آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

نویسنده وجه تمایز سه جریان سنت‏گرایى، تجددگرایى و پساتجددگرایى را در موضع آنها نسبت به عقل و میزان توانایى آن بر کسب معرفت و میزان واقع‏نمایى عقل انسان مى‏داند. از نظر ایشان سنت‏گرایى موضعى مشروط نسبت به عقل دارد، تجددگرایى موضع پذیرش مطلق و مبتنى بر خود بسنده دانستن عقل و پساتجددگرایى موضعى منفى‏نگرانه نسبت به عقل دارد.

متن

شاید بتوان گفت که تفاوت عمده این سه جریان، تفاوتى است نسبت به موضعى که هرکدام از اینها نسبت به عقل دارند، باید گفت، عقل است که این سه جریان را از یکدیگر جدا مى‏کند. در واقع به تعبیر بهتر به جاى اینکه بگویم که عقل است که این سه جریان را از هم جدا مى‏کند، باید بگویم که موضع انسان نسبت به عقل است که باعث پدید آوردن این سه جریان شده است.
من مواد خامى را که از جهان هستى دریافت مى‏کنم از راه مشاهده، آزمایش و تجربه دریافت مى‏کنم، نه از هیچ راه دیگرى. بعد قواعد منطقى روى آنها اعمال مى‏کنم. به تعبیر دیگر ماده خام را از راه مشاهده، آزمایش و تجربه مى‏گیرم و وقتى مى‏خواهم این مواد خام را نظام بدهم و مدون بکنم، براى این تدوین و براى این نظام‏دهى از منطق استفاده مى‏کنم، از قواعد منطق صورت استفاده مى‏کنم.
منطق در واقع کارش این است که مى‏گوید با چه ضوابطى مى‏شود از دل دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا کرد و کدام‏یک از ضوابط هستند که اگر زیرپا گذاشته شوند، دیگر نمى‏شود از تلفیق دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا بکنیم.
عقل یک مسیر استدلالى است. اگر شما نسبت به این نوع سیر استدلالى موضع مشروطى داشته باشید، سنت‏گرا هستید، اگر موضع موافقت مطلق داشته باشید، تجددگرا هستید و اگر موضع مخالفت مطلق داشته باشید، در آن صورت پساتجددگرا هستید.
در عین اینکه در بین خود سنت‏گرایان اختلافات کمابیش فراوانى وجود دارد، ولى در عین حال سنت‏گرایى به معناى این است که عقل به این معنا (به معناى عقل استدلالگر یا reason، نه intelect) فقط و فقط از بخش کوچکى از جهان هستى خبر مى‏گیرد. ولى بخش بزرگتر جهان هستى، یعنى بخش مهمتر جهان هستى را نمى‏توان با این شیوه شناخت. جهان هستى در واقع با تعقل، به این معنا که گفتم، در نظر سنت‏گرایان فقط یک اپسیلونش قابل شناخت است، ولى بخش اعظم این جهان (اعظم نه به معناى بزرگتر کمى بلکه بخش مهمتر کیفى جهان هستى) را اصلاً با این شیوه نمى‏شود شناخت. پس آن بخش اعظم را باید از طریق رجوع به سنت شناخت. و به این معنا مطلقاً به خودبسندگى عقل قائل نیست. بلکه معتقد است به عقل در کنار سنت. در کنار هم بودن نه مانند در کنار هم بودن دو موجود هم‏تراز و هم‏ترازو، دو موجود عدل هم و دو موجود هم‏سنگ، بلکه دو موجودى که یک موجود تفوق فراوان دارد نسبت به موجود دیگر.
این عالم را که عقل مى‏تواند به این صورت بشناسد گاهى از آن تعبیر مى‏کنند به عالم طبیعت، گاهى از آن تعبیر مى‏کنند به عالم ماده و مادیات، گاهى از آن تعبیر مى‏کنند به عالم جسم یا جسمانیات، تعابیر دیگرى هم به‏کار مى‏برند. اما جهان هستى مساوى با جهان طبیعت نیست. جهان هستى جهانى است بسیار وسیعتر، عمیقتر و بسیار توبرتوتر. آن بخش عظیمتر را باید از طریق رجوع به Traddition، از طریق رجوع به سنت بشناسیم؛ بنابراین براى شناخت کل جهان هستى باید عقل و سنت در کنار هم باشند. از وقتى که خط در تاریخ بشر به وجود آمده است، سنت یعنى کتاب مقدس. یک سنت‏گراى مسیحى مى‏گوید به مسیحى‏ها بها بدهیم. باید به عهد جدید بها بدهیم. همه کتابهاى مقدس ادیان و مذاهب، تجسم سنت‏اند. ما با رجوع به اینهاست که مى‏توانیم کل جهان هستى را بشناسیم.
امّا اگر شما معتقد شدید که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى عقل به آن معناست و مطلقاً ما نیازمند رجوع به سنت نیستیم در این صورت شما تجددگرایید، مدرنیست هستید. مدرنیسم نکته مهم و لب سخنش این است که عقل تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى است. عقل به آن معنایى که عرض کردم. ماییم و علوم تجربى و منطق صورت. منطق صورى و علوم تجربى که یکى ماده را به ما مى‏دهد و دیگرى صورت را به ما مى‏دهد، این دو تا راه خبر گرفتن ما هستند از جهان هستى. راه دیگرى هم وجود ندارد.
تجددگرایى در واقع یعنى کفایت عقل. یعنى خودبسندگى عقل. اگر ما در واقع به خودبسندگى عقل معتقد باشیم، به معناى دقیق کلمه تجددگراییم.
موضع دوم با موضع اول خیلى فرق مى‏کند. موضع اول در واقع عقل را مکمل چیز دیگرى به نام سنت و مکمل سنت تلقى مى‏کرد، آن هم نه دو برادر همزاد و دوقلو و توأم. این موضع دوم اصلاً به سنت توجهى ندارد. در واقع فقط و فقط به عقل متوجه است.
اما اگر شما موضع سومى داشتید و آن موضع این بود که به عقل به این معنا، حتى براى واقع‏نمایى هم اعتمادى نیست، نه به این معنا که با وجود سنت، به عقل اعتمادى نیست، بلکه اصولاً وسیله دیگرى هم براى شناخت واقع‏نما در اختیار نیست. دست ما از جهان به لحاظ معرفتى صرف کوتاه است. ما یک اشباحى را از جهان هستى دریافت مى‏کنیم، یک تصورات و تصاویر از جهان هستى داریم، اما اینکه این تصورات و تصویرها، دقیقاً تصورات و تصویرهایى باشند مطابق با واقع، سخن غیرقابل اعتمادى است.
اگر به این اعتقاد داشته باشیم، یعنى بگوییم reason هم تصویرى از جهان هستى چونان که جهان هستى فى‏الواقع هست در اختیار ما نمى‏گذارد، بلکه تصویرى مات، مبهم و احیاناً کج و معوج، ولى منبع دیگرى هم سراغ نداریم، ماییم و همین و بیشتر از این هم در اختیار ما نیست، این دیدگاه، دیدگاه پست مدرنیستى است. دیدگاه پساتجددگرایانه است. این دیدگاه سریعاً حاصل نمى‏آید. چند متفکر عظیم‏الشأن در فرهنگ غرب ظهور کردند. هر کدامشان یک رخنه‏اى در عقل انداختند و آهسته آهسته مقدمات پیدایش مسلکى را که از آن به پساتجددگرایى تعبیر مى‏کنیم فراهم آوردند.
دیوید هیوم فیلسوف معروف انگلیسى، یکى از نکاتى که خیلى به آن توجه پیدا کرد و مدت مدیدى از عمر فکرى خود را معطوف به آن کرد، این گفته قدما بود که مى‏گفتند که بر انسان غرایز و احساساتى حکومت مى‏کند، ولى فرق انسان و حیوانات این است که سایر حیوانات کاملاً چشم و گوش بسته تابع احساسات و عواطف و غرایزشان هستند، انسان هم عواطف و احساسات و غرایز خود را نباید تعطیل بکند، ولى باید تحت حاکمیت عقل بیاورد. دیوید هیوم نشان داد که این کنترل عقل بر احساسات و عواطف و غرایز نه ممکن است و نه مطلوب. اولاً امکان‏پذیر نیست ثانیاً اگر امکان‏پذیر هم بود، چیز مطلوبى نبود. این اولین رخنه‏اى است که در سد سکندر عقل افتاده است.
دومین کسى که خیلى به این نکته توجه کرد که ذهن واقعاً خاصیت آینه‏اى ندارد کانت است. کانت در جمله معروفى که فلسفه او را در این جمله مى‏شود خلاصه کرد، مى‏گوید عقل بشر به جاى اینکه آینه باشد عینک است. ذهن، عینک روح انسان است. در واقع هر وقت روح ما مى‏خواهد به جهان توجه کند، از پشت عینک ذهن این عالم را مى‏بیند. حال اگر به مثالمان برگردیم سه احتمال در مورد عالم هستى مى‏دهیم. یکى اینکه کل جهان هستى به همان صورتى است که ما مى‏بینیم، یکى اینکه هیچ قسمتى از جهان هستى به آن صورتى که ما مى‏بینیم نیست و یکى اینکه قسمتهایى به همان صورتى است که ما مى‏بینیم و قسمتهایى نه. به نظر او چیزى که ما دریافت مى‏کنیم، حاصل کنش و واکنش ذهن با عالم واقع است. این هم یک مقدار موضع عقل را تضعیف کرد.
شخصیت بعدى که خیلى در این جریان نقش داشت کارل مارکس بود. مارکس معتقد بود که انسانها گاهى آن چیزى را که حقیقت مى‏پندارند، تحت تأثیر منافع طبقاتى خود حقیقت مى‏پندارند، ولى این تحریف واقعیت آگاهانه صورت نمى‏گیرد. مثل اینکه من بخواهم بدانم بچه‏ام وقتى در اتاق تنهاى تنهاى تنهاست، چطور نگاه مى‏کند. اما تا مى‏خواهم ببینم چطور نگاه مى‏کند وارد اتاق مى‏شوم و تا وارد اتاق مى‏شوم، آن تنهایى که مى‏خواستم از دست مى‏رود و در واقع در مورد آزمایش خودم، که تنهایى بچه بود، دخل و تصرف کردم.
رخنه دیگر را فروید، روان‏شناس معروف اتریشى، ایجاد کرده است. فروید مى‏گوید ما به همه ساحتهاى روانى خودمان آگاهى نداریم، بلکه به یک بخش از ساحت روانى خودآگاهى داریم. فروید مى‏گفت ما تحت فشار روان ناآگاه خود یک سلسله کارهایى مى‏کنیم و یا یک سلسله مواضعى مى‏گیریم و یا یک سلسله عقایدى پیدا مى‏کنیم. بعد از پیدا شدن این عقاید، براى اینکه خودمان را منطقى جلوه دهیم، به سود عقایدمان دلیل مى‏آوریم. به تعبیر فروید همه آن چیزى که بشر استدلال مى‏دانست چیزى جز دلیل‏تراشى نیست.
رخنه دیگر را نیچه فیلسوف معروف آلمانى در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست وارد کرد. نیچه معتقد بود انسان خواست اولیه‏اش کسب قدرت است و همه خواستهاى دیگر جلوه‏هاى اراده معطوف به قدرتند و در این اراده معطوف به قدرت، معرفت هم مى‏گنجد. یعنى آنچه ما آن را معرفت مى‏نامیم، آن چیزى که گزارش مطابق با واقعى از عالم واقع گمانش مى‏کنیم، در واقع گزارش مطابق با واقع نیست، گزارشى است که به ما قدرت مى‏بخشد.
مجموعه چیزى که اینها گفته‏اند نوعى سوءظن نسبت به قوه‏هاى ادراکى بشر است. یعنى گفته‏اند با سوءظن نگاه کردن واقع‏بینانه‏تر است. از این جهت به این جریان فکرى گاهى هرمنوتیک سوءظن گفته مى‏شود.
پست مدرنیزم به صورت یک جریان کاملاً آگاهانه از دهه 1950 تا 1970 پدید آمد. این جریان در واقع این است که نمى‏توان عقل را به صورت یک منبع شناخت کاملاً قابل اعتماد دانست. پست مدرنیست‏ها اعتقادشان بر این نیست که ما دوباره مثلاً باید به سنت رجوع کنیم. به تعبیر دیگر، هرچند که سنت‏گرایى و پساتجددگرایى هر دو مخالف تجددگرایى‏اند، اما از دو موضع مختلف: تجددگرایى عقل را بسنده مى‏دانست، سنت‏گرایى مى‏گوید ما باید عقل را با سنت تکمیل کنیم، ولى پساتجددگرایى حتى بحث تکمیل را هم ندارد. مى‏گوید ما باید با این وضع بسازیم.
متفکران دیگرى هم بودند که در رده‏هاى دوم و سوم به این فکر کمک کردند که از جمله آنها ویلیام جیمز، فیلسوف و روان‏شناس معروف آمریکایى در اوایل قرن 20 است. ویلیام جیمز یک روان‏شناس طراز اول جهان است اگرچه به عنوان فیلسوف، یک فیلسوف طراز دوم به حساب مى‏آید. ایشان یک سخنرانى در سال 1903 در آمریکا کرد و مقاله‏اى ارائه داد به نام «اراده معطوف به باور». در آنجا به مخاطبان خودش نشان داد که عقایدى که ما انسانها داریم، همه ناشى از استدلال نیست. عقاید گاهى ناشى از القا و تلقین دوران کودکى‏اند، گاهى ناشى از آموزشها هستند، گاهى ناشى از بیم و ترسهاى ما هستند، گاهى ناشى از امیدهاى ما هستند، گاهى ناشى از عشق‏اند، گاهى ناشى از نفرت‏اند، گاهى ناشى از فشار افکار عمومى بر ما هستند، گاهى ناشى از منافع شخصى‏اند و گاهى هم ناشى از استدلال منطقى‏اند. ویلیام جیمز هم در واقع یک چنین سوءظنى را نسبت به قواى ادراکى و اینکه ما دقیقاً انسانهاى تابع منطق نیستیم و نمى‏توانیم باشیم و منطق هم این کارایى را ندارد که کل جهان هستى را به ما نشان دهد، ایجاد کرد.
اشاره‏
1. آقاى ملکیان در این گفتار سه جریان سنت‏گرایى، تجددگرایى و پساتجددگرایى را از منظر معرفت‏شناسى مورد بررسى قرار داده‏اند و البته مى‏توان همین سه جریان را از جهات دیگر، مانند هستى‏شناسى و جامعه‏شناسى نیز مورد کنکاش قرار داد.
2. در بررسى معرفت‏شناختى موضع این سه جریان نسبت به عقل دیدگاه‏هاى متنوعى قابل طرح است، که البته در یک تقسیم عقلى و کلى به همان سه دیدگاه مى‏رسیم که در این گفتار آمده است، لکن باید توجه داشت که در سنت‏گرایى تنوع مشربها بسیار زیاد است و چنان‏چه خود آقاى ملکیان در جایى از گفتارشان دارند، ایشان به یکى از مشربهاى سنت‏گرا اشاره مى‏کنند.
3. در بیان علل پیدایش پساتجددگرایى، مى‏توان از اندیشمندان دیگرى نام برد که آنان نیز به نحوى در کفایت و واقع‏نمایى عقل تردید افکنده‏اند. براى نمونه مى‏توان در فلسفه علم به فایرابند اشاره کرد، که آراى او در بررسى روش علم تجربى و میزان واقع‏نمایى او بیانگر وجود نوعى هرج و مرج روش شناختى و ناتوانى واقع‏نمایى در نظریه‏هاى علمى است. البته فایرابند را نمى‏توان در زمره فیلسوفان طراز اول به حساب آورد، اما آراى او در فلسفه علوم تجربى مورد توجه فیلسوفان علم قرار دارد.
انتخاب، 15، 16 و 17/6/79
قبلی

تبلیغات