آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۳۱

چکیده

متن

همیشه با محمد بود شبان و روزان.
با او از تیرگیها سیاهیها تباهیها شهر پرغوغا شهر ستم شهر آلوده به شرک آکنده به دغل به دامن حِراء که دامن خدا بود پناه مى برد.
هرگاه محبوب او محمد به حراء پناه مى برد تا در خلوت غار در سکوت کوهستان در سکوت شب کوهستان با تماشاى آیتهاى آسمانى خداوند که شگفت انگیز مى نمودند به راز و نیاز با یکتاى بى همتا بپردازد على بى تاب مى شد به دامنه کوه رخت مى کشید و به تماشا مى ایس تاد تماشاى آشیانه آن یار بلند آشیان.
گاه اِذن مى یافت به نزد او برود به مأموریتى یا براى نیوشیدن از زلال وحى سر از پا نمى شناخت قلب کوچکش به تپش مى افتاد گونه هایش گُل مى انداخت اندامش به لرزه مى افتاد. به سوى او مى دوید خاروخاشاک سنگ و صخره راه و بى راه براى او هیچ مى نمود چشم ب ه بالا داشت به قلب خود به روح خود به جان خود که در بام مکه آشیان داشت.
محمد را مى بویید در کنار هر گل هرگیاه هر سنگ و هر خاره سنگ.
بوى محمد عطر گلِ بوستان ابراهیم بوى دل انگیز یاسمن اسماعیل نافه مشک افشان عبداللّه او را سر مست مى کرد هر چه نزدیک تر مدهوش تر. به محمد
مى رسید آغوش مى گشود بسان بچه آهوى گم کرده مادر به آغوش جان جانان فرو مى رفت و از تنهایى خود اشک مى ریخت سر ب ر سینه محمّد مى گذاشت قلبش چنان مى تپید که گویا سینه را تنگ مى یابد و آهنگِ بیرون جهیدن دارد. لَمحه اى مى آسود دستهاى نوازش گر محمّد او را نوازش مى داد. و مهر عشق و صفاى خود را که با هر چه مهر و با هر چه عشق و با هر چه صفا از آغاز آفرینش تا آن لَم حه بود برابرى مى کرد به شراشر این کوچک تنها سریان مى داد.
دگرگون مى شد پرده ها بر کنار مى رفت جهانهاى دیگر مى دید گوش جانش صداهایى مى شنید لبالب از عشق مى شد در آسمانها پرواز مى کرد بال در بال ملائک.
دوست نمى داشت از آن بالا به زیر آید. دوست نمى داشت لب از آن چشمه رحمت بردارد. بى محمد کجا رود. از دامن گرم و آرام بخش او به دامن کى پناه برد. راه برگشت بر او دشوار مى شد غم و اندوه تمام وجودش را فرا مى گرفت. بناگزیر به عشقِ برگشتى دوباره و شست شوى دوباره تن در چشمه زلال محمد از کوه سرازیر مى شد. به خانه ساکت خدیجه کانون عشق و مهر کان محبت وارد مى شد. خدیجه بال مى گشود از على آن کودک دوست داشتنى آن کودک سرتاسر نور و روشنایى قلب محمد همراه و یار محمد جویاى محمد مى شد. کودک گُل از گُلش مى شگفت همین که نام محمّد مى شنید. قصه ساز مى کرد. یک به یک آنچه دیده و شنیده بود باز مى گفت.
خدیجه آرام مى گرفت و چشم به افقهاى دور مى دوخت به اندیشه فرو مى رفت. محمد با این کودک پرشور حساس مهربان تیزنگر ژرف کاو پر رمز وراز دنیاى دیگر خواهند ساخت. مکه را زیر وزَبَر خواهند کرد دیو و دَد را خواهند راند عشق را از آسمان به زمین خواهند آورد طلسم شب دیجور را در هم خواهند شکست بازار برده فروشى را برخواهند چید رهایى بردگان را ندا در خواهند داد خانه محبوب را از لَوث بتها پاک خواهند ساخت دنیایى به مِثال بهشت بنیان خواهند گذارد.
کودک زانو در بغل گرفته بود و مى اندیشید:
او کیست که چنین بوى خوشى دارد. بوى بهشت مى دهد. چه چشمان زلالى دارد چقدر این چشمها عفیف آزرم گین و آکنده از حیاند. چه خوش سخن مى گوید. با هر کس سخن بگوید به هر کس چهره بگشاید به هر کسى چشم بدوزد به روى هر کس تبسم کند اگر قلبش از کینه آکنده نباشد ممکن نیست دگرگونش نکند و او را از عالَم خاکى بر َنکَنَد و به عالَم عِلوى برَننشاند.
او کیست که سینه اى دارد بسان دریا مهرورز قلبى بسان بلور شکننده و چشمانى این چنین اشکبار که وقتى ستمى را مى بیند عربده برده دار و ناله حزین برده اى شلاق خورده را مى شنود از درون مى شکند جام اشک او.
شگفتا در بین این قوم سنگدل خشن بى گذشت و بى عاطفه این کانِ مهر چگونه پدید آمد و این چشمه جوشان چگونه چشم باز کرد.
او کیست که در چشم جدش عَبْدُ المُطّلِب آن همه عزیز بوده و او را در کنار خود بر سریر مجلس مى نشانده و بزرگى و جاه مندى در آینه سیماى او مى دیده است:
(چون براى عبدالمُطّلب فرشى در سایه کعبه گسترده مى شد و فرزندان وى پیرامون مسند پدر مى نشستند تا پدرشان بیاید و در جاى مخصوص خود بنشیند گاه مى شد که رسول خدا مى رسید و روى مسند عبدالمطلب مى نشست و چون عموهاى وى مى خواستند او را بردارند عبدالمطلب مى گفت: (دَعوا بنى فواللّه ان له شأناً) پسرم را رها کنید به خدا قسم او را مقامى است ارج مند.)1
او کیست که پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد آن همه بزرگش مى دارند و از او به بزرگى نام مى برند و از فرزندان خویش بیش تر دوستش مى دارند.
او کیست که همه جا سخن از اوست; او را مى ستایند امین مى خوانندش و راستگویش مى دانند.
او کیست که هر جا پا گذاشته ابرها باریده چشمه ها جوشیده و دشت مخمل سبزینه پوشیده است. وقتى به قبیله قحطى زده بنى سعد بر حلیمه وارد مى شود ابرهاى باران زا بر آسمان قبیله چتر مى گسترند و مى بارند و نعمت و برکت را ارزانى شان مى دارند.
و در آوردگاه فِجار هرگاه در کنار جنگاوران بنى کنانه مى بود پیروزى بهره شان مى شد و عرصه بر دشمن تنگ مى گردید و این پیروزى را از برکت حضور او مى دانستند و مى گفتند:
(اى فرزند خوراک دهنده پرندگان و آب دهنده حاجیان ما را تنها مگذار که با بودنت غلبه و پیروزى با ماست.)2
او کیست که همه پدیده ها و آفریده ها گل وگیاه سنگ و خارا سنگ پرنده و خزنده به او سلام مى گویند و با تسبیح او حق را تسبیح مى گویند.
او کیست که هرگاه در شعاع و پرتو وجود او قرار مى گیرم صداى بال ملائک رامى شنوم و فرود آمدن فرشته وحى را احساس مى کنم و آواى شیطان را مى شنوم که نومیدانه و نگران از او دور مى شود:
(ولقد سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّیطان حین نزل الوحى علیه صلّى اللّه علیه وآله فقلت: یا رسول اللّه ما هذه الرَّنَّة؟ فقال: هذا الشیطان أَیِسَ من عبادته.)3
من هنگامى که وحى بر او فرود مى آید آواى شیطان را شنیدم.
گفتم: اى فرستاده خدا این آوا چیست؟
گفت: این شیطان است که از آن که او را نپرستند نومید و نگران است.
آه من مى شنوم آنچه را او مى شنود و مى بینم آنچه را او مى بیند.
من در این خانه روشنایى وحى و پیامبرى را مى بینم و بوى نبوت را مى شنوم.
من به خداى او ایمان دارم. ایمان دارم که او فرستاده خداست.
من هیچ گاه بى ایمان به خداى او و او بر پشت خاک گام ننهشته ام.
من تشنه این چشمه ام.
من حیران واله و شیداى این قبله ام.
من لب از این جام بر نخواهم داشت تا لبالب شوم.
من او را در تمامى آنات زندگى ام خواهم بویید خواهم جویید در پى او خواهم پویید.
على را محمد به دستور حق زیبا پرورید اوج داد برخروشانـد به آستانه حق راهش نمود چشم جانش را گشود و خدا را به او نمود تا در هنگامه بعثت در گاه رستاخیز جانها قیامت دلها بیدارى خردها شور آفریند عرصه دارى کند نُماد دین باشد و دین را در تمام زوایا یش جلوه گر سازد.
على آنى از پیامبر جدا نشد همیشـه و همه گـاه سر بر آستـان او داشت.
در مکه در گاه اوج گیرى دشمنیها کینه توزیها لجن پراکنیها على دژ استوار و تکیه گاه او بود و تمام موجهاى سهمگین دشمنى را در اقیانوس وجود خود درهم مى شکست.
همه دیده بودند خرد و بزرگ پیرو جوان زن و مرد آن سرو ناز را که در بنفشه زار نبیّ خوش مى خرامید.
همه دیده بودند آن جوان را با دو چشم زلال که چشم بر آن چشمه داشت تا غبارى ننشیند بر آن خار و خاشاکى تن نشوید در آن.
کودک در دنیایى که براى دیگران نا شناخته بود سیر مى کرد. از مجلسهاى لهو و لعب از مراسم شرک آلود از کرنش در برابر بتها و پرستش آنها به دور بود. همه را عقیده بر این بود که على آنى به شرک آلوده نشد که بخواهد خود را از آن آلودگى با اسلام پاک سازد. او در ز مزم عشق در چشمه زلال نبیّ بارهاى بار جانِ خود را شسته بود که مبادا غبار شرک در آن نشیند.
مسعودى مى نویسد:
(بسیارى از مردم را عقیده بر آن است که على هرگز به خدا شرک نیاورد تا از نو اسلام آورد. بلکه در همه کار پیرو رسول خدا بود و به وى اقتدا مى کرد و بر همین حال بالغ شد و خدا او را عصمت داد و مستقیم داشت و براى پیروى خود توفیق داد.)4
على چنان در مغناطیس نگاه محمد و جاذبه شگفت انگیـز او قـرار داشت و در هاله اى پرتوافشان تاریکى زدا و مقدس سیر مى کرد و روزگار مى گذراند که راه بر شیطان از هر سوى بسته شده بود و روزنى براى ورود تاریکى و غبار شرک در جان آن جانِ شیفته وجود نداشت.
محمد از آسمان سخن مى گفت على نگاه به آسمان داشت و با خداى خود راز مى گفت.
محمد از وحى سخـن مى گفـت على آن را زمزمـه مى کـرد و به جان مى نیوشید.
محمد به دور از چشـم مـردم در درّهاى پیـرامـون مکـه نمـاز مى گزارد على به وى اقتدا مى کرد.
طبرى مى نویسد:
(پس از اقرار به توحید بیزارى از بتها اول چیزى که از شرایع اسلام خداى عزوجل واجب کرد نماز بود. و نخستین کسى که با رسول خدا نماز گزارد على بود.)5
همو از على روایت مى کند که فرمود:
(منم بنده خدا و برادر رسول او. منم صدّیق اکبر. نمى گوید این را پس از من مگر دروغ گوى دروغ پردازى. هفت سال پیش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم.)6
سه سال از بعثت مى گذرد که پیامبر مأمور مى شود عشیره خویش را انذار دهد و از عذاب خداوندى آنان را بر حذر دارد و صراط مستقیم را به آنان بنمایاند و یاد و خاطره جدشان ابراهیم خلیل را زنده کند و پرچم پرافتخار توحید را در میان فرزندان ابراهیم و فرزندان عبدالمط لب بر افرازد تا نخستین گروه باشند که افتخار رایت بر افرازى و رایت بانى آیین ناب محمّدى را بهره خویش مى سازند.
پیامبر به روایتى به کوه صفا و به روایتى به کوه مروه بالا رفت و قوم خود را به انجمنى مهم و سرنوشت ساز فرا خواند.
به على دستور داد: غذا تهیه کند و سفره بگستراند. على دستور پیامبر را اجرا کرد. قوم برخوان محمد گردآمدند و خوردند و نوشیدند.
على مى گوید: در این هنگام پیامبر برخاست و فرمود:
(هان! فرزندان عبدالمطلب سوگند به خدا هیچ جوان عربى را نمى شناسم که بهتر از آنچه من براى شما آورده ام براى قوم خویش آورده باشد. به راستى که من خیر دنیا و آخرت را براى شما آورده ام و خداى مرا فرموده است: شما را به جانب او دعوت کنم. اى
بنى عبدالمطلب خد ا مرا بر همه مردم به طور عموم و بر شما به طور خصوص برانگیخته و گفته است: و انذر عشیرتک الاقربین.
من شما را به دو کلمه اى که بر زبان سبک و در میزان سنگین است دعوت مى کنم. به وسیله این دو کلمه عرب و عجم را مالک مى شوید و امتها رام شما مى شوند و با این دو کلمه وارد بهشت مى شوید و با همین دو کلمه از دوزخ نجات مى یابید: لا اله الاّ اللّه و گواهى بر پیامبرى من.
پس کدام یک از شما مرا در این راه کمک مى دهد تا برادر من وصى من خلیفه من در میان شما باشد [به روایت شیخ مفید در ارشاد24/ تا برادر من وصى من و وزیر من و وارث من و خلیفه من پس از من باشد.]
هیچ کس از حاضران بدو پاسخ نداد. امّا من که از همه خردسال تر و کم جثّه تر و کودک تر بودم گفتم: یا رسول اللّه من تو را در این کار یارى مى دهم.
گفت: بنشین.
گفتار خویش را تکرار کرد و همچنان خاموش ماندند.
تا من گفتار نخستین خود را باز گفتم.
پس گفت: بنشین.
بار سوم سخن خود را بر آنان تکرار کرد. هیچ از ایشان حتى به یک حرف وى را پاسخ نگفت و باز من برخاستم و گفتم: یا رسول اللّه براى یارى تو در این امر آماده ام.
گردنم را گرفت و گفت: هان این است برادر من وصیّ من و خلیفه من در میان شما. از وى بشنوید و فرمانش را ببرید. جمعیت به پا خاستند و مى خندیدند و به ابوطالب مى گفتند: تو را امر کرده که از پسرت بشنوى و او را پیروى کنى.)7
به راستى محمد ارمغانى با شکوه و ماندگار براى قوم خویش آورده بود. اگر پرده کبر خودبزرگ بینى گناه و شرک بر کنار مى رفت و این جمع کُنه و ژرفاى سخن پیامبر را در مى یافتند و از قید و بندهاى جاهلى و غل وزنجیرهاى آیین شرک و بندگى غیرخدا رهایى مى یافتند هم سعادت دنیا را داشتند و هم خیر واپسین روز را.
اگر جان در زلال محمد مى شستند و در زمزم عشق آلودگى را از جان خود مى ستردند دنیا در زیر نگین قدرت آنان در مى آمد.
پیامبر در این فراز مهم و لَمحه تاریخى و سرنوشت ساز از آینده خبر داده است که اسلام جهان گستر مى شود و خانه ها کومه ها سرزمینها و اقلیمها را در مى نوردد و هر قوم و امتى که بر این بُراق تیز رو قرار بگیرد و به این آیین گردن نهد رایتش بر بام جهان افراشته خواهد شد.
بنى هاشم با فریاد یا (صباحاه) پیامبر از خواب صبحگاهان برنخاست و به اقلیم بیدارى گام ننهاد تا آینده امت اسلامى را با شکوه هر چه تمام تر و برابر معیارها و ترازهاى شرع رقم زند.
اگر بنى هاشم این دقیقه را دقیق درک مى کرد و پشت و پناه جوان سرفراز و زیبا رفتار و زیبا گفتار خود مى شد و دین جدید را جرعه جرعه نوش مى کرد و جان خود را از خمودى به در مى آورد و نیرو مى گرفت و عرصه دار مى شد پسران امیه با آن کینه هاى دیرینه میدان دار ن مى شدند که یزید بن معاویه در هنگامى که سر مقدس امام حسین پیش رویش بود بى شرمانه اشعارى8 را بسراید که دل آل اللّه را خون کند.
آرى این دقیقه نشناسى یعنى غفلت یعنى گناه و سرکشى و واپس ماندن از کاروان بزرگ نور و روشنایى.
پیامبر راه و افقهاى روشن آینده را به آنان نمود: وصى وزیر خلیفه و وارث من کسى است که پیش از همه رایت یارى مرا برافرازد و پا به میدان نهد و براى دین و سربلندى یاران آن از جان مایه بگذارد و به لا اله الاّ اللّه و محمدّ رسول اللّه ایمان بیاورد و گواهى بد هد خدایى جز آن ذات بى همتا نیست و محمد رسول و فرستاده اوست.
پرده جهل و شرک نگذاشت خردها به آبشخور حق رهنمون شوند و زوایاى این حقیقت زیبا و پرنگار را دریابند.
براى على که در پَس پرده جهل شرک و گناه گرفتارنیامده بود پرده ها افتاد و حقایق را به خوبى دید و رایت یارى او را برافراشت.
پیامبر مى پذیرد و او را بلند مى کند و جایگاه والاى او را در آیین جدید مى نمایاند و کاخ گزند ناپذیر امامت را بنیان مى گذارد.
امامت على در همان لَمحه اى از افق سر مى زند و مى درخشد که پیامبرى محمد جلوه گر مى شود.
پیامبر با این حرکت شورانگیز خود به همگان به اهل انجمن به همه کسانى که در آینده به این کاروان نور مى پیوندند فهماند که در آیین او برگزیدن جانشین براى رسول خدا و فرمانرواى امت بسان آیین جاهلى یا مرام و روش و رویه پادشاهان و کسراها و فرمانرواهایى که به زور شمشیر بر قوم و امتى پیروز شده اند نیست که پس از این که راه ها هموار شد سنگلاخها درهم کوفته شد راه هاى دشوار گذر پیموده شد باز دارنده ها برداشته شد دشمنان سرکوب گردیدند داعیه داران به غل و زنجیر کشیده شدند یاغیان رام شدند و قلمرو فرمانروایى آرام گرفت یکى از فرزندان فرمانرواى فاتح یا یکى از نزدیکان قدرت مند و با نفوذ او بر اریکه جانشینى گمارده شود و گاه بدون این که شایستگیها و کارآزمودگیهاى لازم را داشته باشد.
در این آیین پیش از آن که قدرتى باشد و عِدّه و عُدّه اى و حوزه نفوذى و قلمروى بیش از آن که سرزمینى باشد در اختیار با مردمى در زیر نگین قدرت پیش از آن که سریرى باشد و تخت و تاجى پیش از آن که کسى مزه قدرت را چشیده باشد در غربتِ غربت در تنگناهاى هراس انگیز در روزگار بى یاورى و بى پناهى در هنگامه دشوار و توان فرساى رویارویى با خنجرها و شمشیرهاى آخته با دستان خالى از سلاح در روزگار بى بَرگى روزگارى که همه گروندگان به این آیین بى هیچ چشمداشتى به دنیا و فرداى پر از ناز و نعمت و رفاه تنها به عشق خد ا و قربانى در راه آرمانهاى رسول خدا با همه تنگناها و دشواریهاى زندگى و شکنجه هاى توان سوز در جاده حق مى پویند با ایمان ترین خالص ترین ناب اندیش ترین عاشق ترین و شیداترین شخص به جانشینى گمارده مى شود.
با این طرح بلند و آسمانى دین محمد در پرتو اصل با شکوه امامت جاودانه مى ماند و در همه برهه هاى تاریخ بر تارک جهان مى درخشد.
امامت است که دین را مى گستراند مى شکوفاند بستر رشد پویندگى کمال و درخشندگى آن را فراهم مى سازد.
امامت است که بازدارنده ها را از سر راه بر مى دارد راه را براى تعالى کمال و اوج گیرى پیروان هموار مى سازد.
امامت است که دین را تفسیر دقیق روشن شفاف و جدید مى کند و پیرایه ها را مى زداید و با بدعتها در مى افتد.
امامت است که همیشه و همه آن شبهه ها را مى شناساند و راه هاى برخورد با آنها را مى نمایاند.
امامت است که با دشمن به هر رنگ و به هر لباس و با هر ترفند در آوردگاههاى گوناگون پنجه در پنجه مى افکند و به خاک سیاهش مى نشاند.
على به فرمان حـق سکاندار چنین کشتى اسـت. کودک بود; امّا در سیمایش بزرگى شایستگى خردورزى و خردمندى نقش بسته بود. افقها را روشن مى دید در مدار بسته اى سیر نمى کرد و نمى اندیشید. اندیشه اش فراخنا و ژرفاى جهان را مى کاوید و از مرزها و حصارها مى گذشت و ب ه ساحتها و عرصه هاى جدید راه مى یافت.
محمد سکـوت را مى شکنـد هم سکوت خود را و هـم سکـوت انجمن سران بنى هاشم را. پندار گرایان مى پنداشتند با برخورد سطحى یا پوزخند با تحقیر و به گوشه چشم اشاره کردن محمد را از جنبش و تکاپو باز مى دارند و او را به انزوا مى کشانند و بال وپر او را مى بندند و بر لب او مُهر خموشى مى زنند. امّا ندانستند که دوران خموشى این کوه آتشفشان به سر آمده و اکنون شعله هاى مقدس و سرکش آن زبانه خواهد کشید و همه چیز را دستخوش دگردیسى ژرف قرار خواهد داد.
رسول خدا به امر خداوند که فرمود:
(فاصدع بما تؤمر واعرض عن المشرکین انّا کفیناک المستهزئین. الّذین یجعلون مع اللّه الهاً آخر فسوف یعلمون.)9
آنچه را مأمور هستى آشکارا ابلاغ کن و از مشرکان روى بگردان و ما خود شرّ استهزا کنندگان را از تو دور مى سازیم. آنان که با خدا خدایى دیگر قرار مى دهند پس به زودى خواهند دانست.
در أبطح به پا ایستاد و گفت:
(منم رسول خدا. شما را به عبادت خداى یکتا و ترک عبادت بتهایى که نه سود مى دهند و نه زیان مى رسانند و نه مى آفرینند و نه روزى مى دهند و نه زنده مى کنند و نه مى میرانند دعوت مى کنم.)10
با آشکار شدن دعوت پیامبر انتظارها به سر آمد. پیامبرى را که پیامبران پیشین نویدش را داده بودند و همه چشم به راه او بودند و در سیما و رفتار محمّد سالها بود که نشانه هایى از آن را مى دیدند اکنون دربرابرشان زیبا با وقار با شوکت و با جلال بسان باغى پر ا ز گُل ایستاده بود و یا (صباحاه) گویان آنان را از خطرهاى تباهى آفرین بنیان سوز و ویرانگر خبر مى داد.
جوانان پرشور و با فطرتهاى سالم بردگان به بند کشیده شدگان مستضعفان و ستمدیدگان برگرد او حلقه زدند و از نسیم دل انگیز بنفشه زار محمّدى حیاتى دوباره یافتند.
قریش تار وپود نظام اهریمنى خود را از هم گسسته مى دید به هراس افتاد و با تمام توان به نبرد با زیبایى و شکوه و خوبى برخاست.
شکنجه ها بى رحمانه بود. بردگان بینوایان بى کسان و غریبان که خدا را مى پرستیدند و از بتها بیزارى مى جستند و به محمد عشق مى ورزیدند به سختى و به طور وحشیانه شکنجه مى شدند.
کسانى را که نمى توانستند شکنجه کنند با محاصره اقتصادى و قطع داد و ستد با آنان از توانشان مى کاستند. این پدیده هاى شوم و نقشه هاى اهریمنانه و غیر انسانى سبب شد که پیامبر براى رهایى پیروان خویش از نابودى و سازمان دهى دقیق و برنامه ریزى شده آنان علیه مشرک ان دَرِ گشایش را بگشاید و شمارى را به حبشه و سپس شمارى را به سوى مدینه گسیل بدارد.
قریش غافل گیر شد. هجرت را پیش بینى نمى کرد و با تمام توان به تلاش برخاست که انقلاب بزرگ هجرت را در هم بشکند نتوانست. در شبى شوم سران قوم توطئه کردند و نقشه قتل پیامبر را ریختند. پیامبر توسط فرشته وحى از این نقشه شوم با خبر شد.
على فداکارانه در شب تاریخى هجـرت پیامبـر از مکـه به مدینـه (لیلة المبیت) خود را آماج خنجرهاى آخته قریش ساخت تا جانِ جانان
جان سالم از مکه به در برد.
و این آیه شریفه درباره این فداکارى بزرگ نازل شد:
(ومن الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه واللّه رؤوفٌ بالعباد.)11
در میان مردم کسانى هستند که درجست وجوى خشنودى خدا از جانِ خویش مى گذرند و خدا نسبت به بندگانش مهربان است.
بار دیگر نام على بر تارک شهر مکه درخشید. همه جا سخن از على بود. شجاعت و جوانمردى او مهابت و هیمنه او ورد زبانها بود.
على کم کم براى خَلقِ حماسه هاى بزرگ آماده مى شد. حماسه هایى که شب را شکستند و روز را رویاندند.
حماسه هایى که اسلام را از جزیره تنگ به فراخناى جهان راهش گشودند. حماسه هایى که پیامبر را شاد کردند و مؤمنان را سرافراز و مشرکان را زمین گیر.
على برتارک دلها مى درخشید.على درسینه هـا شـور مى انگیخـت. على نگاه ها را به سوى خود مى کشاند.
آتش عشق على در کومه ها و خانه ها و کوچه هاى شهر دین شهر آرزوها شهر عشقهاى پایدار شهر محمد مدینه زبانه مى کشید و خیلى ها را به کام خودفرو مى برد.
على در مدینه درخشید بسان خورشید جهان افروز مدینه محمد.
على در جنگهـا بسـان صاعقـه بـر سـر دشمنـان فـرود مى آمد و خاکسترشان مى کرد.
وقتى جنگ بدر پا گرفت مکه جگر گوشه هاى خود را بیرون ریخت شادى و پایکوبى در مکه و در لشکر مشرکان به اوج خود رسید و در مدینه از چهره ها از دیده ها از سینه ها از در و دیوار غم مى تراوید که مبادا این سپاه جرّار و بى ترحم کارها را یکسره کند و این کارو ان کوچک کوچیده از شهر و دیار را با مردان و زنان مهمان نواز و با وفاى مدینه درهم شکند و براى همیشه نسل شان را براندازد.
در این هنگامه سخت که مرگ از هر سوى دهان گشوده بود و لرزه بر اندامها مى افکند دستها به لقوه مى افتاد و زبانها بند مى آمد على چو رَعْد مى غرید و به قلب سپاه شب یورش مى بُرد و آذرخش شمشیرش ظلمت را مى شکافت. بیش از 36 تن از جگرگوشه هاى مکه را به خاک مذلّ ت افکند و به دیار عدم فرستاد. شیون از سپاه مکه بلند شد و رایت امید در سپاه محمد بر افراشته شد.
ازاین پس حماسه هاى بزرگ سپاه دین یکى پس از دیگرى آفریده مى شد و على در کانون و مرکز این حماسه ها و شورانگیزیها بود.
على در همه آوردگاههاى هراس انگیز دژ استـوار و گزند ناپذیـرى بود براى سپاه محمد. رایت امید مى افراشت دلها را قوى مى داشت دیو ترس را با بى باکیها دلاوریها و یکه تازیهاى خود از عرصه جبهه حق مى راند و روز روشن را با چابکیها و ضربه هاى بهنگام و کارى از چ پ و راست براى دشمن شب تار مى کرد و در گیراگیر نبرد که شمشیرها بسان صاعقه هوا را مى شکافتند و بر فَرقِ جنگاوران فرود مى آمدند و مى شکافتند على در کانون آوردگاه با فنون جنگى سخت پیچیده صاعقه ها را یکى پس از دیگرى واپس مى زد و زمامِ میدان نبرد را قهرما نانه در دست مى گرفت.
على زلالِ زلال بود بسـان چشمـه مى شـد خـود را در او دید و کژیها و ناراستیهاى خود را اصلاح کرد.
على سرچشمـه همـه خـوبیهـا زیبـاییهـا عشقهـا دلپذیریهـا و مهرورزیها بود مى شد در آن چشمه آرمید و زندگى سالم شاداب و به دور از تباهیها و زشتیها و آلودگیها داشت.
على سینه اى چون دریا داشـت. هیچ گاه نغمه مخالف در این دریا موج نمى آفرید چه فکرى چه سیاسى و چه حتى کینه ورزانه.
على شـریعـه شریعـت نـاب بـود. هـر کس بر ایـن شـریعـه قـرار مى گرفت مى توانست به اسلام ناب محمّدى اسلام به دور از خرافه اسلام به دور از آداب و سنن جاهلى دسترسى بیابد و از آن جوى همیشه جارى جامى برگیرد و نوش کند.
على چشمه سـار بود سرزمینـى سبز و پر از چشمـه هـاى زلال: چشمه عشق چشمه عرفان چشمه دانش و چشمه مهر. هر کس بر این چشمه ها جان را مى شُست و جامى از آن بر مى گرفت و تا آخرین جرعه نوش مى کرد هوشیار مى شد و هشیارانه بر جاده خورشید گام مى نهاد و تا سر منزل مقصود به دور از خستگى و رخوت و خواب زدگى مى پویید.
على قبله نما بود. هرکس در هر کجا و در هر سوى مى خواست در جهت قبله محمّد و اسلام ناب بایستد خود را با على تراز مى کرد.
على نُماد عشـق و ایمان بـود و زندگـى و راه و روش و سیـره او نماد زندگى و راه و روش مؤمنانه و عاشقانه بود هر کس مى خواست زندگى خود را بر این اساس بنا کند و راه و سیره اى چنین داشته باشد به على اقتدا مى کرد.
على آینه تمام نما بود هویتها را مى نمود و چهره ها را مى شناساند و سیرتهاى زیبا و سیرتهاى زشت را از این آینه شفاف مى شد شناخت.
على معیـار و تراز بود هر کـس و هر جریـان هر موضع گیرى و هر حرکت اگر با این شاقول تراز مى بود درست مستقیم بهنجار و اگر تراز نمى بود نادرست کژ و نابهنجار بود.
على غمگسار بینوایان یتیمان عزیز از دست دادگان زجرکشیدگان مستضعفان و دل سوختگان بود و در اندوه جانکاه اینان شبان و روزان مى گداخت.
على در سرتاسر زندگى با وجود خود کانون مهرى براى مردمان رنجدیده و بى برگ افروخته بود که در آن گرد آیند و گرما گیرند و دردها و رنجهاى خود را التیام بخشند.
على عاشـق عدالـت بود. در سرتاسر زندگى در تمـامى فـراز و نشیبها در گاه طوفانهاى سهمگین در اوج بحرانها در هراس انگیزترین لَمحه ها آنى چشم از این قلّه بلند و اصل رخشان برنداشت. همیشه و در همه حال براى برافراشتن رایت عدل و برافراختن مشعل تاریکى زدا ن ور افشان پرتوافکن امیدآفرین آن در تکاپو بود.
على مرهـم گـذار دردهـا بود. هر کس دل ریشى داشت اندوهى عمیق جانش را مى کاهید درگرداب غمى دست و پا مى زد به على پناه مى برد و على با همه شکوه و جلال مهابت و هیمنه زانو مى زد و بر دردها و زخمهاى او مرهم مى گذاشت.
على برگزیده خدا بود نبیّ بر آن گواه نه یک بار که بارها.
على برگزیده خدا بود تـا دین را پناه و ادامه دهنده راه رسول خدا باشد و با بیان دل انگیز شورآفرین حماسى و خرد ناب خود به تفسیر و تأویل آیه آیه کتاب خدا و فراز فراز سنّت نبیّ بپردازد.
على بر گزیده خدا بود تـا پس از رسول خدا ارزشهـاى دینى را پاس بدارد مردم را به آبشخور وحى همه آن هدایت کند و زشتیها و ناراستیها را از دامنِ جامعه اسلامى بزداید.
على برگزیده خدا بود تـا پس از نبـى جـامعـه نمونـه سالـم عادلانه و به دور از ستمى را که پیامبر بنا گذاشته بود از هرگزندى به دور دارد.
على برگزیده خدا بود تـا عدل را بگستـرانـد ستـم را بمیرانـد ارزشها را بنمایاند ضد ارزشها را فرو خاموشاند دانایى را بپراکند جهل را براند فرهنگ ناب اسلامى را برافرازد و فرهنگ جاهلى را فرو افکند.
على برگزیده خدا بود تا با نفاق در هر شکل و هیأت و با هر چهره و در هر حال در آویزد و از پا در آورد و از صحنه اجتماع بتاراند.
على برگزیده خدا بود تا برابر قرآن و سنّت عمل کند و آن دو ثقل اکبر را بر جامعه و دلها و زوایاى گوناگون زندگى فردى و اجتماعى مردمان حاکم کند.
با این عهدى که على با خدا بسته بود رسول خدا او را در غدیر خم بر شانه خود برافراشت و فرمود:
(معاشر المسلمین ألست اولى بکم من انفسکم؟
قالوا: اللّهم بلى.
قال: من کنت مولاه فعلیّ مولاه. اللّهم و ال من والاه و عادَ من عاداه وانصر من نصره واخذل مَن خذله.)12
با این معیارها و ترازها على مى باید پس از غروب خورشید اسلام ماه آسمان اسلام شود و پرتو افشاند و نگذارد شب دامن گسترد و سیاهى تباهى آفریند.
على مى باید پس از فرو رفتن چشمه هور برآید و بتابد و مشعلهاى اسلام ناب را برافروزد تا امت محمّدى راه از بى راه بازشناسند و به کژ راهه نیفتند و گرفتار دیو و دَدْ شوند.
دریغ و دردا در آن هنگامه غم انگیز که چشمه خور از دیده ها پنهان شد و جهان را تاریکى درآغوش گرفت مهتاب مى بایست مى تراوید شبتاب مى بایست مى درخشید که ابرهاى سیاه آسمان را آگندند و ماه در زیر میغ نهان شد و فتنه هاى تاریک یکى پس از دیگرى نمایان شدند. بخیلان دنیاداران پسران امیه طلقا و رجعت طلبان دست به کار شدند و جهان را تیره کردند و بلا را بر همگان چیره; بلایى که پیران را فرسود و خردسالان را پیر کرد و دینداران را اسیر.
جامه خلافت را (نخستین) درپوشید با این که مى دانست خلافت جز على را نشاید. چون اَجَلش رسید کوشید تا آن را به عقد دیگرى درآورد. و او چون اَجَلَش رسید گروهى را نامزد کرد على را در جمله آنان درآورد.
امام درباره این شورا و نتیجه شوم آن مى فرماید:
(خدا را چه شورایى! من از نخستین چه کم داشتم که مرا در پایه او نپداشتند و در صف اینان داشتند. ناچار با آنان انباز و با گفت وگوشان دمساز گشتم. امّا یکى از کینه راهى گُزید و دیگرى داماد خود را بهتر دید و این دوخت و آن بُرید تا سومین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت و خود را در کشتزار مسلمانان انداخت و پیاپى دو پهلو را آکَنده کرد و تهى ساخت. خویشاوندانش با او ایستادند و بیت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار بُرَد و گیاه بهاران چرد چندان اسراف ورزید که کار به دست و پایش پیچید و پرخورى به خو ارى و خوارى به نگونسارى کشید.)13
پس از نگونسارى سومى و کشته شدن او مردم آسیمه سار روى به على نهادند ولى دریغا و دردا که دیرهنگام بود روز دامن برچیده بود و شب جهان را در آغوش داشت و تا سپیده دم راه دراز.
روزگارى به على روى آوردند که روزگار عبوس و تلخى بود و از شهد گلها آواز چکاوکها خبرى نبود و نسیمى از باغ پرگل محمد نمى وزید. از باغ و راغ اثرى بر جاى نبود و در همه سوى و همه چشم اندازها زندگیها بود که باژگون و مرده سان. ارکان جامعه اى که رسول خدا به خون دل رنجها سختیها اندوه ها و دغدغه هاى بسیار خود و یاران جان شیفته اش بنیان گذارده بود در هم ریخته و شیرازه
حکومت حق از هم گسسته بود. حکومت از هاله تقدس به در آمده بود که دیگر رکن خیمه دین نبود. روشنایى به خانه ها کومه ها و محفلها نمى داد. مشعل ه دایتى نمى افروخت. نشانى بر راه دیندارى نمى افراشت. مرز دین را پاس نمى داشت. در زندگى مردم فرودست نقش نمى آفرید. با فقر و فاقه در نمى افتاد. به ثروتها و سرمایه هاى بادآورده و از راه حرام فراچنگ آمده کارى نداشت. زمینه را براى حرام خوارى چپاول اختلاس ب ه یغما بردن بیت المال فراهم آورده بود. دستها را براى دست به دست کردن بیت المال بازگذاشته بود.به درد دردمندان بى توجه بود و به اشک یتیمان و ناله مظلومان بى اعتنا. حکومت گران سر در آخور خود داشتند و شکم خود مى انباشتند. قرآن مهجور بود و سنت از گردونه زندگى بیرون. وحشت بر زندگى خوبان نیک مردان و ماندگان به سیره پیامبر سایه افکنده و مرگ بر دَرِ خانه ٌ آنان دهان گشاده بود. پسران امیه طلقا رجعت طلبان و منافقان سایه شوم خود را بر حوزه مقدس اسلام گسترده و عرصه را بر مردم تنگ گرفته بو دند. عزیزان خوار بودند و فروماندگان و سفلگان عزیز و بر کار. زمام امور در دست نابکاران و تبه کاران بود و مردم خوار و بى مقدار. عزت و شکوه و جلال مسلمانى بى فروغ عیش و عشرت و کامروایى و کافرکیشى پرفروغ. وابستگان به حکومت ثروتها اندوخته بودند بستانها آراسته و نهرها به سوى بستانها چرخانده بودند و بر اسبان تیز تک و فربه سوار مى شدند و کنیزکان زیبا خوش اندام و سیمین ساق در بر مى گرفتند.
چنین بود که على در برابر مردمان خسته رنجدیده و بلازده که به او رو آورده بودند برخاست و فرمود:
(مرا بگذارید و دیگرى را به دست آرید که پیشاپیش کارى مى رویم که آن را رویه هاست و گونه گون رنگهاست. دلها برابر آن بر جاى نمى ماند و خردها برپاى. همانا
کران تا به کران را ابر فتنه پوشیده و راه راست ناشناسا گردیده; و بدانید که اگر من درخواست شما را پذیرف تم با شما چنان کار مى کنم که خود مى دانم. و به گفته گوینده و ملامت سرزنش کننده گوش نمى دارم و اگر مرا واگذارید همچون یکى از شمایم و براى کسى که کار خود را بدو مى سپارید بهتر از دیگران فرمانبردار و شنوایم. من اگر وزیر باشم بهتر است تا امیر باشم.)14
این فراز از سخن مولا بدان معنى نیست که دیگران را با خود در حکومت انباز مى دانست و آن را که مردم به او روى مى آوردند شایسته حکومت. خیر. حکومت گرى و فرمانروایى را شرطهاست که یکى از آنها رویکرد مردم است. على این را داشت و شایستگى را هم به تمام و کمال; ام ّا افق را تاریک مى دید و زمینه را براى کار نامهیا و دستها را براى کارهاى اساسى و بنیادى بسته و حکومت را از گردونه زندگى بیرون و در باتلاق فرومانده.
مردم به پا خاسته و به حکومت گران پیشین پشت کرده برآنند على را بر اریکه حکومتى بنشانند که به فرموده آن حضرت از سر و رویش نکبت مى بارید:
(خلافت را چون شترى ماده دیدند و هر یک به پستانى از او چسبیدند و سخت دوشیدند و تا توانستند نوشیدند. سپس آن را به راهى درآوردند ناهموار پرآسیب و جان آزار که رونده در آن هر دم به سر درآید و پى درپى پوزش خواهد و از ورطه به در نیاید.)15
على با این که روزگار را روزگار فتنه ها مى دانست کران تا به کران را تاریک و دهشت انگیز راه راست را ناشناسا و دلها را در برابر آن نامانا و خردها را ناپایا به اصرار مرد و زن خرد و بزرگ و ستمدیده و
دل فَگار حکومت را مى پذیر به شرط آن که با او همراه با شند سر در فرمان او نهند گام در گام او گذارند با او هم آوایى کنند و در هنگامه ها و درگاه هجوم شبهه ها به تردید نیفتند.
فسوسا که چنین نمى شود و على تنها مى ماند که شرح این قصّه پرغصّه را مجالى دیگر باید و در این جا به یک فراز غم انگیز از سخنان او اشاره مى کنیم که نمایانگر دل فَگار و مجروح مولاست:
(چون به کار برخاستم گروهى پیمان بسته شکستند و گروهى از جمع دینداران بیرون جستند و گروهى دیگر با ستمکارى دلم را خَسْتند.)16
بارالها! ما را در راه على همیشـه و همه گـاه استـوار و ثابت قدم بدار و ما و مردم شریف این سرزمین را از گرداب و بلاى پیمان شکنى ارتداد و ستمکارى در همه آنات به دور بدار.
پى نوشتها:
1. (تاریخ پیامبر اسلام) دکتر محمد ابراهیم آیتى با تجدید نظر و اضافات و کوشش دکتر ابوالقاسم گرجى55/ دانشگاه تهران.
2. همان59/.
3. (نهج البلاغه) صبحى صالح ترجمه دکتر سید جعفر شهیدى خطبه192 سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى.
4. (تاریخ پیامبر اسلام)82/.
5. همان83/.
6. همان84/.
7. همان95/.
8. (مقتل الحسین) عبدالرزاق الموسوى المقرم357/ دارالکتاب الاسلامى بیروت.
لیت اشیاخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
لاهلو واستهلو فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل
قد قتلنا القَرْمَ من ساداتهم
وعدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملک فلا
خبر جاء ولا وحی نزل
لست من خندف ان لم انتقم
من بنی احمد ما کان فعل
اى کاش بزرگان من که در جنگ بدر کشته شدند امروز مى بودند و بى تابى خزرج را از ضربت نیزه و شمشیر ما مى دیدند.
اى کاش امروز مى بودند و وضع آل محمد را مى دیدند و صدا به شادى بلند مى کردند و مى گفتند: یزید دست تو شَل مباد.
ما بزرگانى از پسران ایشان را کشتیم و آن را عوض گشتگان بدر قرار دادیم و اکنون سر به سر شد.
بنى هاشم با سلطنت بازى کردند و گرنه خبرى از آسمان نیامده و وحیى نازل نشده است.
از مادرم خندف نیستم اگر انتقام کارهاى احمد [رسول خدا] را از فرزندان او نگیرم.
9. سوره (حجر) آیه 94 ـ 96.
10. (تاریخ پیامبر اسلام)97/.
11. سوره (بقره) آیه 207.
12. (الغدیر) علامه عبدالحسین امینى ج8/1 دارالکتاب العربى بیروت.
13. (نهج البلاغه) خطبه 3.
14. همان خطبه92.
15. همان خطبه3.
16. همان.

تبلیغات