آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  یک هفته‌ای از انتشار کتاب «زنگبار یا دلیل آخر» می‌گذرد. اثری از آلفرد آندرش نویسنده سرشناس آلمانی با ترجمه «سروش حبیبی» که آن را از متن آلمانی به فارسی برگردانده است. این کتاب 15 سال پیش از این توسط سعید فیروزآبادی ترجمه شده و «سازمان تبلیغات اسلامی» آن را منتشر کرده بود. اما اشتیاق حبیبی به این کتاب و داستان‌اش باعث شده او مجددا به ترجمه این کتاب بپردازد. حبیبی درباره نحوه آشنایی‌اش با کتاب می‌گوید: «این کتاب را برادرم، بهرام، از لایپزیگ برایم فرستاد. آن را خواندم و از آن خیلی خوشم آمد.
 
راستی کتاب قشنگی است. یک عده آدم، یک نوجوان، یک ماهیگیر، یک کشیش، یک جوان کمونیست سرخورده و یک دختر یهودی مادر مرده در یک شهر کوچک آلمان کنار دریای بالتیک، با آن برج‌های بلندی که تا افق همه چیز را زیر نظر دارند. اینها همه می‌خواهند فرار کنند (البته نه برج‌ها) و همه. هر یک در یک فصل کتاب با خود یا با هم حرف می‌زنند. خلاصه دیدم کتاب جالبی است. ترجمه‌اش کردم.» و اشتیاق آقای حبیبی برای ترجمه کتاب‌های خوب، حتی ترجمه‌های دوباره از آثاری که خود پیش از این ترجمه کرده، نظیر شاهکار ایوان گنچارف، آبلوموف، بر کسی پوشیده نیست.
 
«زنگبار یا دلیل آخر» حکایت یودیت، گر‌گور، کنودسن، پسر، هلاندر و مجسمه «راهب کتاب‌خوان» است. شخصیت‌هایی سرگردان در بندر رریک در آستانه ظهور فاشیسم و داستان هر کدام از این آدم‌ها به قلم نویسنده‌ای که خود بسیاری از این وقایع را از سر گذرانده است. آقای حبیبی پیش از انجام مصاحبه‌هایش عادت جالبی دارد که با مصاحبه‌کننده طی می‌کند چیزی راجع به تئوری ادبیات از او نپرسد و تنها راجع به کتاب و داستان و شخصیت‌هایش از او سوال بپرسد، ما نیز بنا به خواست او عمل کردیم. مصاحبه‌ای که در زیر می‌خوانید به صورت کتبی انجام شده است. حبیبی ساکن پاریس است.

ماجرای یودیت تغییر چندانی در داستان ایجاد نمی‌کند، جز باز کردن گره‌هایی از داستان گرگور و پسر نیز به تنها کاری که در تمام طول رمان آرزویش را دارد موفق نمی‌شود. کنودسن نیز ماموریتی احتمالا نظیر ماموریت‌های قبلی‌اش را برای حزب انجام نمی‌دهد. تنها چیزهایی که در انتهای داستان ما فقدان آنها می‌شود راهب خواننده و هلاندر هستند. آیا این موضوع دست ما را برای تفسیر مذهبی داستان باز می‌گذارد؟ آیا می‌توانیم پایان این داستان را مذهبی و به سوی امید رستگاری بدانیم؟

البته خواننده آزاد است که داستان را آن‌طور که می‌خواهد تفسیر کند و آنچه صحیح می‌داند از آن بفهمد. من در حد یک خواننده که وقت بیشتری روی آن صرف کرده‌ام این رمان کوچک را این‌طور فهمیده‌ام. نویسنده می‌خواهد جو زندان مانند شهر کوچکی را هنگام روی کار آمدن نازی‌ها رسم کند و به همین جهت همه جور آدم، اشخاصی بسیار ناهمسان را از افقهای گوناگون زندگی در کنار هم به بازی می‌آورد.
 
به عقیده من کتاب هیچ جنبه مذهبی ندارد زیرا به کشیش هیچ مزیتی نسبت به دیگر اشخاص آن داده نشده و حتی این کشیش از نیش طعنه نویسنده معاف نمانده است زیرا نویسنده او را لنگ خواسته است، آن هم طوری که پای از دست رفته‌اش دیگر دست او را نمی‌گیرد بلکه بار سنگینی است برای توان او و سرچشمه عذابی شدید. به عکس به عقیده من چهره گرگور بسیار تابان‌تر از دیگران است که سرکشی‌اش در پیکره راهب چوبین مجسم شده است. او جوانی است توانا و جسور و سرکش که خود را از بند جزم حزب خلاص کرده است و از مال دنیا جز دوچرخه‌اش چیزی ندارد و برای عقایدش زندگی می‌کند و هرجا که بتواند دست کسی را می‌گیرد.
 
عیاروار دختر درمانده‌ای را نجات می‌دهد یا مشکل کشیشی را، اگرچه عقایدش را قبول ندارد حل می‌کند، تا جایی که آزادی خود را در راه دیگران فدا می‌کند و ناگزیر در «زندان» خود می‌ماند. داستان رنگ مذهبی ندارد زیرا کشیش که نماینده کلیساست در آن ناکام می‌ماند و پیامی که منتظر تجلی آن بر دیوار کلیساست عاقبت از غیب نمی‌آید به عکس در راه عقیده خود و جنگیدن با نظام قهار، خود، با امکان‌های این جهانی، با همان پای لنگش به میدان می‌آید. به نظر من مقصود نویسنده تجلیل روح تفکر و تحلیل و استقلال اندیشه است در عین وفاداری به اصول ایمان. مجسمه چوبین راهب خواننده با همه مجسمه بودنش نماینده همین روحیه است. گرگور سرکش به محض دیدن آن می‌گوید البته که چنین مجسمه‌ای خاری در چشم نازیان و دستگاه قدرت است.
 
راهب با صفا و آرامش کامل در مطالعه فرو رفته و دل به انجیلش داده است اما با همه سرسپردگی به جزمی که باید کور و کر از آن اطاعت کند هوشیار است و بر هر کلمه از آنچه می‌خواند تامل می‌کند و آماده است که هر لحظه انگشت تردید بر نکته‌ای بگذارد و بگوید «نه، اینجا حرف دارم»! او در این پیکره تصویر خود را می‌بیند که طی دوران آموزش حزبی کتاب می‌خوانده و به آنچه می‌خوانده مثل همین راهب دل می‌داده اما اجازه نداشته است که بر استقامت خوانده‌اش داوری کند.
 
این حالی است که گرگور به آن دست نیافته است. دوست‌دخترش در شوروی با همه کمالات حزبی‌اش، چون اهل جروبحث بوده و کور و کر از خط حزب و راهنمایی‌های رفقای بالا اطاعت نمی‌کرده خائن تشخیص داده شده و سربه‌نیست شده است. به عکس کنودسن ماهیگیر نمونه اعضای وفادار حزب است که گرچه با خط مشی حزب در مصاف با نازی‌ها موافق نیست هنوز به دستورات کمیته مرکزی، گیرم قرقرکنان، گردن می‌گذارد.

شخصیت پسر تنها شخصیتی است که در هر فصل تکه‌ای مرتبط با او می‌خوانیم و آغازدهنده و پایان‌بخشنده رمان است و کسی است که جدا از اشاره‌های سیاسی رمان می‌توان به او پرداخت. نگاه شما به این شخصیت چگونه است؟
به عقیده من پسر در این کتاب نقش محوری دارد. نویسنده به تناوب، بی‌استثنا، بعد از هر فصل، فصلی را به او اختصاص داده. درست همان‌طور که گفتید او کاری با سیاست ندارد. از تنگنای شهر کوچک خود و قید کمی سن خود که مانع راهش به سوی فراخی دریاست عاصی شده است و در این زندان دل به هاکل‌بری‌فین بسته است که آن طرف دنیا نمونه آزادی است و در سرکشی خود موفق است و در می‌سی‌سی‌پی برای خود جولان می‌دهد.
 
از بکن و نکن بزرگترها و قواعدشان که حقیقت را در انحصار خود می‌دانند سیر شده است. از مردم شهر خود بیزار است زیرا ارزش شجاعت و قدر بلندی نظر و آزادمنشی پدرش را نمی‌دانند و او را همیشه مست قابل ترحمی می‌شمارند، حال آنکه به عقیده او پدرش می‌خواسته بر دیو ترس چیره شود. اینکه پسر عاقبت کاملا به آرزوی خود نمی‌رسد و به آزادی آبکی کوتاهی که نصیبش می‌شود و می‌تواند به قدر چند ساعتی هاکل‌بری‌فین‌وار زندگی کند قانع می‌شود، شاید بیانگر بدبینی نویسنده است، حاصل سرخوردگی‌اش، که دیگر مثل دوران جوانی به توفیق نهایی جانبازانی که از سر بریده نمی‌ترسند و در محفل عاشقان می‌رقصند امید چندانی ندارد.

تفسیر شما از مجسمه راهب خواننده چیست و آیا این مجسمه وجودی بیرونی دارد (با توجه به نویسنده که شما تقریبا با اطمینان نام او را گفته‌اید)؟
نظر خودم را درباره مجسمه که ضمن جواب به سوال بالا دادم. اما در اینکه آفریننده آن ممنوع‌القم بوده (البته قلم پیکرتراشی) شکی ندارم و خودم یک مجسمه از ساخته‌های او را در کلیسای کلن دیده‌ام و هر بار که برای دیدن دخترم به آن شهر می‌روم به هیچ‌وجه آن را ندیده نمی‌گذارم.

جایگاه آندرش در ادبیات آلمان کجاست و در بین نسل نویسندگان پس از جنگ تا چه حد نویسنده‌ای جدی به شمار می‌رود؟
آندرش نویسنده‌ای در ردیف بل و گونترگراس شمرده می‌شود. اما من میان چند کتابی که از او خوانده‌ام این کتابش را بسیار بهتر از دیگران دیدم. من او را در ردیف این دو بزرگوار نمی‌گذارم ولی البته لابد عمق کارهای او را درک نکرده‌ام.

در بین داستان‌هایی که راجع به یهودیان و وضعیت‌شان در جنگ دوم جهانی نوشته شده این داستان در چه جایگاهی قرار دارد و چه ویژگی آن را از خیل داستان‌‌هایی که در این رابطه نوشته شده ممتاز می‌کند؟
بنده این کتاب را در ردیف کتاب‌هایی که فرمودید نمی‌گذارم. در این‌جور کتاب‌ها یهودیان یا قهرمانند یا قربانی و یودیت در این کتاب نه این است و نه آن. قهرمان نیست زیرا درمانده است و خود را در شرایط مضحکی قرار می‌دهد و حتی حاضر می‌شود به امید فرار به افسر سوئدی تسلیم شود، اما نقشه‌اش با یک ماجرای مضحک با شکست روبه‌رو می‌شود. قربانی هم نیست زیرا از برکت برخورد با گره‌گور، به تصادف و بی‌آنکه زحمتی برای نجات خود کشیده باشد به آسانی نجات می‌یابد.
 
یهودی بودن او وسیله‌ای است که فقط یکی از جنبه‌های قهر نظام هیتلری نشان داده شود. کتاب دیگری ترجمه کرده‌ام که یک بار هم چاپ شده است و برای چاپ دوم مدت‌هاست در انتظار اجازه است. در این کتاب نیز، (اسم کتاب «زندگی و سرنوشت» است که جنگ و صلح قرن بیستم شمرده شده است) باز مساله یهودی‌ها مطرح است. اما آنجا هم مثل اینجا یهودی بودن یکی از قهرمانان کتاب مطرح نیست.
 
یهودی بودن وسیله‌ای است که نشان داده شود رژیم استالین (به عقیده نویسنده) با رژیم هیتلر فرقی نداشته است. خاصه اینکه یهودی مطرح در کتاب قربانی نیست بلکه چون فیزیکدان بزرگی است مورد حمایت استالین واقع می‌شود. این گریز مرا به این کتاب که مستقیما کاری با سوال شما نداشت ببخشید. ولی امیدوارم که به سوال‌تان جواب قانع‌کننده‌ای داده باشم.

با توجه به شهرت آندرش و داشتن آثار متعدد چرا به سراغ این اثر او که پیش از این یک بار ترجمه شده بود رفتید؟
من این کتاب را خواندم و از آن بسیار خوشم آمد و بی‌آنکه بدانم مترجم دیگری آن را به فارسی برگردانده است ترجمه‌اش کردم. بعد آن را به یکی از ناشرانی که از من ترجمه‌ای می‌خواست پیشنهاد کردم. آن ناشر گفت این کتاب یک بار دیگر ترجمه شده است ولی حاضر است ترجمه مرا چاپ کند.
 
من از او خواهش کردم که فتوکپی چند صفحه از ترجمه را برای من بفرستد تا اگر بهتر از مال من باشد من از چاپ ترجمه خودم صرف‌نظر کنم. اما از این ناشر خبری نشد. لابد متن ترجمه را نتوانسته بود پیدا کند. از دوست ناشر دیگری، که از ناشران بسیار باذوق و معتبر است، خواستم که این کار را بکند. او بسیار خوشحال شد و گفت که این ترجمه مدت‌هاست فراموش شده زیرا خوب نبوده است (مسئولیت این داوری با خود اوست) و گفت که این اولین کار این مترجم بوده است. او مرا تشویق کرد که حتما ترجمه‌ام را چاپ کنم.

کتاب بعدی که در دست انتشار دارید چیست و آیا خیال دارید باز هم از آثار این نویسنده چیزی ترجمه کنید؟
در حال حاضر سه کتاب در انتظار اجازه انتشار است. یکی همان «زندگی و سرنوشت» است، دومی «سونات کرویتزر» است که مجموعه‌ای از داستان‌های تولستوی و سومی «عصر روشنگری». اما اگر عمر و تندرستی باقی باشد و خدا توفیق بدهد قصد دارم چند داستان از داستایوفسکی ترجمه کنم و بعد شاهکار بزرگ پاسترناک «دکتر ژیواگو» را. کارهای دیگر آندرش را گمان نمی‌کنم توفیق داشته باشم که ترجمه کنم.

تبلیغات