاسى غرب مطرح شده، کارى درست و منطقى نیست . اگر جامعهى سیاسى در بستر فرهنگى و اجتماعى غرب به نظامهاى توتالیتر تبدیل شده استبه هیچ روى نمىتوان آن را با مدل دولت اسلامى در جوامعى چون ایران مقایسه کرد . مدلهاى مختلف حکومتى در غرب و چالشهاى فراروى آن، محصول تجربهى تاریخى همان سرزمین است و باید منتظر ماند که در بافت فرهنگى و اجتماعى جوامع مسلمان نیز ایدهى دولت دینى و مؤلفههاى آن، همچون مردمسالارى دینى، به یک واقعیت عینى و تحققیافته تبدیل شود، و سپس دربارهى آن به قضاوت پرداخت . آنچه مسلم است اینکه حتى برخى از ناظران سیاسى در کشورهاى اروپایى نیز بر این باورند که تجربهى مردمسالارى دینى در ایران یک پدیدهى تازه و قابل مطالعه است .
3 . اما پرسشهایى که دربارهى شکل حکومت در این مقاله آمده است، پرسشهایى است که دربارهى خود دموکراسى وجود دارد و اختصاصى به مردمسالارى دینى ندارد . آنچه تاکنون در جهان غرب تحت عنوان حکومتهاى دموکراتیک مطرح شده چیزى جز همان دو نوع دموکراسى (تودهاى و نخبهگرا) نبوده است و دموکراسى مشورتى یا مشارکتى تنها یک فرضیه و انگارهى ذهنى است که اخیرا به همتبرخى از متفکران در نقد دموکراسى غربى مطرح شده است . بنابراین اگر نویسنده حکومتهاى اروپایى را به راحتى مردمسالار مىخواند پس چرا نتوان نظامهاى مشابه را مردمسالار نامید .
از این پاسخ نقضى که بگذریم، در حل این معضله باید نگاهى دیگر به ماهیت دولت دینى انداخت . یک حکومت را آنگاه مىتوان دینى خواند که مناسبات حاکم بر جامعه از قوانین و ارزشهاى دینى تبعیت کند و فرد و جامعه را گام به گام به تحقق آرمانهاى دینى نزدیکتر سازد . تحقق چنین شرایطى بىتردید از عناصر غیرمتخصص بر نمىآید . هرچند در حدود و ثغور و جایگاه حضور کارشناسان دینى در حوزهى حکومت، جاى بحث و گفتوگوى بیشتر وجود دارد، نمىتوان تصور کرد که بدون حضور جدى خبرگان دینى در کانون قدرت سیاسى بتوان به اجراى منویات دین دل بست . بنابراین از این جهت، اگر مردمسالارى دینى را مردمسالارى نخبهگرا بنامیم چندان مشکلى نخواهد داشت اما نباید این نخبهگرایى را با آنچه در غرب تحت این عنوان مىآورند اشتباه گرفت . نخبهگرایى در آنجا به حزب یا گروهى از افراد متشکل اطلاق مىشود که با ایجاد هژمونىهاى سیاسى و اقتصادى و بهرهگیرى از تکنولوژىهاى پیچیدهى تبلیغاتى، سعى در جلب آراى عمومى و سلطه بر مراکز قدرت دارند . اما نخبهگرایى در اندیشهى اسلامى و شیعى به معناى حاکمیتشایستهسالارى است . به تعبیر دیگر، در تفکر سیاسى اسلام، هم ویژگى حاکمان و هم کیفیتحکومت و هم نظارت بر عملکرد حاکمیت تابع قواعد و ضوابط مشخصى است که ریشه در آموزهها و ارزشهاى اخلاقى و دینى دارد و هر کس مىتواند با کسب شایستگىهاى لازم از شرایط موردنظر برخوردار گردد . بنابراین بسیارى از اشکالات وارد بر دموکراسىهاى مادى بر مردمسالارى دینى وارد نیست . به بیان دیگر، از این جهت مىتوان تئورى مردمسالارى دینى را راهحلى براى برخى معضلات دموکراسى در جوامع غربى انگاشت .
آفتاب، ش 16