آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  رمان نویس پرویی، خوزه ماریا آرگوئداس، روز دوم دسامبر 1969 در یکی از کلاس‌های درس دانشکده کشاورزی دانشگاه لامولینا در پرو، خودکشی کرد. او انسان شریف و آرامی بود و نمی‌خواست همکاران و شاگردانش را با خودکشی‌اش ناراحت کند، برای همین صبر کرد تا همه از دانشگاه بروند. نزدیک جسد او نامه‌ای پیدا کردند که جزییات تشییع‌جنازه‌اش را شرح داده بود: کجا برایش مراسم برگزار کنند، در مراسم چه کسی درباره‌اش حرف بزند و یکی از دوستان سرخپوستش ترانه مولیزا را بنوازد که او بسیار دوست می‌داشت. به وصایای او عمل شد و در نتیجه این مرد که در زمان زندگی بسیار متواضع و کم‌رو بود، تشییع‌جنازه‌اش تبدیل به جنجالی سیاسی شد.

چند روز بعد،‌کم‌کم نامه‌های دیگری از او پیدا شد. آن نامه‌ها نیز نسخه‌های دیگری از آخرین وصیت‌نامه‌اش بودند و خطاب به آدم‌های گوناگونی نوشته شده بودند‌: ناشر،‌دوستان، روزنامه‌نگاران، ‌دانشگاهیان و سیاستمداران. موضوع اصلی این نامه‌ها مرگ او بود، یا بهتر است بگوییم دلایلی که او را وادار به خودکشی کرد. این دلایل از نامه‌ای به نامه دیگر متفاوت بود. در یکی از آنها، او اعلام کرد که خودکشی می‌کند به این دلیل که حرفه‌اش در مقام نویسنده به پایان رسیده است، دیگر شوق و انگیزه‌ای برای نوشتن ندارد. در نامه‌ای دیگر به دلایل اخلاقی، سیاسی و اجتماعی اشاره کرد: دیگر نمی‌تواند فلاکت و نکبت فقیران پرو را تحمل کند، وضعیت سرخپوستانی که خود او در میانشان بزرگ شد آزارش می‌دهد، در دل بحران زندگی فرهنگی و آموزشی پرو با اضطراب و ناراحتی زندگی می‌کند، از سوی دیگر، تحمل این آزادی کاریکاتورمانند را در پرو ندارد و غیره.

در این نامه‌های دراماتیک، در وهله اول به بحرانی شخصی توجه می‌کنیم که آرگوئداس از سر گذراند و این نامه‌ها را افسوس‌ها و شکست‌های مردی رنجور می‌بینیم که بر لبه مغاک، از نوع بشر تقاضای کمک و شفقت دارد. اما ‌حرف‌های آرگوئداس صرفا اظهاراتی برای روانکاوی نیست. این نامه‌ها شاهدی است بر موقعیت نویسنده در آمریکای لاتین دهه 1960، شرح مشکلات و فشارهایی است که نویسنده را احاطه کرده و جهت زندگی‌اش را تعیین می‌کند و در بسیاری از موارد موجب ویرانی فعالیت ادبی در کشورهای ما می‌شود.

در آمریکا و اروپای غربی، نویسنده بودن در وهله نخست به معنای داشتن تعهدی فردی است. این تعهد به معنای خلق اثری است که به اصیل‌ترین شیوه، از طریق ارزش‌های هنری و اصالت خود، زبان و فرهنگ آن کشور را غنی‌تر سازد. در پرو، بولیوی و نیکاراگوئه برعکس است. تا همین اواخر، ‌نویسنده بودن در این کشورها به معنای داشتن تعهدی اجتماعی بود: در همان حین که در حال خلق اثری هنری هستید، باید از طریق نوشتار و همچنین از طریق کردار خود، برای حل مشکلات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جامعه خود تلاش کنید. هیچ گریزی از این وظیفه نیست.
 
اگر برای گریز تلاش کنید، اگر منزوی شوید و صرفا به کار خودتان برسید، شما را طرد می‌کنند و، در بهترین حالت، بی‌مسوولیت و خودخواه می‌خوانند و در بدترین حالت، شریک جرم مصایب کشورتان می‌دانند: یکی از عوامل بی‌سوادی،‌ فلاکت، استثمار، بی‌عدالتی و همه چیزهایی که مبارزه با آنها را نپذیرفته‌اید. آرگوئداس در این نامه‌ها که همان زمانی نوشت که به دنبال اسلحه‌ای برای خودکشی می‌گشت - در آخرین لحظات زندگی‌اش تلاش کرد بار این تکلیف اخلاقی را، که نویسندگان آمریکای لاتین را وادار به تعهد سیاسی و اجتماعی می‌کرد، ‌از دوش آنان بردارد.

چرا وضع چنین است؟ چرا نویسندگان آمریکای لاتین نمی‌توانند فقط هنرمند باشند؟ چرا آنان ملزم‌اند به اینکه اصلاح‌طلب، انقلابی و معلم اخلاق نیز باشند؟ پاسخ در وضعیت اجتماعی آمریکای لاتین نهفته است، ‌در مسائلی که کل کشورهای این منطقه با آن دست به گریبان‌اند. تمام این کشورها مشکلات خاص خودشان را دارند، اما در بخش اعظم آمریکای لاتین، چه در گذشته و چه در زمان حاضر، این مسائل که ملموس‌ترین واقعیات زندگی روزمره مردم را می‌سازند، در عرصه عمومی آزادانه طرح نمی‌شوند و مورد بحث قرار نمی‌گیرند، معمولا مسکوت گذاشته و انکار می‌شوند. امروزه، پس از پایان دوران دیکتاتورها و تثبیت دموکراسی در بعضی کشورهای آمریکای لاتین، این وضع تغییر کرده است. اما حتی در گذشته نزدیک، هیچ ابزاری نبود که این مشکلات را از طریق آن مطرح کنند، چرا که نظام اجتماعی و سیاسی سانسور سختی را بر رسانه‌ها و نظام‌های ارتباطی اعمال می‌کرد.
 
به عنوان مثال، اگر در دهه‌های 1970 و 1980 به رسانه‌های خبری شیلی گوش می‌دادید یا تلویزیون آرژانتین را نگاه می‌کردید، حتی یک کلمه درباره زندانیان سیاسی، تبعید، ‌شکنجه، زیر پا گذاشتن حقوق بشر در این دو کشور و خبرهایی که می‌توانست تحریک‌کننده افکار عمومی جهان باشد، نمی‌شنیدید. همه ما به خوبی از بی‌انصافی حکومت‌های کمونیستی آگاه بودیم. به عنوان مثال، اگر روزنامه‌های کشور من – پرو - را در فاصله 1968 تا 1980 می‌خواندید، روزنامه‌هایی که به کل در تصرف دولت نظامی بود، در آنها حتی یک کلمه هم درباره‌ دستگیری رهبر جنبش کارگران، یا افزایش آمار جرم و جنایت نمی‌دیدید. فقط می‌خواندید که پرو چه کشور شاد و موفقی است و چقدر مردم به رهبران نظامی کشورشان عشق می‌ورزند. آن بلایی که بر سر روزنامه‌ها، تلویزیون، رادیو آمد، بر سر دانشگاه نیز نازل شد.
 
حکومت بی‌وقفه در کار دانشگاه دخالت می‌کرد، معلمان و دانشجویان را برانداز کرده و دشمن نظام می‌نامید و کل دوره تحصیلی بر اساس انتظارات سیاسی تنظیم می‌شد. برای آنکه میزان پوچی این «سیاست فرهنگی» را درک کنید، به یاد بیاوریدکه در طول دوران حکومت نظامیان در اروگوئه، کل دانشکده‌های جامعه‌شناسی تعطیل شد به این دلیل که رهبران کل علوم اجتماعی را برانداز می‌دانستند. در نهادهای دانشگاهی وابسته به این دخالت و سانسور، غیرممکن بود معضلات سیاسی، ‌اجتماعی و اقتصادی کشور را آزادانه طرح کرد. علوم دانشگاهی در اکثر کشورهای آمریکای لاتین مثل رسانه‌ها و روزنامه‌ها قربانی فراموشی عامدانه‌ آن حوادثی شد که در جامعه اتفاق می‌افتاد. این خلاء را ادبیات پر کرد.

این پدیده جدیدی نیست. حتی در دوران استعمار نیز، البته به طور مشخص در اواخر آن و آغاز دوران استقلال ـ که در آن روشنفکران و نویسندگان نقش مهمی ایفا کردند ـ در کل آمریکای لاتین، رمان‌ها، شعرها و نمایشنامه‌هایی بودند که (همانطور که استاندال از رمان انتظار داشت) نقش آینه‌هایی را ایفا کردند تا ملت‌های آمریکای لاتین تصویر خود را در آنها ببینند و رنجی را که می‌کشند دریابند. آنچه در رسانه‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها به دلایل سیاسی سرکوب یا معوج می‌شد، تمام آن شری که نخبگان نظامی و اقتصادی کشور پنهانش می‌کردند تا راحت‌تر حکومت کنند، شری که در سخنان سیاستمداران هیچ گاه بدان اشاره‌ای نمی‌رفت و در کلاس‌های دانشگاه حرفی از آن نبود، در کنگره‌ها به نقد کشیده نمی‌شد و مجلات درباره‌اش بحث نمی‌کردند، تمام آن شر، ادبیات را محملی برای بیان خود یافت.

تبلیغات