فلسفه خاتمیت و امامت
آرشیو
چکیده
غرض از ذکر این مقدمه، پرداختن به سخنانى است که چندى پیش از آقاى دکتر سروش با عنوان «روحانیت ما عوام است نه عوامزده» منعکس گردیده است.(2) هرچند محتواى سخنان منتشر شده از ایشان، چیزى نیست که دور از انتظار بوده باشد اما از آنجا که مطالب گفته شده، خالى از وجوه مختلف نقد و نظر نیست، به منظور تنویر افکار عمومى و دفاع از اعتقادات دینى و مذهبى، با ذکر برخى از موارد قابل تأمل، به نقد و بررسى آنها مىپردازیم.متن
آقاى سروش در سخنانى فقه را تکلیف گردونه حق گرا خوانده و در مقابل، جهان مدرن را با این ویژگى که آدمى را محق مىداند نه مکلف، حقگرا دانسته است. ایشان با استناد به تعبیر اقبال لاهورى در فلسفه خاتمیت، اعتقاد به امامت و مهدویت را آن چنان که در شیعه مطرح است، در تعارض با خاتمیت دانسته است.
از پیامدهاى عصر مدرن، عدم التزام به ارزشهاى دینى در قالب دفاع از آزادى انسان و نقد آنچه که آزادى او را تحت الشعاع قرار مىدهد، مىباشد.
هر چند از مشخصههاى اصلى مدرنیت معاصر، تعارض با سنت و ارزشهاى سنتى است، اما از این مرحله هم پا را فرا گذاشته و به تضعیف هر آنچه که با مبانى آن ناسازگار باشد، اقدام مىنماید.
البته بدون هیچ نگاه جانبدارانه باید گفت تحقیق و مطالعه در آنچه که مربوط به انسان و ماهیت احکام حاکم بر روابط او و نیز آموزههایى که متکفل هنجارسازى جوامع انسانى است امرى فى نفسه مطلوب و پسندیده است اما این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که تحقیق و نقد و بررسى پیرامون هر موضوعى، بدون در نظر گرفتن ملاحظات عقلایى مرتبط با آن، غیر وجیه بوده و از اسلوب فکر منطقى و تحقیق روش مندانه خارج است.
متأسفانه دفاع بى حد و حصر از مدرنیته و تجددطلبى و بىاعتنایى به هنجارهایى که آدمى عمرى را با آنها سپرى کرده است و ترویج لجام گسیخته تفکر اومانیستى و رهایى انسان از هر آنچه موجب محدودیتى براى او گردد و نیز تجویز اعتبار زدایى و انکار هر آنچه در نظر انسان معاصر، غیر مدرن تلقى گردد، انسان امروزى و مدرن را در موقعیتى قرار داده است که هر آنچه را ناخوشایند خود ببیند، تخطئه یا رد نماید. البته گرفتار آمدن در پیامدهاى چنین تفکرى تنها متعلق به آیندگان نبوده و هم اکنون نیز داعیهداران مدرنیت و جهان غرب را در برگرفته است.
به هر حال، این شالوده شکنىها نه تنها غرب را درنوردیده است که در ظرف فکرى به اصطلاح روشنفکران و نو ایدههاى شرقى نیز، پدیدار گشته است. البته چنان که گفته شد، وجود مصایب فکرى حاکم بر دنیاى مدرن و نیز بى مهرى رویکردهاى سکولارى و اومانیستى حاکم بر مدرنیته نسبت به ارزشهاى دینى، مستلزم انسداد باب تحقیق و نو اندیشى نیست و نظام فکرى مبتنى بر اصول منطقى و عقلانى از هر اندیشه نوینى که منطبق بر روش عقل و منطق باشد، استقبال مىکند و بدیهى است در غیر این صورت دلیلى براى بحث و نظر و یا مناظره وجود نخواهد داشت.
غرض از ذکر این مقدمه، پرداختن به سخنانى است که چندى پیش از آقاى دکتر سروش با عنوان «روحانیت ما عوام است نه عوامزده» منعکس گردیده است.(2) هرچند محتواى سخنان منتشر شده از ایشان، چیزى نیست که دور از انتظار بوده باشد اما از آنجا که مطالب گفته شده، خالى از وجوه مختلف نقد و نظر نیست، به منظور تنویر افکار عمومى و دفاع از اعتقادات دینى و مذهبى، با ذکر برخى از موارد قابل تأمل، به نقد و بررسى آنها مىپردازیم.
نامبرده در سخنرانى یاد شده، در مورد فقه مىگوید: «فقه یک دانش تکلیف اندیش است اما سخنى از حقوق در آن به میان نیامده است. سن بلوغ، سن تکلیف هم گفته مىشود اما هیچ سخنى از سن حقوق به میان نمىآید. نمىگویم مفهوم حق از فقه غایب است اما کفه تکلیف بر حقوق در فقه مىچربد؛ در حالى که جهان جدید آدمى را موجودى محق تعریف مىکند. در واقع مقررات فقهى ما، مقررات به معنى تکلیف بوده و هست و نه مقررات به معنى حقوق؛ پس باید این جا یک موازنهاى بین حق و تکلیف ایجاد شود. ما باید این توازن را برقرار کنیم».
نقد و بررسى
از آنجا که ادعاى مطرح شده بر محور دو واژه حق و تکلیف مىچرخد، قبل از ورود به بحث، ذکر چند نکته ضرورى است:
1ـ لغویون، حق را به «راست»، «درست»(3) و «مقابل باطل»(4) و تکلیف را به «مشقت» و «تعب»(5) معنا کردهاند، اما آنچه در این جال مورد نظر است معناى اصطلاحى آنها است. در فقه اسلامى، حق، عبارت است از امورى که در قانون شرع پیش بینى شده، به گونهاى که افراد مجازند با قصد خود آن را تغییر دهند. در حقوق مدنى، حق، قدرتى است که از طرف قانون به شخص داده مىشود، که در فقه معادل همین معنا، کلمه سلطه نیز به کار رفته است.(6) البته اشاره خواهیم نمود که برخى از حقوق به جهاتى که در شرع و یا حقوق مدنى مورد نظر است، از سوى صاحب حق قابل تغییر نیست.
بنابراین مىتوان گفت حق داراى دو معنا و به عبارت دیگر، دو کاربرد مىباشد؛ یک معناى عام که در مقابل باطل قرار مىگیرد و حکم و تکلیف را شامل مىشود، و یک معناى خاص که عبارت است از سلطهاى که براى شخص، نسبت به عین یا منفعت به وجود مىآید. به دیگر عبارت: «حق عبارت است از مجموعه قوانین و مقررات اجتماعى که از سوى خداى انسان و جهان، براى برقرارى نظم و قسط و عدل در جامعه بشرى تدوین مىشود تا سعادت جامعه را تأمین سازد. البته این تعریف از حق مربوط به حقى است که در مقابل باطل قرار مىگیرد اما هرگاه حق در مقابل تکلیف و حکم قرار گیرد تعریف دیگرى خواهد داشت و آن این که اگر امرى از اختیارات به شمار آید و به انسان برگردد، حق نامیده مىشود».(7) این که حق از اختیارات انسان به شمار مىآید بدان جهت است که فى نفسه سلطه و قدرتى است که براى انسان اعتبار شده و معلوم است فى نفس الامر، انسان نسبت به اعمال قدرت موجوده خویش و عدم آن مختار است.
البته روشن است که آنچه از اختیارات انسان بشمار مىآید، از لوازم و مشخصههاى حق در مقابل تکلیف است نه تعریف حق.
اما حکم و تکلیف در فقه عبارت است از: «آنچه از مقررات شرعى که متضمن مصلحت اکید مردم است و اراده افراد بر خلاف جهت آنها نافذ نیست. در این صورت در مقابل اصطلاح حق به کار مىرود و مىگویند حق و حکم».(8) بنابراین مىتوان گفت: «اگر امرى صرفا جنبه قانونى داشته یا در حد وظیفه باشد و به اشیاء برگردد، حکم نامیده مىشود. مثلاً حکم آب و آفتاب این است که پاک کننده هست. احکام و وظایف فقهى به همین اعتبار حکم نامیده شدهاند».(9)
پس با توجه به معنا و مفهوم هر یک از حق و تکلیف، مىتوان فرق بین آن دو را اینگونه بیان کرد که اولاً: در حق، اختیار استیفا و عدم استیفاى آن براى صاحب حق وجود دارد، به خلاف تکلیف و حکم که لازمالاجرا است.
ثانیا: عمده حقوق قابل نقل، انتقال و یا اسقاط هستند، اما حکم و تکلیف به هیچ وجه از چنین خصوصیتى برخوردار نیست؛ مثلاً حق شفعه قابل نقل و یا اسقاط نیست و نمىتوان آن را به دیگرى نقل داد و روى آن معامله کرد اما قابل انتقال هست، یعنى پس از فوت صاحب حق شفعه، حق او به وارث منتقل مىگردد. بعضى از حقوق هم نه قابل نقلاند و نه انتقال و نه اسقاط، مثل حق ولایت، نمایندگى و ریاست جمهورى.
2ـ آنچه در بحث حق و تکلیف مورد نظر است، حق به معناى خاص آن است؛ یعنى حقى که در فقه یا حقوق مطرح بوده و در مقابل تکلیف است.
3ـ بین حق و تکلیف پیوندى عمیق وجود دارد، به گونهاى که تکالیف ریشه در حقوق دارند. در نظامهاى اجتماعى اگر حق آزادى براى افراد لحاظ گردیده است، تکلیفى هم در همان رابطه براى آنها معین شده است و آن لزوم رعایت حق آزادى دیگران مىباشد. البته نفس این تکلیف به هدف حفظ حق آزادى افراد جامعه، وضع مىگردد. به تعبیرى دیگر، در فرایند حق، دو امر مقصود است: یکى من له الحق و دیگرى من علیه الحق و بدیهى است هر جا من له الحقى تصور شود، به استلزام عقلى، من علیه الحقى که مصداق مکلف و مبین تکلیف است نیز متصور است؛ پس تکالیف تابع حقوق اند و هرجا حقى بود تکلیف نیز هست و بالعکس.
ناگفته نماند این تلازم و همبستگى فراتر از زمان و مکان است و تقابل این دو در بعضى زمانها، به این معنا که در نظامات حقوقى و یا دینى متعلق به برههاى از زمان، تکلیف، حاکم باشد تا بگوییم قدرت نظام حقوقى یا دینى تکلیف گرا است یا حق حاکم باشد تا بگوییم حق گراست، معقول نیست.
با توجه به نکات ارایه شده، بطلان ادعاى نامبرده مبنى بر تکلیف گرا بودن فقه و نه حقگرا بودن آن واضح مىگردد، زیرا:
اولاً: هر آنچه از تکالیف در فقه آمده است برخاسته از حقوق مربوط به آن تکالیف است که در فقه معین و به رسمیت شناخته شده است، زیرا چنانکه گذشت، هر تکلیفى ناشى از حق موجودى است و انفکاک این دو، استحاله عقلى دارد، بنابراین تکلیف بدون حق، در فقه و دین، تصور عقلى و منطقى نداشته و فاقد دلیل اثبات است. ضمن آن که ادعاى حق گرا بودن جهان مدرن و نه تکلیف گرا بودن آن از حیث نظرى، با برهان تلازم عقلى بین حق و تکلیف مردود است. پس انسان هم مکلف است و هم محق. و از حیث تحقق خارجى نیز به زعم حقگرا بودن جهان مدرن و تکلیف گریز بودن آن، چنین رویهاى ضمن این که توجیه منطقى ندارد، امتیازى هم براى جهان مدرن به شمار نمىآید.
ثانیا: در مقام ثبوت هم متون فقهى قبل از آنکه در بردارنده تکالیف باشد، مملو از حقوق است. و تمامى ابواب فقه بر اساس حق الله و حق الناس بنا گردیده است.
ثالثا: اینکه فقه در مقام بیان مسایل بشرى، تکیه بیشترى بر تکلیف دارد، به لحاظ مصالحى است که نسبت به انسان تعقیب مىکند و به عنوان هدف متعالى دین مطرح است، از جمله رساندن انسان به کمال و سعادت ابدى. توضیح آنکه: شکى نیست که انسان ذاتا حق طلب و تکلیف گریز است؛ حق خود را مىشناسد و اگر هم نشناسد، چون طالب آن است، فرا مىگیرد و چه بسا براى جلب مصالح خویش و گرفتن و حقى که گمان مىکند مربوط به اوست، راضى به ظلم به دیگران باشد و در عین حال از مکلف شدن اکراه دارد.
در این میان، دین که هدفش هدایت انسان به سوى خدا است با وضع قوانین و تکالیف انسان ساز در کنار حقوق انسانى اعم از فردى و اجتماعى، انسان را کنترل مىکند تا از حق خود پا فراتر نگذارد و موجبات تعدى به حقوق دیگران را فراهم نیاورد. بنابراین چون حق براى انسان معهود است و آدمى ذاتا به دنبال تحصیل آن است، ضرورت بیان آن و لزوم وجود سبب خارجى جهت اصطیاد آن هرگز به اندازه تکلیف نیست که از طرفى براى انسان ناشناخته است و تا بیان نشود، علم به آن حاصل نمىگردد و از سویى موجب تنبّه آدمى نسبت به عدم تعدى به حقوق دیگران (حق الله یا حق الناس) مىشود. از این رو باید تذکر داده شود و بدیهى است این رویه دینى هیچگاه به معنى تکلیفگرا بودن نیست بلکه از باب پرداختن به یک روى سکه است. البته با توجه به اهداف متعالى دین، چنین امرى مستلزم نفى روى دیگر سکه نیست؛ چنانکه اگر بنا به مصالحى، در مواردى به حقوق بیشتر پرداخته شود، دلیل بر آن نیست که تکالیف مربوط به آن حقوق لحاظ نشده و یا منتفى تلقى گردیده است.
رابعا: چنانکه اشاره شد، جعل تکالیف در راستاى احیاى حقوق است؛ بنابراین به حکم عقل لازم است انسان در هنگام کار، استراحت، استحمام، خوردن و آشامیدن و سایر امور به مقررات شریعت و تکالیف شرعیه به منظور حفظ و رعایت حقوق دیگران و خود پاى بند باشد و این کاشف از قوت دیانت و شدت عقلانیت شخصى متدین است.
وى در قسمتى دیگر از سخنان خود، امامت و مهدویت را در تعارض با خاتمیت دانسته و گفته است امامت و نیز مهدویت با تفسیرى که شیعه از این دو مفهوم دارد، خاتمیت را دچار تزلزل کرده است.
«دو مفهوم کلیدى خصوصیتى به تشیع مىدهد که با آن درجه از غلظت در جهان تسنن وجود ندارد. اول، خصلت ولایت است؛ یعنى آن خصوصیتى که در پیامبر بود، ادامه پیدا مىکند و با مرگ پیامبر پایان نمىپذیرد، آن هم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان این (افراد) اولیاى الهى نام برده شدهاند؛ همانها که امامان شیعه نامیده مىشوند و نیز شخصیتى که به این افراد داده شده تقریبا برابر با شخصیت پیامبر است که مىتوانیم بگوییم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است.
قرآن به وضوح مىگوید که پیامبر اسلام خاتم النبیین است اما شیعیان مقام و منزلتى که به ائمه خودشان بخشیدهاند تقریبا مقام و منزلتى است که پیامبر دارد واین نکتهاى است که نمىتوان به سهولت از آن گذشت؛ یعنى مفهوم خاتمیت در تشیع، مفهوم رقیق شده و سستى است؛ زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند، حال آنکه این حق، انحصارا حق پیامبر است».
و در ادامه مىگوید:«البته شیعیان نمىگفتند که امامان شیعه مورد و محل وحى قرار مىگیرند ولى تعبیرى دیگر به کار مىبرند و مىگویند اینها محدث و مفهم هستند؛ یعنى یک جورى حقایق را به ایشان مىفهمانند. آن شکلش را نمىگفتند اما اسم وحى هم نمىآوردند، براى اینکه متمایز بشوند از پیامبر. شأن و منزلتى که براى امامان شیعه قایل بودند دقیقا همان شأن پیامبر یعنى مقام عصمت قائل هستند؛ درست مثل پیامبر».
ایشان در تبیین بحث خود به کلام اقبال لاهورى تمسک مىکند و مىگوید: «ایشان در کتاب احیاى فکر دینى در باب نبوت مطالبى دارد که خلاصه آن این است: ختم نبوت به دلیل ظهور عقل استقرایى بشر است. تا قبل از ظهور عقل استقرایى، پیامبران ظهورشان لازم بود اما همین که مردم عاقل و بالغ شدند از حضور پیامبران بىنیاز شدند. ختم نبوت یعنى این که دیگر کسى حامل وحى از سوى خدا نیست و دیگر کسى اتوریته کلام پیامبر را ندارد. ختم نبوت یعنى آن که ما رها هستیم از الهام آسمان؛ یعنى دیگر کسى نیست که بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن مىگویم فلذا روى حرف من حرف نزنید. عقل نقاد و عقل استقرایى وقتى آمد، در وحى بسته شد».
نقد و بررسى
آنچه از مفاد این مطالب به دست مىآید عبارت است از:
1ـ از سوى شیعیان شخصیتى برابر با شخصیت پیامبر به امامان شیعه بخشیده شده، از جمله این که:
الف) حق تشریع دارند؛
ب) محدث و ملهم مىباشند؛
ج) از عصمت برخوردارند.
2ـ فلسفه خاتمیت پیامبر صلىاللهعلیهوآله ظهور عقل استقرایى و تجربى بشر بود و پس از آن باب وحى بسته شد؛ یعنى دیگر بشر محتاج به وحى و نیز کسى که از آسمان خبر بدهد، نیست.
3ـ اثبات چنین شخصیتى براى امامان، خاتمیت پیامبر را متزلزل مىکند.
درباره مورد اول باید گفت: بر اساس مبانى اسلامى، امامت و نیز شرایط و شخصیتى که امام باید داشته باشد، در حوزه قدرت و اختیار شیعه و نیز هیچ شخص و فرقهاى نیست تا بخواهد به امام علیهالسلام ببخشد، زیرا به مقتضاى آیات شریفه «الا له الحکم»(10) و «ان الحکم الالله»(11) حکم و فرمانروایى مخصوص خدا است و اوست که مىتواند حق خود را به هر کس و به هر میزان اعطا کند. پس اولاً: منصب امامت منشأ الهى دارد ثانیا: طبق حکم عقل سلیم مبنى بر لزوم تناسب بین ظرف و مظروف، کسى که مىخواهد منصب امامت را عهده دار شود، باید داراى شرایط لازم باشد و بدیهى است برخوردارى از چنین شرایطى جز از طریق تحصیل از سوى خدا و به اذن او، محقق نمىگردد؛ بنابراین در قاموس فرهنگ دینى و مذهبى هر شخصیتى که براى ائمه علیهمالسلام لحاظ گردیده است، شخصیت اعطایى از سوى شیعیان نبوده است بلکه برگرفته از متون دینى اعم از قرآن و روایات مىباشد. نامبرده در این مورد گرفتار مغالطه از طریق القاى نکته انحرافى(12) شده است و با ارایه یک مطلب کاملاً متفاوت و غیر مربوط در باب شخصیت ائمه علیهمالسلام (شخصیت امامان را شیعیان به آنها بخشیدهاند) نتیجه گرفته است که امامت در تعارض با خاتمیت است.
درباره مورد «الف» باید گفت: چنین ادعایى در هیچ یک از متون معتبر شیعى نیامده است و معلوم نیست ایشان این مطلب را از کدام منبع اخذ کرده است. بر اساس فرهنگ اسلامى و شیعى، حق تشریع در انحصار خداوند است و پیغمبر صلىاللهعلیهوآله تشریع قوانین را جهت ابلاغ به مردم از خداوند اخذ مىنماید و خود او حق تشریع ندارد (بر خلاف ادعاى اول ایشان که حق تشریع را منحصر به پیغمبر صلىاللهعلیهوآله دانسته است) چه رسد به امامان و اوصیاى او. بنابراین در تفکر شیعى، رسالت پیغمبر صلىاللهعلیهوآله ابلاغ شریعت و اجرایى کردن آن و وظیفه اوصیاى او تبیین و حفظ آن مىباشد.
درباره مورد «ب» نیز باید گفت: اعتقاد به محدث و ملهم بودن ائمه علیهمالسلام اولاً، برخلاف مدعاى ایشان، از مختصات شیعه نیست و این امر با مراجعه به متون اهل سنت قابل اثبات است. ثانیا، محدث بودن و ملهم بودن امامان شیعه علیهمالسلام منافاتى با خاتمیت ندارد؛ زیرا ختم نبوت به معنى ختم تحدیث(13) و یا الهام(14) نیست. «ممکن است بشرى از لحاظ صفا و کمال و معنویت برسد به مقامى که به قول عرفا یک سلسله مکاشفات براى او رخ مىدهد و حقایقى از طریق علم الهامى به او ارایه داده مىشود ولى او مأمور (مستقیم از ناحیه خدا) به دعوت مردم نیست»(15). در تفکر اسلامى، پس از پیامبر صلىاللهعلیهوآله هیچ کس از طریق وحى آورنده شریعتى جدید نیست و چنین معنایى از خاتمیت، منافاتى با محدث و مفهم بودن ائمه علیهمالسلام ندارد. حتى غیر از امامان شیعه هم مىتوانند به این نوع ارتباطات مفتخر گردند. ثالثا، اگر بنا باشد مفهم بودن ائمه علیهمالسلام خاتمیت را به چالش بکشاند مفهم بودن غیر ائمه علیهمالسلام نیز چنین خواهد بود.
رابعا، بر ایشان بود که با دقت بیشترى وارد بحث مىشد و به جاى تخطئه و رد آن عقاید و به دور از انتسابات غیر وجیه در راستاى تضعیف تشیع، روال منطقى و عقلانى را در چنین مباحثى طى مىکرد و به جاى بحث از اینکه این مطلب را شیعه گفته یا نگفته، امکان عقلى چنین مسئلهاى را بررسى مىکرد.
درباره مورد «ج» نیز باید گفت: از افتخارات شیعه و بلندى تفکر عمومى حاکم بر عمق جان شیعیان، این است که به فیض اعتقاد به عصمت ائمه علیهمالسلام رسیدهاند. پیغمبر صلىاللهعلیهوآله شئون مختلفى دارد، برخى خاص وجود مقدس او است که قابل تسرى و تحقق در وجودات دیگر نیست، از قبیل نبوت و رسالت و صاحب شریعت و مرتبط با وحى بودن، و برخى دیگر این چنینى نیست و مىتواند در سایرین نیز محقق گردد، مانند عصمت. آنچه در تعارض با پیغمبرى و نبوت است و به گفته وى خاتمیت را سست مىکند ادعاى برخوردارى دیگران از شئون خاصه نبویه است.
به گفته استاد مطهرى «اگر امامت رابه این شکل تعریف کنیم که امرى است متمم نبوت از نظر بیان دین یعنى به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیامبر را در بیان احکام انجام دهد، به همان دلیل که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد امام نیز باید چنین باشد».(16) اگر اهل سنت ابوحنیفه را معصوم نمىدانند بر اساس وجدان و نظر عملى به این معنا رسیدهاند، زیرا در او و امثال او شرایط عصمت دیده نشد.
با توجه به نکات یاد شده، ادعاى ایشان که اعتقاد به امامت با این شرایط خاتمیت را متزلزل مىکند، مردود و غیر قابل اعتنا است.
درباره مورد دوم و تمسک ایشان در فلسفه خاتمیت به مسلک اقبال لاهورى نیز کلام نامبرده جاى نقد جدى دارد که با بررسى و نقد تفکر اقبال در این مورد، نیازى به نقد کلام ایشان نخواهد بود.
چکیده آنچه علامه اقبال لاهورى در باب فلسفه ختم نبوت آورده است به شرح زیر است:
الف: وحى نوعى غریزه است، بنابراین هدایت وحیانى از انواع هدایتهاى غریزى است و خصوصیت قدرت غریزى آن است که با شکوفا شدن نیروى حس و تخیل و احیانا تفکر و تعقل و عبور از مراحل ابتدایى و بدوى، غریزه ضعیف شده و جاى خود را به آنها داده و اگر آدمى به مرحله تعقل رسید، تعقل جاى غریزه را مىگیرد. ایشان مىنویسد: «در دوران کودکى بشریت، انرژى روانى، چیزى را آشکار مىسازد که من آن را «خودآگاهى پیغمبرانه» مىنامم و به وسیله آن در اندیشه فردى و انتخاب راه زندگى از طریق پیروى از دستورها و داورىها و انتخابها و راههاى عملى حاضر و آماده صرفه جویى مىشود ولى با تولد عقل و ملکه نقادى زندگى به نفع خود تشکیل و نمو آن اشکالى از خود آگاهى را که نیروى روانى در مرحله قدیمتر تکامل بشرى به آن صورت جریان داشت متوقف مىسازد. آدمى نخست در فرمان شهوت و غریزه است، عقل استدلال کننده که تنها همان سبب تسلط وى بر محیط است خود تکامل و پیشرفتى است، و چون عقل تولد یافت، بایستى که آن را با جلوگیرى از اشکال دیگر معرفت (هدایت و معرفتهاى غریزى) تقویت کنند»(17).
از نظر ایشان چون هدایت وحیانى از نوع هدایت غریزى است پس در مقابل هدایت عقلانى، کارآیى خود را از دست داده و هدایت عقلانى جانشین آن مىگردد. در واقع وى براى انسان دو جهان توصیف مىکند: جهان قدیم و جدید، و پیغمبر صلىاللهعلیهوآله را متعلق به دو جهان مىداند؛ با این بیان که از جهت منبع وحى مربوط به جهان قدیم و از جهت دعوت به مطالعه و تفکر در طبیعت متعلق به جهان جدید است و بر اساس این، لزوم عقب نشینى هدایتهاى غریزى از جمله هدایت وحیانى که مربوط به جهان قدیم است با تحقق جهان جدید یعنى جهان عقلانیت بشر، امرى واضح است. کلام ایشان چنین است:
«پس چون به مسئله از این لحاظ نظر شود، باید گفت که چنین مىنماید که پیغمبر اکرم صلىاللهعلیهوآله میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وى مربوط مىشود به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که روح الهام وى در کار مىآید متعلق به جهان جدید است. زندگى در وى منابع دیگرى از معرفت را اکتشاف مىکند که شایسته خط سیر جدید آن است. ظهور و ولادت اسلام به ظهور و ولادت عقل برهانى استقرایى است. رسالت با ظهور اسلام در نتیجه اکتشاف ضرورت پایان یافتن خود رسالت به حد کمال مىرسد و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگى نمىتواند پیوسته در مرحله کودکى و رهبرى شده از خارج باقى بماند. توجه دائمى به عقل و تجربه در قرآن و اهمیتى که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشرى مىدهد سیماهاى مختلف اندیشه واحد ختم دوره رسالت است»(18).
البته مرحوم اقبال منکر نیاز بشر به دین و هدایتهاى دینى نیست ولى تفسیرى که در فلسفه خاتمیت ارایه داده است در تعارض با آن است.
نقد و بررسى: اشکالات متعددى از سوى اندیشمندان اسلامى به چنین تفکرى وارد شده است که به برخى از آنها اشاره مىشود:
1ـ مخالفت با ضرورت دین:
اگر فلسفه خاتمیت را جانشینى هدایت عقلانى و عقل استقرایى و تجربى نسبت به هدایتهاى وحیانى بدانیم، به این معنا که باب وحى و هدایت وحیانى بسته شده است و بشر امروز نیازمند آموزههاى وحیانى و تعلیمات آسمانى پیامبر صلىاللهعلیهوآله نیست، لازمه چنین امرى تعطیلى اصل دین و به تعبیر استاد مطهرى ختم دیانت است نه نبوت. ایشان مىگوید: «این فلسفه اگر درست باشد فلسفه ختم دیانت است نه ختم نبوت و کار وحى اسلامى تنها اعلام پایان دوره دین و آغاز دوره عقل و علم است. این مطلب نه تنها خلاف ضرورت اسلام است، مخالف نظریه خود اقبال است. تمام کوششها و مساعى اقبال در این است که علم و عقل براى جامعه بشر لازم است اما کافى نیست. بشر به دین و ایمان مذهبى همان اندازه نیازمند است که به علم»(19).
2ـ عدم غریزى بودن وحى:
اینکه وحى از نوع غریزه دانسته شده است مردود است، زیرا این دو واژه از حیث محتوا و معنا نسبت تباین دارند؛ چون غرایز و رفتارهاى غریزى با فرد متولد شده و غیر اکتسابى مىباشد؛ به این معنا که آگاهى در تحقق آن نقش ندارد. از حیث منزلت و مرتبه نیز از حس و عقل پایینتر است. در حالى که وحى مبتنى بر شعور و ادراک بوده و اکتساب در آن راه دارد؛ به این معنا که شخص پیغمبر، خود را در موقعیتى قرار مىدهد که بتواند وحى را دریافت کند و محل وحى قرار گیرد. سواى آنکه از حیث مرتبه نیز از حس و عقل بالاتر است، زیرا وحى، امورى را به عنوان آموزههاى وحیانى ارایه مىدهد که در بسیارى از موارد فهم حقیقت آنها از دایره ادراک عقل بیرون است؛ مثل گزارههاى تعبدى که عقل توان درک حکمت و فلسفه آنها را ندارد و تنها از باب حق مولویت و یا... حکم به انقیاد نسبت به آنها مىکند. پس وحى از تمام مراتب عقل بالاتر است و نیاز به وحى حتى پس از نبوغ عقلانى انسان امرى ضرورى و غیر قابل انکار است.
3ـ تفاوت کاربردها و وظایف غریزه و عقل:
استخلاف و جانشینى امرى از امر دیگر زمانى متصور است که مستخلف و مستخلف عنه در موضوع استخلاف متحد باشند. به عنوان مثال، دستگاه چاپ وظیفه معینى دارد و هرگاه به خاطر قدمت، کارایى خود را از دست بدهد جاى خود را به دستگاه چاپ جدید مىدهد تا وظیفه دستگاه قدیمى را با کیفیت و کارایى بیشتر انجام دهد و این امر معقولى است. اما اگر دو دستگاه با اهداف و وظایف مختلف طراحى شده باشند، مثلاً دستگاهى براى تولید قطعات ماشین و دستگاهى با رویکرد تولید مصالح ساختمانى ساخته شده باشد، هیچگاه استخلاف و جانشینى در مورد آنها صادق نیست.
بنابراین حتى در فرضى که وحى را غریزه بدانیم، با توجه به اختلاف وظایفى که هریک از غریزه و عقل دارند ظهور عقل و اندیشه، دلیلى بر عدم کارایى غریزه نسبت به وظایف خود و جانشینى عقل نسبت به آن نیست. امورى از قبیل خوردن و آشامیدن، حب ذات و عشق مادر به فرزند که غریزى مىباشد، حتى با بلوغ عقلانى و فکرى بشر، نه تنها از بین نمىروند بلکه در سیر تکاملى انسان هر روز جلوه نهایى و کارکرد خاص خود را دارد.
4ـ لازمه ادعاى علامه اقبال آن است که تجربه درونى (مکاشفات اولیاء الله) نیز از امور غریزى محسوب شده و با ظهور عقل تجربى، از کارایى بیفتد، و این مخالف عقیده خود ایشان در باب تجربه باطنى و مکاشفات و الهامات است.(20) وى مىگوید: «این اندیشه به آن معنا نیست که «تجربه باطنى» که از لحاظ کیفیت، تفاوتى با «تجربه پیغمبرانه» ندارد، اکنون دیگر از آن که واقعیتى حیاتى باشد منقطع شده است. قرآن «انفس» (خود) و «آفاق» (جهان) را منابع علم و معرفت مىداند. خدا نشانههاى خود را هم در تجربه درونى (مکاشفات و الهامات اولیاءالله) آشکار مىسازد و هم در تجربه بیرونى و وظیفه آدمى آن است که معرفت بخشى همه سیماهاى تجربه را در معرض قضاوت قرار دهد»(21).
5ـ بر فرض جاىگزینى عقل محض استقرایى به جاى وحى، به این معنا که بشر از خاتمیت یا ظهور تفکر عقلانى و نبوغ عقلى از هدایت وحیانى بى نیاز شده است، و با توجه به اینکه همه افراد به چنین عقلانیتى دست پیدا نمىکنند که بدون راهنمایى دین و آموزههاى وحیانى بتوانند همه نیازمندىهاى خود را برطرف سازند، پروژه هدایت آنها به کجا مىانجامد؟ آیا مىتوان ادعا کرد که همه انسانها از خاتمیت به بعد به این نبوغ عقلى مورد نظر رسیده و یا خواهند رسید؟
اما آیا اعتقاد به امامت در تعارض با خاتمیت است (چنانکه نامبرده قایل است) یا خیر؟ با نگاهى اجمالى به معناى خاتمیت و شئون امامت، روشن مىگردد که هیچ تعارضى در این رابطه متصور نیست؛ زیرا اولاً خاتمیت به معناى ختم باب شریعت و نبوت است؛ یعنى پس از شریعت اسلام شریعتى نخواهد آمد و به کسى به عنوان نبى مبعوث از جانب خدا وحى نمىشود. لغویون «خاتم» را به «رسیدن به انتهاى چیزى»(22) و «مهر زدن بر چیزى»(23) معنا کردهاند و بدیهى است تا چیزى به انتها نرسد مهر تأیید نمىخورد.
بنابراین معناى خاتمیت این است که پیغمبر صلىاللهعلیهوآله شریعت را به اتمام رسانده و جمیع مراتب دین در شریعت ختمیه به آخر رسیده است و این منافات با شأن امام علیهمالسلام که تبیین شریعت و نیز حفظ آن است و نیز با مقامات او از باب ارتباط با خدا از طریق الهام یا تحدیث ندارد؛ زیرا الهام یا نزول ملک بر آنها ملازم با نبوت نیست؛ چنانکه در قرآن آمده است: «و تمثل لها بشرا سویا»(24) و نیز از اسماى حضرت فاطمه علیهاالسلام محدثه هست، زیرا ملایکه با او سخن مىگفتند.
نبوغ عقلانى بشر هر چند از علتهاى خاتمیت به شمار مىآید اما خود شریعت نیز به نهایت رسیده بود و عقلانیت بشرِ دوره خاتمیت به مرتبهاى رسید که انسان توانست کار تبلیغ دین را انجام دهد (همان کارى که پیغمبران تبلیغى مىکردند) اما آیا مىتوان گفت برخوردارى انسان از عقل استقرایى مىتوانست او را در درک دین و آموزههاى آن و حفظ شریعت نبویه(ص)، بدون راهنمایى کسانى (امامان معصوم) که لبّ دین و روح وحى را از پیغمبر صلىاللهعلیهوآله اخذ کرده بودند یارى کند؟ به طور قطع چنین نیست. به هر حال عقل در اعلى مرتبهاش نیز حکم مىکند که در احکام دین و بلکه در هر رشتهاى رجوع به متخصص لازم است و این مطلب ضمن اینکه لزوم وجود امام معصوم را به اثبات مىرساند، وجوب عقلى مراجعه انسان عقلانى را به امام معصوم، در فهم دین و وحى تأکید مىکند.
از دیگر حکمتهاى لزوم وجود امام علیهمالسلام حتى با ظهور رشد عقلانى بشر به عنوان فلسفه خاتمیت آن است که حتى عقلاى اندیشمند و نیز عالمان دینى در فهم خود از آموزههاى وحیانى و گزارههاى دینى اختلاف پیدا مىکنند؛ در آن صورت وجود امام علیهمالسلام متصل به پیغمبر صلىاللهعلیهوآله ، که دین را از او اخذ کرده باشد لازم است تا دین را از اختلافات نجات داده و حفظ نماید.
همچنین از آنجا که پیامبر صلىاللهعلیهوآله به سبب عدم آمادگى مردم براى پذیرش همه احکام و تعالیم آسمانى فرصت بیان همه آنها را نیافت بنابراین بایستى کسى را که بتوامد حامل آن تعالیم بشود، تعلیم داده تا در زمان ایجاد فرصت و پس از او صلىاللهعلیهوآله ، براى مردم بازگو نماید و کسى جز امام علیهمالسلام نتوانست چنین مسئولیتى را به دوش بگیرد. پس امام مبیّن دین است، چنانکه پیامبر صلىاللهعلیهوآله بود، اما پیامبر صلىاللهعلیهوآله از وحى مىگرفت ولى امام علیهمالسلام از پیغمبر صلىاللهعلیهوآله مىگیرد.
خلاصه آنکه: امامت نه تنها در تعارض با خاتمیت نیست که لازمه آن و متمم نبوت پیغمبر خاتم صلىاللهعلیهوآله است.
البته ادعاهاى غیر علمى و غیر مذهبى دیگرى نیز در سخنان ایشان وجود دارد که پاسخگویى به آنها مجال دیگرى را مىطلبد.
________________________________________
1ـ مدرس حوزه، محقق و نویسنده.
2ـ سایت اینترنتى: WWW.gooya News.com، مورخ 13/5/84.
3ـ محمد معین، فرهنگ فارسى معین، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ یازدهم، 1376، ج 1، ص 1363.
4ـ الفیومى، المصباح المنیر، موسسه دار الهجرة، قم، چاپ اول، 1405، ص 143.
5ـ خلیل الجر، لاروس افراد دخیل، خلیل الباشا، محمد و ابومصلح، هانى، مکتب لاروس 1973 م، پاریس، ص 1007 و المصباح المسیر، همان، ص537.
6ـ ر.ک: محمد جعفر جعفرى لنگرودى، ترمینولوژى حقوق، کتابخانه گنج دانش، تهران، چاپ یازدهم، 1380، ص 216.
7ـ عبدالله جوادى آملى، فلسفه حقوق بشر، مرکز نشر اسراء، قم، چاپ اول، 1375، ص 75.
8ـ محمد جعفر جعفرى لنگرودى، ترمینولوژى حقوق، همان، ص 242.
9ـ جوادى آملى، همان.
10ـ انعام / 62.
11ـ انعام / 57.
12ـ ر.ک: على اصغر خندان، مغالطات، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم، چاپ اول، 1380، ص 234.
13ـ «تحدیث از حدثه به معناى سخن گفتن و صحبت کردن است و در مورد کسانى گفته مىشود که با ملائکه سخن مىگفتند بدون آنکه او را ببینند، مانند ائمه معصومین علیهمالسلام .
14ـ به معنى آن است که تصمیم و آگاهى و علم از خبرى در دل آدمى بیفتد و این خود افاضه الهى است که خدا به دل هر کس که بخواهد مىاندازد. محمدحسین طباطبایى، المیزان، مؤسسه اسماعیلیان، قم، چاپ پنجم، 1412 ق.، ج 20، ص 297.
15ـ مرتضى مطهرى، خاتمیت، انتشارات صدرا، قم، چاپ چهاردهم، 1380، ص 33.
16ـ مرتضى مطهرى، امامت و رهبرى، انتشارات صدرا، قم، چاپ بیست و هفتم، 1381، ص 68.
17ـ اقبال لاهورى، احیاى فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، رسالت قم، تهران، 1346، ص 145.
18ـ همان، ص 146.
19ـ مرتضى مطهرى، وحى و نبوت، انتشارات صدرا، قم، چاپ دوم، 1357، ص 57.
20ـ در این بخش، از بحثهاى استاد مطهرى در «وحى و نبوت» استفاده شده است.
21ـ اقبال لاهورى، همان، ص 61ـ60.
22ـ فرهنگ بزرگ جامع نوین، ترجمه المنجد، مترجم: احمد سیاح، چاپ اول، ماده «ختم»، ص 445.
23ـ الفیومى، المصباح المنیر، همان، ص 163.
24ـ مریم / 17.