قرصهای شاه در قوطی عوضی
آرشیو
چکیده
متن
چرا در دو سال آخر؟ چرا کنجکاویها بیاختیار به این دو سال آخر نشانه میروند؟ یک پاسخ بدیهی برای کسانی که چون نسل برجای مانده شاهد افول شاه بودهاند، و برای آنهایی که به هر حال از آنچه در آن روزها گذشت آگاه میشوند، این است که آن دو سال شاهد افول تدریجی و سقوط ناگهانی و باورنکردنی شاه بودهاست! اما در شمار نکات بسیار دیگری که میتواند مطرح شود، شاید دو نکته تفکرانگیز باشد. یکی آگاهی بعدی ما مردم از بیماری شاه بود که به هر حال پایان محتوم کار و دوران او را رقم میزد! این رازی بود که تا مدتها شخص شاه از آن بیخبر بوده است، و ظاهرا ملکه نیز در مراحلی بسیار دیر از آن آگاه میشود. دیگر خاطرات ظاهراً صادقانه امیر اسدالله علم وزیر دربار و نزدیکترین دوست شاه است که بویژه در بخشی از آن دو سال گاهی دلگیریها و گلایههای او را نیز برمیانگیخت.
علم نیز در همان زمان بیمار و ظاهراً او نیز از بیماری خود بیخبر بوده است! جالب اینکه علم در آخرین برگهای خاطرات خود اشاره به صحنهای از دیدار با همسرش دارد، که برخلاف رابطههای سرد و غیرصمیمی، در آن روز خداحافظی همسرش دستهای او را میفشارد، آن را میبوسد، و میگرید، و احساس رقت همراه با گناه علم را برمیانگیزد. اما این نشان میدهد که همسرش از بیماری او و از اینکه دیدار دیگری در کار نخواهد بود آگاه بوده است!
درباره شاه نیز در همان دو سال آخر به نکتهای در باره قرصهای ویژه بیماری او اشاره میکند: قرصها تمام شده بود، و پیشخدمت مخصوص برای خوشخدمتی بسته خالی آن را به داروخانه میبَرَد و بسته پُر تحویل میگیرد! حال شاه با خوردن آن قرصهای عوضی دگرگون میشود. زمانی میگذرد تا پزشک شاه اتفاقاً از آنچه گذشته بود آگاه میشود، آنگاه دوباره قرصهای واقعی را در قوطی عوضی میریزند و افاقه میکند! تعویض شیشه یا قوطی قرص برای این بود که میدانستند شاه کنجکاو بوده و درباره داروهای خود تحقیق میکرده است. نام واقعی قرص میتوانست او را از بیماریاش بیاگاهاند. پس علم که از بیماری خود ناآگاه بود از این راز شاه آگاه بوده است، ولو آنکه از وخامت آن ناآگاه بوده باشد.
ظاهراً شاه نیز از بیماری علم آگاه بوده است، زیرا استعفای این دوست دیرین را در واپسین روزها بهآسانی میپذیرد و او را به استراحت و درمانی بی بازگشت تشویق میکند. اینکه آگاهی شاه از بیماری یا شدت بیماریاش تا چه اندازه میتوانست در تصمیمگیریهای او تأثیر داشته باشد معلوم نیست، اما آنچه مسلم است این بیماری فروکاهنده جسم و جان و مداواهایی که آثار جانبی آنها روشن است، از او، که در زمانهای اوج و احساس قدرت بسیار مقتدر و در زمانهای ضعف و افول بسیار مردد و منفعل بود، شخصیتی متزلزل و نگران و حیرتزده نشان میدهد. نمیخواهم این گفتار انتقادی فرصتطلبانه از کسی تلقی شود که دستش از جهان و قدرت کوتاه است و کسی را یارای آن نیست که ضمن اشاره به جنبههای منفی او از دیگر جنبههای دورانش نیز یاد کند! باری، شاه بیمار در دوسال آخر، در همان حال که نیروهای مختلف چپ و راست بیرونی و دورنی بر تشنج واپسین روزهای دوران او میافزودند، به طوری فزآینده و تصاعدی تزلزل روحی مییافت.
او که مانند هر سلطان دیگری چاپلوسیهای به امید نان را باور میکرد و خود را نابغه دوران میپنداشت، اکنون که بر فراز شهر مشتهای گره کرده ملت خود را میدید و انگار که با میلیونها بروتوس طرف باشد، ندای واپسینِ سزار زخم خورده را بر میآورد که: «بروتوس، تو هم!» و حیرت میکرد که من که به شما نان دادم، در مدارس غذای رایگان دادم، به نوسازی شهرها پرداختم! سدها و صنایع بسیار ساختم! کار و شغل دادم، تا جایی که هزاران کارگر خارجی باید کمبودها را جبران میکردند.
پس چرا!؟ غافل بود از اینکه آن نبوغ از آن تخت سرایت میکند، غافل بود از اینکه بیماری واقعی و ژرف او سرطان لنف نبود که چند صباحی اراده او را مخدوش کرد! بیماری اصلی و بیدارو و درمان مرضی بود که میکروب و جرثومهاش در تختی که بر آن نشسته بود زندگی و از همانجا بر سرنشین تخت سرایت میکند، و موجب بروز نبوغی میشود صدام وار، ترکمن باشیوار، کیم ایل سونگ وار، کریموف وار، قذافی وار، و حسنی مبارکوار، که نبوغ حاصل از این بیماری فقط برای پسرانشان واگیردارد و آنان را نیز به نوابغ جانشین تبدیل میکند، اخیراً نوع کوبایی آن به برادر هم سرایت کرده است!
این بیماری نابغه را تدریجاً الوهیت میبخشد و از مردم خودش جدا میسازد، زیرا دیگر کسی را چنان شأنی نیست که در خور او باشد. دوستی ماجرایی را که از وزیری رضاشاهی شنیده بود، برایم تعریف میکرد، از این قرار که در زمانی که رضاشاه هنوز هیتلر را برنده جنگ اروپا میپنداشت، هیأتی بلند پایه از ژاپن (متحد آلمان نازی) به تهران آمده بود که مترجمیرسمیبا لباس مشکی رسمیهمچون دیگر اعضای هیأت به همراه داشت.
رضاشاه که از مهارت آن مترجم و خصوصاً از تسلطاش به زبان فارسی خشنود شده بود او را بر سر میز کوچکی مقابل خود مینشاند و به چای دعوت میکند. آنگاه با رضایت از مهارت مترجم میپرسد که آیا فارسی را در ژاپن فراگرفته است؟ مترجم پاسخ میدهد که خیر قربان، در ایران فرا گرفتهام! رضاشاه گمان میکند که شاید پیشتر در ایران مأموریتی داشته است، و او پاسخ میدهد که خیر قربان، در واقع او ایرانی است، و ژاپنی را طی اقامت در ژاپن فرا گرفته است! در اینجا ناگهان رضاشاه اخمیمیکند، به مترجم بینوا که اکنون به عنوان هموطن دیگر اجر و منزلتی ندارد با دست اشاره تندی میکند و میفرماید «گمشو!» این تازه سرایت بیماری به شاهی است که خود از میان مردم، و بلکه از ژرفای جامعه خود برخاسته بود!
شاید دموکراسی بتواند واکسن بازدارنده این بیماری باشد، و از تبدیل انسان به نابغه خدایگانی جلوگیری کند!در ایران به رغم وجود قانون اساسی مشروطه، با همه اهمیتی که داشت، در غیاب آزادی بیان ومطبوعات، و با وجود قدرت اجرایی و پایدار سلطنت، که همه پاسخها را از آن نقطه طلب میکرد، به آن رنگ خدایگانی میبخشید، و همه مسؤولیتها را نیز بر عهده آن مقام غیر مسؤول میدانست، و به رغم بیماری و تزلزل شاه در دوسال آخر و نیز ابتلای شدید او به بیماری نخوتآفرین نبوغ سلطنتی، سادهاندیشانه است اگر سقوط او را ناشی از این نشانههای بالینی بدانیم. بیماری قدرت و سلطنت هرچه باشد کشنده نیست، و با سرایت به فرزندان تا حدی هم مشروعیت کسب میکند که همانا مقاومت یافتن آن میکروب است!
آنچه شاه از آن غافل ماند، و آن بیماریهای جسمانی و نفسانی در آن غفلت بیتأثیر نبود، دگرگونی هویتی ناشی از جابجاییهای عظیم جمعیتی و فرهنگی بود که در پی آن تکاپوی عظیم اقتصادی و اجتماعی چند سال نفت آلود پدید آمد، و همراه با تورم اقتصادی نه تنها سطح توقعات عمومیو نارضایی مردم را، به رغم برخورداری نسبی از خدمات و مزایای مادی، بالابرد، دگرگونی فرهنگی چنان بود که گویی توده مردم که برای نخستین بار به خود حق حضور در صحنه را داده بود، خود را از لحاظ هویتی نسبت به نخبگان جامعه آن روز، اعم از چپ و راست، بیگانه مییافت. همچون جامعهای استعمارزده بود که حاکمان خود را نماد قدرت غیر بومیاستعماری میپنداشت.
کمونیست و لیبرال و دموکراتی که در مبارزهای داخلی خواستههای دموکراتیک سوخت شده خود را همراه و همصدا وشاید پیشاپیش با موجی بزرگ، از جنس دیگر، از شاه طلب میکردند، و خود به اندازه شاه از آنچه در برابرشان میگذشت غافل بودند، به نوبه خود در همان موج غرق شدند. تا باشد که سرانجام هویتی چندگانه و منسجم و مرکب، با اصلاحات متین، پیشرفت آرام و ژرفی را با مشارکتی گسترده آغاز کند.
آنچه در گردباد هویتی آن روز در ایران گذشت، همانی است که اکنون به طور کنترلشدهتر در ترکیه میگذرد، و اگر در برابر آن بهجای مدارا سرسختی شود به همان سرنوشت خواهد انجامید، و همانی است که در اندونزی میگذرد، و عجالتاً دوران سوهارتو را به سر آورده است، و به دوران خطیر دیگری گام مینهد، همانی است که در مصر سری بزرگ به زیر لحاف دارد، همانی است که در عربستان سلفیزده هنوز به طور جدی سربرنیاورده است، همانی است که پاکستان را در هم خواهد نوردید.
* نماینده شاه در اتحادیه اروپا
علم نیز در همان زمان بیمار و ظاهراً او نیز از بیماری خود بیخبر بوده است! جالب اینکه علم در آخرین برگهای خاطرات خود اشاره به صحنهای از دیدار با همسرش دارد، که برخلاف رابطههای سرد و غیرصمیمی، در آن روز خداحافظی همسرش دستهای او را میفشارد، آن را میبوسد، و میگرید، و احساس رقت همراه با گناه علم را برمیانگیزد. اما این نشان میدهد که همسرش از بیماری او و از اینکه دیدار دیگری در کار نخواهد بود آگاه بوده است!
درباره شاه نیز در همان دو سال آخر به نکتهای در باره قرصهای ویژه بیماری او اشاره میکند: قرصها تمام شده بود، و پیشخدمت مخصوص برای خوشخدمتی بسته خالی آن را به داروخانه میبَرَد و بسته پُر تحویل میگیرد! حال شاه با خوردن آن قرصهای عوضی دگرگون میشود. زمانی میگذرد تا پزشک شاه اتفاقاً از آنچه گذشته بود آگاه میشود، آنگاه دوباره قرصهای واقعی را در قوطی عوضی میریزند و افاقه میکند! تعویض شیشه یا قوطی قرص برای این بود که میدانستند شاه کنجکاو بوده و درباره داروهای خود تحقیق میکرده است. نام واقعی قرص میتوانست او را از بیماریاش بیاگاهاند. پس علم که از بیماری خود ناآگاه بود از این راز شاه آگاه بوده است، ولو آنکه از وخامت آن ناآگاه بوده باشد.
ظاهراً شاه نیز از بیماری علم آگاه بوده است، زیرا استعفای این دوست دیرین را در واپسین روزها بهآسانی میپذیرد و او را به استراحت و درمانی بی بازگشت تشویق میکند. اینکه آگاهی شاه از بیماری یا شدت بیماریاش تا چه اندازه میتوانست در تصمیمگیریهای او تأثیر داشته باشد معلوم نیست، اما آنچه مسلم است این بیماری فروکاهنده جسم و جان و مداواهایی که آثار جانبی آنها روشن است، از او، که در زمانهای اوج و احساس قدرت بسیار مقتدر و در زمانهای ضعف و افول بسیار مردد و منفعل بود، شخصیتی متزلزل و نگران و حیرتزده نشان میدهد. نمیخواهم این گفتار انتقادی فرصتطلبانه از کسی تلقی شود که دستش از جهان و قدرت کوتاه است و کسی را یارای آن نیست که ضمن اشاره به جنبههای منفی او از دیگر جنبههای دورانش نیز یاد کند! باری، شاه بیمار در دوسال آخر، در همان حال که نیروهای مختلف چپ و راست بیرونی و دورنی بر تشنج واپسین روزهای دوران او میافزودند، به طوری فزآینده و تصاعدی تزلزل روحی مییافت.
او که مانند هر سلطان دیگری چاپلوسیهای به امید نان را باور میکرد و خود را نابغه دوران میپنداشت، اکنون که بر فراز شهر مشتهای گره کرده ملت خود را میدید و انگار که با میلیونها بروتوس طرف باشد، ندای واپسینِ سزار زخم خورده را بر میآورد که: «بروتوس، تو هم!» و حیرت میکرد که من که به شما نان دادم، در مدارس غذای رایگان دادم، به نوسازی شهرها پرداختم! سدها و صنایع بسیار ساختم! کار و شغل دادم، تا جایی که هزاران کارگر خارجی باید کمبودها را جبران میکردند.
پس چرا!؟ غافل بود از اینکه آن نبوغ از آن تخت سرایت میکند، غافل بود از اینکه بیماری واقعی و ژرف او سرطان لنف نبود که چند صباحی اراده او را مخدوش کرد! بیماری اصلی و بیدارو و درمان مرضی بود که میکروب و جرثومهاش در تختی که بر آن نشسته بود زندگی و از همانجا بر سرنشین تخت سرایت میکند، و موجب بروز نبوغی میشود صدام وار، ترکمن باشیوار، کیم ایل سونگ وار، کریموف وار، قذافی وار، و حسنی مبارکوار، که نبوغ حاصل از این بیماری فقط برای پسرانشان واگیردارد و آنان را نیز به نوابغ جانشین تبدیل میکند، اخیراً نوع کوبایی آن به برادر هم سرایت کرده است!
این بیماری نابغه را تدریجاً الوهیت میبخشد و از مردم خودش جدا میسازد، زیرا دیگر کسی را چنان شأنی نیست که در خور او باشد. دوستی ماجرایی را که از وزیری رضاشاهی شنیده بود، برایم تعریف میکرد، از این قرار که در زمانی که رضاشاه هنوز هیتلر را برنده جنگ اروپا میپنداشت، هیأتی بلند پایه از ژاپن (متحد آلمان نازی) به تهران آمده بود که مترجمیرسمیبا لباس مشکی رسمیهمچون دیگر اعضای هیأت به همراه داشت.
رضاشاه که از مهارت آن مترجم و خصوصاً از تسلطاش به زبان فارسی خشنود شده بود او را بر سر میز کوچکی مقابل خود مینشاند و به چای دعوت میکند. آنگاه با رضایت از مهارت مترجم میپرسد که آیا فارسی را در ژاپن فراگرفته است؟ مترجم پاسخ میدهد که خیر قربان، در ایران فرا گرفتهام! رضاشاه گمان میکند که شاید پیشتر در ایران مأموریتی داشته است، و او پاسخ میدهد که خیر قربان، در واقع او ایرانی است، و ژاپنی را طی اقامت در ژاپن فرا گرفته است! در اینجا ناگهان رضاشاه اخمیمیکند، به مترجم بینوا که اکنون به عنوان هموطن دیگر اجر و منزلتی ندارد با دست اشاره تندی میکند و میفرماید «گمشو!» این تازه سرایت بیماری به شاهی است که خود از میان مردم، و بلکه از ژرفای جامعه خود برخاسته بود!
شاید دموکراسی بتواند واکسن بازدارنده این بیماری باشد، و از تبدیل انسان به نابغه خدایگانی جلوگیری کند!در ایران به رغم وجود قانون اساسی مشروطه، با همه اهمیتی که داشت، در غیاب آزادی بیان ومطبوعات، و با وجود قدرت اجرایی و پایدار سلطنت، که همه پاسخها را از آن نقطه طلب میکرد، به آن رنگ خدایگانی میبخشید، و همه مسؤولیتها را نیز بر عهده آن مقام غیر مسؤول میدانست، و به رغم بیماری و تزلزل شاه در دوسال آخر و نیز ابتلای شدید او به بیماری نخوتآفرین نبوغ سلطنتی، سادهاندیشانه است اگر سقوط او را ناشی از این نشانههای بالینی بدانیم. بیماری قدرت و سلطنت هرچه باشد کشنده نیست، و با سرایت به فرزندان تا حدی هم مشروعیت کسب میکند که همانا مقاومت یافتن آن میکروب است!
آنچه شاه از آن غافل ماند، و آن بیماریهای جسمانی و نفسانی در آن غفلت بیتأثیر نبود، دگرگونی هویتی ناشی از جابجاییهای عظیم جمعیتی و فرهنگی بود که در پی آن تکاپوی عظیم اقتصادی و اجتماعی چند سال نفت آلود پدید آمد، و همراه با تورم اقتصادی نه تنها سطح توقعات عمومیو نارضایی مردم را، به رغم برخورداری نسبی از خدمات و مزایای مادی، بالابرد، دگرگونی فرهنگی چنان بود که گویی توده مردم که برای نخستین بار به خود حق حضور در صحنه را داده بود، خود را از لحاظ هویتی نسبت به نخبگان جامعه آن روز، اعم از چپ و راست، بیگانه مییافت. همچون جامعهای استعمارزده بود که حاکمان خود را نماد قدرت غیر بومیاستعماری میپنداشت.
کمونیست و لیبرال و دموکراتی که در مبارزهای داخلی خواستههای دموکراتیک سوخت شده خود را همراه و همصدا وشاید پیشاپیش با موجی بزرگ، از جنس دیگر، از شاه طلب میکردند، و خود به اندازه شاه از آنچه در برابرشان میگذشت غافل بودند، به نوبه خود در همان موج غرق شدند. تا باشد که سرانجام هویتی چندگانه و منسجم و مرکب، با اصلاحات متین، پیشرفت آرام و ژرفی را با مشارکتی گسترده آغاز کند.
آنچه در گردباد هویتی آن روز در ایران گذشت، همانی است که اکنون به طور کنترلشدهتر در ترکیه میگذرد، و اگر در برابر آن بهجای مدارا سرسختی شود به همان سرنوشت خواهد انجامید، و همانی است که در اندونزی میگذرد، و عجالتاً دوران سوهارتو را به سر آورده است، و به دوران خطیر دیگری گام مینهد، همانی است که در مصر سری بزرگ به زیر لحاف دارد، همانی است که در عربستان سلفیزده هنوز به طور جدی سربرنیاورده است، همانی است که پاکستان را در هم خواهد نوردید.
* نماینده شاه در اتحادیه اروپا