نویسندگان: پرویز نوری
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

خاطره‌های ما از پل نیومن و فیلم‌هایش پایان‌ناپذیر است. وقتی خبر از دست رفتن او را شنیدم ناگهان یک سری صحنه‌های بریده‌بریده از فیلم‌هایش از پیش چشمانم رژه رفت: جایی در کنار میز بیلیارد، ادی فلسن بیلیاردباز رو به همبازیش می‌گوید: «من در رویای این بازی بودم. مردک چاق. این میز من است، مال من است!» (در «بیلیاردباز») یا آنجا که در برابر نور چراغ‌های ماشین، نوکران ارباب شهر او را با چوب و چماق له و لورده می‌کنند (از فیلم «پرنده شیرین جوانی») یا در پایان «پرده پاره» که در سالن اپرا در محاصره ماموران برای فرار با دیدن زبانه‌های آتش مربوط به نمایش روی سن ناگاه فریاد برمی‌آورد: «آتش!» و سالن را به هم می‌ریزد...
 
پل نیومن رفت، مثل خیلی‌های دیگر که دوست‌شان داشتیم. این‌جور مرگ‌ها – به قول آن دوست – مرگ کسانی که هستی معنوی آدم آنقدر با یاد و تصویر مطبوع آنها آغشته است، انگار هشداری به خود آدم است. یک ذره‌ای مردن خود آدم است، و مردن و تمام شدن یک دوره از سینمایی که سهم بسیار عمده‌ای در هستی معنوی ما داشت.

فقدان پل نیومن در حقیقت به ما می‌گوید که دیگر جایگزینی برایش نیست. یعنی امروز بازیگری نیست که بتواند مانند او با وجودش، با حسش و با درونش بازی کند. نقش در واقع از طریق عبور عواطف و حسیات ذهن او بود که شکل می‌گرفت. به همین خاطر مقدار زیادی رنگ و بوی خود بازیگر را داشت [نگاه کنید به بوگارت، کاگنی و براندو]. می‌بینیم که در سینمای امروز از این شیوه بازی نشانی نیست. بازیگری چیز پرراز و رمزی است وقتی می‌پرسید که چه هست و چه جور باید آن را توصیف کرد، کلمات ناکافی به نظر می‌رسند. بنابراین نباید سعی کرد این راز و رمز درون را توصیف کرد: یا در کسی هست یا نیست. در پل نیومن بود.

به یاد می‌آورم فیلم اولش را که یک تاریخی سطحی و باسمه‌ای بود به اسم «جام نقره‌ای» و من در سینما رکس دیدم حوالی سال‌های 34 – 1333. آن روزگار هنرپیشه محبوب ما ویکتورماتیور (یا میچر) بود. پس از او کرنل وایلد و ارول فلین و برت لنکستر... اما این جوان در تیپ یک رومی – که همان موقع هم حس می‌کردیم زیاد مناسب او نیست – ما را نگرفت.
شاید اولین فیلمی که او را محبوب ما کرد بازی نقش بکسور راکی‌گرازیانو بود در فیلم «کسی آن بالا مرا دوست دارد». این فیلم را ما با عنوان «قدرت جوانی»‌دیدیم و تیپ عاصی و طغیانگرش را که از میان دارودسته اوباشان سرانجام به موقعیت یک قهرمان در رینگ می‌رسد، به دلمان نشست.
 
از آن به بعد بود که شناختیمش و هرچند در «تابستان گرم طولانی» شخصیتی آرام‌تر داشت – زیرا مرد سرکش ماجرا آنتونی فرانسیوزا بود – معذلک در همان فیلم هم پرجاذبه بود و در برابر جوآن وودوارد صحنه‌هایی احساسی را به نمایش گذارد، همان زنی که بعدها همسرش شد. در وسترن سیاه و سفید آرتورپن، «تیرانداز چپ‌دست» به نقش بیلی د کید برای نخستین بار به قالب یک کابوی فرو رفت و همان خصلت‌های یاغی‌گری را بار دیگر در غرب کهن نمایان ساخت اما وقتی با الیزابت تیلور در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» ظاهر گشت تازه متوجه استعدادش شدیم. یعنی نقشی دراماتیک و قوی و پرتنش از مردی که حس و شور زندگی با همسرش را از دست داده و در مقابل پدر به شورش برخاسته است.

از دو فیلم دیگر نیومن [«فیلادلفیای جوان» و «اکسدوس»] زیاد خوشمان نیامد تا رسیدیم به «بیلیاردباز». او نقش ادی فلسن بیلیاردبازی را داشت که آرزویش شکست «چاقه مینه سوتایی» بود. می‌خواست در یک بازی جانانه پوزه «چاقه» را به خاک بمالد اما می‌دانست که بازنده به دنیا آمده. نمی‌شود فراموش کرد صحنه ستیز بازی بین او با جکی گلیسن را و همین‌طور صحنه‌هایش در یک فضای تاریک و پیچیده در عجز و ناکامی با زنی که دوست دارد (پایپرلوری). «ادی» به «سارا» جز تباهی و شرمساری چیزی نمی‌دهد اما او می‌پذیرد چرا که بدون «ادی» زندگی هم برایش وجود ندارد.

یادم می‌آید با فیلم «پرنده شیرین جوانی» در سینما رادیوسیتی و از همان شروع که ماشینی کروکی را نشان می‌داد و دوربین حرکتی دایره‌وار می‌کرد از روی آسمان و پرواز پرنده و پل‌نیومن پشت فرمان وارد کادر می‌شد، احساس شور و شعف جوانی در ما به وجود می‌آمد. اسمش «چنس وین» به گونه‌ای «شانس» بود ولی برخلاف نامش از آن بدشانس‌های روزگار که به شهر کوچکی بازمی‌گشت تا عشق دیرینه را بازیابد در حالی که ارباب شهر و پدر بانفوذ عشق او در انتظار انتقام بود زیرا «چنس» این عشق را آلوده کرده بود... شخصیت «چنس» به خصوص در پایان کار که با مردان ارباب شهر رودررو شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته و به زانو درمی‌آمد، خیلی غیرقراردادی و نو به نظر می‌رسید و ما را سخت تحت تاثیر قرار داد به‌رغم آن که با اصل نمایشنامه تنسی ویلیامز کاملا مغایرت داشت.

«هاد» به مثابه شخصیتی معرفی می‌شد با خصلت‌های شیطانی، به نوعی ضدقهرمان و از آن تیپ رمانتیک‌هایی که حتی در عشق هم خودخواه‌اند. پل نیومن در قالب این مرد به قول آرتور میلر «آخرین مرد واقعی روی زمین»، با سرخوردگی‌ها و نومیدی‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد و در واقع مرد آزادی بود مغرور به مردانگی‌اش... نیومن با «هاد» بسیار درخشید و به دنبال آن نقشی دیگر از یک یاغی سرکش را در «تجاوز» بازی کرد که به گمانم برداشت آمریکایی‌ها از فیلم ژاپنی «راشومون» کوروساوا بود.
یکی از بازی‌های به یادماندنی پل نیومن در فیلم هیچکاک «پرده پاره» بود. او شخصیت پروفسور آرمسترانگ را داشت که با نیرنگ و ترفند فرمول فیزیک را از یک پروفسور روسی می‌دزدید و با زرنگی از مهلکه می‌گریخت و البته «لوک خوش دست» که یک زندانی با اعمال شاقه بود و فرارش پس از تحمل شکنجه‌های بسیار، دل آدم را خنک می‌کرد و همین‌طور وسترن شیرین «بوچ کسیدی و ساندنس کید» و جایی که هر دو کابوی راهزن بر لبه دره مشرف به رودخانه ایستاده‌اند و برای نجات خود از آن بلندی چاره‌ای جز پریدن به اعماق رودخانه ندارند و دیالوگ بامزه بین نیومن با رابرت ردفورد [بوچ کسیدی:

«پس چرا معطلی؟» و ساندنس کید: «واسه اینکه شنا بلد نیستم»] و قهقهه خنده نیومن... پشت‌بند «بوچ کسیدی» هم یک کمدی ناب آمد موسوم به «نیش» پر از ظرایف و خصوصا شخصیت تیزهوش دیگری از او در کنار ردفورد دوباره. پل نیومن، پرنده شیرین جوانی ما بود. در لحظات دل‌پذیر و بی‌خیالی آن دوران و در روزگاری که زمان از حرکت بازمی‌ایستاد و این پرنده پرید و رفت و دیگر بازنمی‌گردد.

تبلیغات