آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

پیشگفتار
در گفتار پیش، به اختصار، موقعیّت خرد در فیزیک بررسى شد.
در گفتار پیشتر، موقعیت کلى خرد در متافیزیک، تبیین گردید.
در این گفتار، به نقد و تکمیل موقعیت عقل در فیزیک مى‏پردازم که در چند بخش تنظیم شده است.
براى این مقصود، حوزه وسیع‏ترى-که تجربه است-در نظر گرفته مى‏شود.اینک به جاى بررسى خرد در فیزیک، بررسى خرد در تجربه عام، مدّ نظر، قرار مى‏گیرد و همچنین به جاى نقد عقل در فیزیک، نقد عقل در تجربه، مى‏نشیند.تجربه عام، گسترده‏تر از تجربه محدود فیزیک است؛پس وقتى عقل در تجربه عام، سنجیده و پژوهیده شود، عقل در تجربه خاص و محدود نیز سنجیده و پژوهیده مى‏گردد.از این گذشته، تجربه عام دو گونه است:
1-تجربه نظرى که به وسیله عقل نظرى و در ذیل متافیزیک نظرى قوام و سامان مى‏یابد؛
2-تجربه عملى که به وسیله عقل عملى و در ذیل متافیزیک عملى و اخلاقى، قوام و سامان مى‏گیرد.
با این حساب، نقد خرد در تجربه، بسى گسترده‏تر از نقد خرد در فیزیک است.افزون بر این، تجربه از یک سو، میدان فیزیک به مفهوم خاص و دیگر دانشهاى تجربى را قوام مى‏بخشد.
این میدان فراگیر، موسوم است به جهان تجربه و از دیگر سو، یکى از دو بنیاد دانشهاى تجربى را پى مى‏افکند؛این دو بنیاد، عقل و تجربه‏اند.
پس سنجش عقل در تجربه، به سنجش بنیادهاى فیزیک مى‏انجامد و نقد عقل در فیزیک را تکمیل مى‏کند.و چون مى‏تواند به منطقه عقل عملى راه یابد و ایده‏ها و اصلهاى آن را در تجربه بسنجد-بى‏آن که بى‏نیازى آن را از تجربه خدشه‏دار کند-از این رو خواهد توانست که پیوند تجربه عملى یا تجربه نظرى در ذیل متافیزیک عامّ به ترکیبى بدیع دست یازد و موقعیت اخلاق را در طبیعت، با نگهداشت استقلال اخلاق از طبیعت، روشن سازد.در اینجا جز به بررسى خرد در تجربه نظرى نمى‏پردازم.و بررسى خرد در تجربه عملى را به پس از نقّادى عقل عملى و عقل اخلاقى وا مى‏گذارم.
اکنون براى ایضاح دو گونه تجربه نامبرده و تفکیک هر یک از دیگرى و توضیح نقد عقل در هر کدام، شرح زیر ارائه مى‏شود:
تجربه نظرى از دیدگاه نگارنده:
این تجربه ترکیبواره‏اى از چند فرآیند است:
نخست:کشف طبیعت:به سان تمامیّت در کل زمان و مکان( در کلّ جایگاه).
این کشف، یک فرآیند همگانى و مابعد طبیعى است که با این وصف از سنخ فیزیک محض است و خود مسبوق به چند مرحله حسّى و چند مرحله مابعد طبیعى مى‏باشد.با این حال، تجربى نیست بلکه بخشى از بنیاد امور تجربى به شمار مى‏رود. افزون بر این، موضوع آن از سنخ پدیدار نیست و به واقع در خویش( نفس الامر)تعلق دارد.کشف مزبور، نه نیاز به آموختن فلسفه اولى دارد و نه نیاز به فلسفه علم؛زیرا عقل ترکیبى بشر و هر موجود خردمند، در مرحله حواسّ براى نائل شدن به آن کافى است؛چنانکه این عقل ترکیبى براى به اثبات رساندن وابستگى طبیعت به مبد فراتر، کافى مى‏باشد.بدین جهت کشف مزبور همگانى است و از مبانى دانش طبیعت به شمار مى‏رود.
آنچه به وسیله کشف آشکار مى‏شود، واقع طبیعت( طبیعت در خویشتن خود)( طبیعت فى نفسه)است.اگر واقع طبیعت آشکار نمى‏شد، پدیدار آن که درورنمایه تجربه است ممکن نمى‏شد.این نظر در خلال نقد حاضر تا اندازه‏اى شرح مى‏گردد.
دوّم:وابستگى طبیعت، به اصول و قوانین پیش از تجربى:ایده طبیعت به عنوان تمامیّت، به معانى پیشین نیاز دارد.خود این ایده، تجربه‏پذیر نیست؛لیک اکتشاف‏پذیر و نقدپذیر است و نه این که تنها خود، در بارگاه دانش پذیرفته مى‏باشد، بلکه موجب پذیرفته شدن دانش تجربه به این بارگاه شده است.
سوّم:جستار مضامین و اصول و قضایاى پیشین:این جستار در منطقه تجربه براى کشف روابط و مختصّات موجود در طبیعت و براى تبیین شدن طبیعت در مرتبه تجربه و مندرج شدن آن در ذیل مابعد الطبیعه پیگیرى شده و تنظیم مى‏گردد.این امور پیشین، پشتوانه تجربه‏اند و به‏سان بخش ارتباطپذیر با دستگاه حسّ عقلى شده عمل مى‏کنند، تا از این رهگذر، تجربه ممکن گردد و راه براى نظریه باز شود.این جستار، براى شناسائى تعین امور پیشین است. براى نمونه، اگر دانسته شود که میان گرما و تابش، رابطه علت و معلولى و یا شرط و مشروطى برقرار است، آنگاه دانسته مى‏شود که یکى از دو قانون‏علّیت و شرطیّت در مورد دو پدیده مذکور تعیّن یافته است؛به این معنى که گرما دست کم از جمله علّتها یا شرطهاى تابش مى‏باشد و یا حداقل به این معنى که در موقعیتى که پدیده گرما را داریم، پدیده تابش را هم مى‏توانیم داشته باشیم.در این رابطه، گرما شرط است و تابش مشروط.اگر تابش نیز گرما را در پى آورد، رابطه دیگرى از سنخ قانون علیت یا شرطیت آن را بیان مى‏کند و در مجموع به رابطه دو سویه شرطى تعاقبى خواهیم رسید. بى‏آن که مشکل دور که محال است لازم آید؛زیرا دور در موردى لازم مى‏آید که رابطه علّیتى و شرطى از نوع طولى و ترتّبى باشد و به تقدم شئ بر خود و انفکاک شئ از خود منتهى شود.این رابطه‏ها تعیّنهاى قانون علّیت یا شرطیت در مورد پدیده‏هاى تجربه است و ضرورت آنها بیانگر چگونگى این رابطه‏ها بر پایه احکام شرط و مشروط و همچنین احکام علت و معلومل مى‏باشد.
ایضاح این جستار در این گفتار یکى از چند مطلوب اصلى نقد و عقل در تجربه است.پیش از جستار امور پیشین در طبیعت، مى‏یابد راههاى شناخت طبیعت، بررسى شود.از این رو در گفتار ذیل به این مسأله مى‏پردازیم.
راههاى شناخت طبیعت
کلّیت طبیعت از حیث کلّیت نه تمامیّت، گرچه سهیده مى‏شود، هم به طور پیشین هم به طور پیسن، امّا تمامیّت طبیعت به سان واقع در نفس الامر، از راه حسّیدن به دستگاه شناخت، داده نمى‏شود.فقط از دو راه شناسائى مى‏گردد، بى‏آن که این شناسایى براى داده شدن نفس الامر طبیعت به شناخت، کفایت کند(راه اول شناخت طبیعت):این راه، گونه‏اى کشف حصولى تجربى‏ایمانوئل کانت مى‏باشد که در مضمون«است رابط»و«هست محمولى»و مشتّقات آنها و همچنین در مضمون نقیضهاى آنها تحقق دارد.حتّى در قضیه تحلیلى مانند«الف، الف است»فقط در مرحله است رابط به انکشاف قضیه نائل مى‏آییم.صرف تحلیل الف، و صرف مندرج بودن الف محمول، در الف موضوع، براى انکشاف قضیه کفایت نمى‏کند؛چه، این اندراج به شیوه فیلسوفان ما به حمل اولى و حمل شایع ذاتى بیان شود، و چه به شیوه فیلسوفان کانتى از راه قضیّه تحلیلى.
بر این پایه گوییم:حتى در قضایاى تحلیلى، چیزى افزون بر موضوع و محمول مندرج در آن داریم.این چیز، همان مضمون«است»مى‏باشد که کانت آن را رابط[ کاپیولا copula ]مى‏انگارد.وى مضمون«هست»محمولى را نیز به«است رابط»باز مى‏گرداند.هست و است از دیدگاه کانت، به مقوله جهت تعلق دارند.
(براى آگاهى از نظر کانت، به سنجش خردناب تألیف کانت، ترجمه ادیب سلطانى، ص 155، منطق ترافرازنده و ص 313 اناکویک آغازه‏ها مراجعه شود.)
این دیدگاه کانت، با این که بخشى از جنبه منطقى امور ادراک و واقع را بیان مى‏کند، اشکال دارد و جنبه اصلى منطقى و مابعد طبیعى آنها مسکوت گذارده است.این جنبه، هم وجه مفهومى دارد هم وجه سهشى.
در مضمون«است»حتّى آنجا که قضیه از نوع تحلیلى مى‏باشد، عقل پیش از تشکیل قضیّه، مضمون«است»را هم مى‏سهد و هم تعقّل مى‏کند.مضمون«هست»نیز چه در قضایا و چه در غیر قضایا به وسیله عقل سهیده و اندیشیده مى‏شود.سهش عقلى، عبارت است از درک واقع بالذات؛و اندیشیدن، عبارت است از تعقّل معناى واقع.
در کشف حصولى محض، گر چه سهشى از طبیعت نداریم، اما آن را به طور عقلى از طریق مختصه‏هاى آن در تجزیه مى‏توانیم شناخت.اگر شناخت به تجزیه پدیدارى عقلى شده مخصوص باشد(چنانکه کانت مى‏گوید)آنگاه کشف حصولى نمى‏تواند معیار شناخت را فراهم کند و ما نخواهیم توانست از این راه به شناخت طبیعت دست یازیم.و اگر شناخت، به تجربه پدیدارى مخصوص نباشد-چنانکه نقد عقل جمعى و ترکیبى به نظر اینجانب آن را نتیجه مى‏دهد- آنگاه کشف حصولى مانند کشف تجربى مى‏تواند معیار شناخت را فراهم سازد و ما خواهیم توانست طبیعت را که پشتوانه سراسر تجربه است، از راه این کشف به حیطه شناسایى درآوریم.
در اینجا برهان خلفى را که درستى کشف حصولى ر اثبات مى‏کند، به کوتاهى عرضه مى‏دارم، برهان مستقیم بر این مطلوب، برعهده بحثهاى اصلى نقادى ترکیبى و جمعى گذارده مى‏شود.
برهان خلف بر درستى کشف حصولى
اگر کشف حصولى، درست نبوده و از معیارهاى شناخت نباشد، تجربه از عینى بودن مى‏افتد و کشف تجربى ناممکن مى‏گردد؛زیرا کشف تجربى -چنانکه مى‏آید-متقوّم است به کشف حصولى است، هست و نیست و اشتقاقهاى اینهاست.لیک کشف تجربى که یک فرآیند حسّى عقلى است، به طور مشروط و محدود درست است، پس کشف حصولى نیز در فراتز از مرز تجربه به طور مشروط و محدود، درست مى‏باشد.
براى توضیح مى‏توان نمونه زیر را تشریح کرد:
وقتى که از تابش نور، گرما پدید مى‏آید، و یا وقتى که جسم سیاه با افزایش گرما تشعشع مى‏کند، دستگاه شناخت از طریق حسّواره با پدیدارى در جهان تجربه رو در رو مى‏شود.این دستگاه، در مرحله اول به کشف هست و است یکایک عنصرهاى این پدیدار تجربى مى‏رسد.از این رو چند قضیه از دو نوع هلیّت بسیط و هلیّت مرکّب را به ترتیب ذیل فراهم مى‏سازد:
1-نور هست.
2-نور مى‏تابد( تابش مى‏کند)که معادل است با(نور تابش کننده است).
3-گرما در پى تابش حاصل شد.
4-تابش در پى گرما حاصل شد.
5-جسم تاریک، هست( موجود است).
6-جسم تاریک(سیاه)گرم مى‏شود.
7-جسم سیاه تشعشع مى‏کند.
8-جسم سیاه در پى گرما مى‏تابد.
قضیه‏هایى که گزارش شدند، یکسره از راه حسّ به شناخت داده نشده‏اند؛چنانکه یکسره نیز از راه عقل به شناخت انتقال نیافته‏اند. مضمونهایى مانند:سیاهى، تابش، گرمایش، از طریق حسواره به شناخت راه مى‏یابند.اما طریق حسواره به شناخت راه مى‏یابند.اما مضمونهایى مانند:است در قضیه(جسم سیاه گرمایش یافته، یک تابشگر است)و مانند هست در قضیه(تشعشع در تجربه هست)ممکن نیست از طریق حسواره به ما داده شوند.این مضمونها حسّ‏پذیر نیستند و حسّگانى از ردیابى آنها عاجز است، بلکه به حسّ عقلى و به فهم عقلى تعقل پذیرند و بدون این که عقل آنها را به گزاف بر مضمونهاى حسّى را بار کند، از طریق کشف عقلى، مضمونهاى حسى را توصیف مى‏کنند؛چنانکه از همین طریق، مضمونها و واقعیتهاى تجرّدى و فرا حسّى را تبیین مى‏دارند و با اینهمه مضمون هست در هلیت بسیط محمول قضایا واقع مى‏شود و مضمون است در هلیت مرکّب، رابط آنها قرار مى‏گیرد.
دستگاه شناخت پس از مرحله‏اى که یاد شد، در مرحله دوم به جستجوى رابطه قانونى بین پدیده‏هاى متوالى بر مى‏آید تا به کشف ویژگى این رابطه دست یابد.و روشن کند که رویدادها در تجربه در ذیل کدام ضابطه اصلى یا ضابطه‏هاى اصلى استقرار دارند و پدید مى‏آیند و تکرّر مى‏پذیرند و تحت چه زمینه‏ها وشرطهایى مى‏توان بخشهایى از محصولهاى طبیعت را در سازواره‏ها بر طبق ضابطه‏هاى اصلى تنظیم کرد و نتایج موجود در تجربه را از آن سازواره‏ها انتظار داشت و از این رهگذر دست به کار ترکیب‏سازى و الگوبردارى و الگوسازى از پردازه‏هاى عقل و داده‏هاى تجربه شد.
عقل در این مرحله، از یکسو به دانش طبیعت تجربه شده نائل مى‏آید؛و از دیگر سو، به دانش ساخت و ساز ابزارواره‏ها دسترسى مى یابد و در همین راستا با به کارگیرى دانش طبیعت و دانش ساخت، به سوى بهره‏گیرى از نظام کیهانى گام برمى‏دارد.در هر دو سوى این مرحله، قوانین تجربه و ابزاروارى به کمک کشف حصولى به کشف تجربى مى‏رسند؛سپس کشف تجربى به نوبه خود خاستگاه قوانین و نظریه‏هاى دیگر مى‏شود.این نظر در تبیین راه دوم شناسایى طبیعت که هم اینک به انجام مى‏رسد، شرح مى‏شود.
راه دوم شناخت طبیعت
این راه، گونه‏اى کشف حصولى درون تجربى است که تعاریف و قضایاى منطقه تجربه را آشکار مى‏کند.گرما، نور، نیرو، تانه( انرژى)و تکانه، اصطکاک و انفکاک، نسبتهاى مکانى و زمانى ( جایگاهى)و به طور کلى شرطها و مشروطهاى تجربى، از طریق نشانه‏ها و مختصه‏هاى عمومى که بروز مى‏دهند در داخل فیزیک به روش عقلى حسّى، شناسایى شده و تعاریفشان انکشاف مى‏یابند.و قضایایى که عهده‏دار تعاریف تجربى و یا روابط تجربى هستند استخراج مى‏گردند، البته پس از آن که انطباق مقولات پیشین عقلى و تعاریف ما قبل تجربى و همچنین انطباق مضامین است و هست و این همانى و این نه آنى و جز اینها از امور پیش از حسّى بر موارد یاد شده به مرحله انکشاف رسیده باشد.
این چیستى‏ها و پدیده‏ها تا آنجا که قابل شناختند، به گونه‏اى ترکیب شده از سه وجه عقلى، حسّى و تجربى تعریف پذیرند.براى مثال:وقتى در صدد شناسایى نور هستیم، عناصر و روابط سه وجه یاد شده را به مقدارى که داریم به کار مى‏بریم. هر چه این امور انبوه‏تر و منظّم‏تر باشند، تعریف رساتر و دقیق‏ترى به دست مى‏آید.وجه عقلى و ماقبل حسى و تجربى گرچه به طور پیشین فراهم مى‏باشد.اما تراکم خصوصیات آن در یک نظم و تراکم انطباقات آن ربر یک شئ یا پدیده، همواره فراهم شده نیست.در خلال برقرار شدن تماس با تصورها و تصدیقهاى برآمده از تجربه یا ماقبل تجربه است که امور پیشین، در نسبت مجموع خود با شئ مورد تعریف، انبوه‏تر و منجسم‏تر مى‏گردند تا بتوانند شناسه‏اى را از شئ عقلى یا شئ یا موضوع تجربى را نتیجه دهند)بنابراین، در تعریف نور با آشکارسازى امور پیش از تجربى در خلال مطالعه نور، به انبوهى منظمّ از عناصر و روابط پیش از تجربى مى‏رسیم؛از قبیل:جوهریّت و عرضیت زمان و مکان‏[(متى و این کى و کجا] و پنهانى و آشکارى و نیز این که:انتقال از آغاز مسافت به نقطه‏هاى بعدى تا نقطه پایان، با طفره انجام نمى‏پذیرد.و این که:هر انتقالى در شبکه زمانى و مکانى اگر به صورت پیمودن راه باشد، حرکت است.و این که:هر گونه حرکت، داراى حدّى از تندى و کندى«سرعت و بطؤ»است.و این که:هر حرکتى نیاز به علت محرّکه دارد و جز اینها از تصورها و رابطه‏هاى پیش از تجربى که وقتى به طور تجمع یافته و تمرکز گرفته براى توضیح فرایندى به کار روند آن را در یک نقطه مختصاتى از شبکه جایگاه آشکارسازى مى‏کنند.
پیش از مطالعه شئ مورد تعریف(در اینجا نور)امور پیشینى که عرضه شدند و یا مورد اشاره قرار گرفتند به طور مجرد از مورد تقرّر داشتند و اکنون که شئ ملاحظه مى‏شود، این امور، در یک جهت براى آشکارسازى یک شئ به کار گرفته مى‏شوند.در مرحله اول:انطباق آنها بر مورد به کشف مى‏رسد سپس در مرحله دوم در تعریف آن به کار مى‏روند.
دو وجه حسّى و تجربى، به ترتیب به کار توضیح و تحقیق مورد(و در اینجا نور)مى‏پردازند. نخست، وجه حسّى است که در تشعشع‏گرى و روشنایى بخشى تابش و بازتابش انکسار و عدم انکسار( شکست و عدم شکست)پدیدارسازى رنگها و تصویرها و ممکن‏سازى کار آینه‏ها و عدسى‏ها و جز اینها آشکار مى‏گردد.سپس در گرمادهى و نموّ بخشى و سر سبزسازى و دیگر خواصّى که در معرض تجربه همگى قرار دادند بروز مى‏کند و در کلّ براى تفسیر شدن در وجه بعد از حسّى آماده مى‏شود.یادآورى مى‏کنیم که تجربه همگى، فراتر از وجه حسى است، اما چون در وقوع از وجه حسّى جدا نیست، همچون مکمل وجه حسى در اینجا در نظر گرفته شد.از این گذشته، تجربه به معنى عقلى آن همراه است با آزمون صحّت و خطا که در تجربه همگى ( تجربه‏اى که کل تجربه‏کنندگان در آن مشترکند) مورد توجه نیست.پس نمى‏توان تجربه همگى را به عنوان وجه تجربى و فرا حسى قابل تخطئه مطرح کرد.زیرا در آنصورت خاصیت فراگیر بودن کنندگان مستند است، زیرساز تجربه‏هاى علمى است و بدین جهت از راه تجربه‏هاى علمى محک زده نمى‏شود.
دوم، وجه تجربى است که در مختصّه‏ها و رابطه‏هایى که از طریق فرض و حدس و آزمون و سنجش و سپس محاسبه و معادله استخراج مى‏گردند، آشکار مى‏شود.براى نمونه، مختصّه بسامدى نور را در نظر مى‏گیریم که از چند سده پیش، پیشنهاد شده بود.در طى این چند سده، کم‏کم این مختصّه به آزمون گذارده شد و سرانجام به محاسبه و معادله رسید تا آن که بسان یکى از خواصّ نور تثبیت شد.در همین حال، مختصه دیگرى به سان ضدّ مختصّه بسامدى تثبیت گردید.
این مختصّه، ذرّه‏وارگى نور است.این دو مختصّه سرانجام در یک تئورى ترکیب شدند.خود این تئورى اکنون چند تفسیر دارد و مى‏تواند بر حسب ترکیبهاى فیزیک کوانتومى و فیزیک نسبیّتى و فرضیه امواج دوبروى، تئورى‏هاى دیگرى را بپروراند و این با صرف نظر از فرضیه‏هاى دیگرى است که در کنار این تئورى ابراز شده‏اند، یا حداقل مى‏تواند فرض گردند.
در وجه تجربى، هم تعاریف پدیده‏هاى طبیعى و هم قوانین موجود در آنها و در ارتباط متقابل بین آنها تبیین و تقریر مى‏شوند.
در این تبیین و تقریر، در پلّه اول، نشان داده مى‏شود که بین موضوع و محمول در قضیه حملیه و بین مقدّم و تالى( پیشایند و پسایند)در قضیه شرطیه، هماهنگى، صدفه‏اى نیست که از سر بخت و اتّفاق باشد، بلکه هماهنگى قانونمند( داتمند) برقرار است.
در پلّه دوم، تأیید مى‏شود که هماهنگى قانونمند موضوع و محمول یا مقدم و تالى در ذیل طرحواره شرط و مشروط و یا شئ و خاصیّت مندرج است.
در پله سوم:به تأیید مى‏رسد که رابطه هماهنگى مندرج در دو طرحواره شرطى و خاصیّتى، رابطه‏اى ضرورى است، اگر چه ضرورتش مشروط مى‏باشد؛چنانکه در حوزه امکان، همه ضرورتها مشروطند، حتى ضرورتهاى ذاتى منطقى با این که در مرتبه تذوّتشان مشروط نیستند امّا در مرتبه تقرّر واقعى به ضرورت سرمدى، معلّل هستند.بدین جهت، اگر آنها را مشروطه نفس الامرى بنامیم، در برابر مشروطه گزاره‏اى که عنوان ضرورتهاى غیرذاتى است، به تفکیک صحیح دو تیره ضرورت امکانى از یکدیگر دست خواهیم یافت.
مشروطه نفس الامرى از دیدگاه قاصر نویسنده، بى‏هیچ میانجى، ضرورت ازلى را مدلّل مى‏دارد و به برهان انّى تنقیح مناطى، وجود واجب بالذات را در حاقّ منطق نمایان مى‏کند.بنابراین، رابطه نیرو و شتاب حرکت، یا تابش و گرمایش، و یا سرعت و افزایش انرژى( تانه)رابطه ضرورت غیرى و شرطى است.در این زمینه، چند مسأله اصلى هست که با حلّ آنها و وصول به تفسیرى استانده از آنها، راه براى سر و سامان دادن به نظریه‏هاى عمده درباره عقل و تجربه هموارتر مى‏شود:
مسأله نخست این است که:هسته یا هسته‏هاى اکتشاف کدامند؟و از چه روى عقل مى‏تواند درک کند که:(الف هست و یا الف، الف است و یا الف ب است.)
در قضایاى عقلى محض، اگر از اکتسابیات عقلى براى یافتن سرچشمه به ضروریات بازگردیم و همچنین در قضایاى عقلى تجربى اگر از تجربیات براى یافتن سرچشمه از یکسو به قضایاى عقلى ناب و از دیگر سو به حسّیات ناب و مبادى و عناصر پیشین آنها برسیم، آنگاه در آن سرچشمه‏هاى تعقل و کشف و سهش، چگونه و از چه راه و با چه معیار به درک است رابط و هست حمولى نائل مى‏شویم؟
مسأله دوم این است که:تجربه چیست؟و چگونه دستگاه شناخت به تجربه مى‏پردازد؟و بر چه پایه‏اى مقدّم و تالى را در توالى رویدادها مشخص مى‏کند؟براى مثال:از کجا مى‏داند که نور در فرایند تابش و گرمایش، شرط دارد؟و یا در فرآیند تفت و تاب، گرما شرط پیدایش تشعشع است؟ (مانند آهن تفتیده در کوره که در اثر تفتیدن تشعشع مى‏کند.)
پس از روشن شدن این مسأله لازم است دو متمّم آن حلّ و تبیین شود:متمّم اول این مسأله ضرورت رابطه مقوم و تالى در قانونهاى شرطى و ضرورت رابطه موضوع و محمول در تعریفها و قانونهاى حملى است.و این همان مسأله‏اى است که از زمان دیوید هیوم تاکنون مورد مناقشه بوده و کانت با ردّ اشکال هیوم از دیدگاه خود به حلّ آن از راه مقولات پیشین فهم، پرداخته است.البته پیش از هیوم این مسأله مطرح بوده و به ویژه فیلسوفان اسلامى به حلّ آن از طریق ترکیب روش استقراء و روش تعقل دست یازیده‏اند.
متمّم دوّم مسأله نامبرده رابطه تجربه با ریاضیات است که از پر بارترین مسائل نقد عقل در تجربه مى‏باشد.
و مسأله سوم این است که برد عقل در میدان تجربه تا کجا است؟و آیا مى‏تواند از طریق تجربه و با استناد به آن از تجربه درگذرد و به منطقه‏اى که زیرساز تجربه است برسد؟
این مسأله، در نقادى توانایى خرد بسیار مهم است؛زیرا اگر برد عقل در تجربه به مرزهاى حواس محدود باشد، علم تجربى به تفسیر عقلى داده‏هاى حسّى و گمانه زنى پیرامون آنها محدود مى‏گردد.اما اگر عقل در این میدان تا منطقه زیرساز تجربه برد داشته باشد، آنگاه علم تجربى تکمیل شده همراه با علم تعقّلى مابعد طبیعى سابق بر تجربه و علم تعقلى مابعد طبیعى لاحق بر تجربه در زمان و سابق بر آن در تعقّل، یک تقارن منطقى را در کلیّت دانش تشکیل مى‏دهد.چون علم تجربى بین دو گونه علم مابعد طبیعى سابق و لاحق قرار خواهد گرفت، این تقارن در دیدگاهى که خرد را در بن بست حواس ناگزیر به پسرفت مى‏بیند، وجود ندارد.
مقصود از گفتار کنونى، ایضاح راه حلّ هر یک از سه مسأله یاد شده بر پایه سنجش عقل در گستره تجربه است.البته کانت نقد عقل در تجربه را نمى‏پذیرد؛چنانکه در صفحه 759 از سنجش خرد ناب تألیف کانت با ترجمه ادیب سلطانى از متن آلمانى مى‏گوید:«در کاربرد آروینى‏[ تجربى‏] خرد، به سنجش خرد نیاز نیست.زیرا آغازه‏هاى خرد در محک تجربه تابع آزمونى دائمى‏اند.»اما بر طبق برهانى که در بخش نیاز عقل در تجربه به سنجش مى‏آید، آزمون قضایاى تجربى عقل به وسیله تجربه براى سنجش عقل در تجربه، کفایت نمى‏کند، بلکه سنجش عقل به توسط خود آن در زمینه تجربه لازم است.
این سنجش، استوار شده است بر دیدگاهى که از پژوهش انتقادى طبیعت عقل نتیجه گرفته‏ام. اینکه با پیشگفتار و آنچه پس از آن تا اینجا عرضه شد، زمینه براى بررسى موقعیتى که خرد در فضاى تجربه دارد و کارى که در آن انجام مى‏دهد، آماده گردیده است.
این بررسى سنجشگرانه در چند بخش تنظیم‏ مى‏گردد.عناوین این بخشها به گزارش ذیل مى‏آید:
بخش اول:در ایضاح مفهوم نقد عقل محض.
بخش دوم:در ایضاح مفهوم نقد عقل در تجربه.
بخش سوم:در تحلیل و سپس جداسازى دستگاه‏شناسایى تجربى.
بخش چهارم:در مدلّل کردن احکام عناصر و مقولات استخراج شده از تحلیل و جداسازى.
بخش پنجم:در ترکیب افرازى عناصر و مقولات مشخص شده در بخش سوّم.
بخش ششم در امکان ترا گذاشتن از جهان تجربه به جهان زیرساز تجربه و از آنجا به دانش ماوراء تجربه و طبیعت.
بخش اول-ایضاح مفهوم سنجش عقل محض: این ایضاح در چند فصل مى‏آید.
فصل اوّل:توضیح خطاپذیرى عقل در منطقه اکتساب دانش
پیش از بحث، یادآور مى‏شوم که مقصود از واژه‏هاى نقد، انتقاد، سنجش، آزمون و محک زدن، یک مفهوم است که به تناسب حال و مقال براى دلالت بر آن، یکى از این واژه‏ها به کار مى‏آید.بارى این سنجش با این که عمده‏ترین کارشناسایى و هم دشوارترین آن است، یک چیز آن را آسان مى‏سازد و آن این است که در اینجا نقد عقل به وسیله خود عقل انجام مى‏پذیرد.در مرحله حسّى نیز عقل، فرضیه‏هاى تجربى خود را به وسیله خود و معیارهاى که در ارزیایبى حسّى دارد مى‏سنجد.
توانایى عقل بر سنجش خود، از آن جهت است که جهازها و ملاکهایى که به کار عقل مى‏آیند، براى ماهیت آن ضرورت منطقى دارند؛به این معنى که اگر عقل را فرض کنیم اما تجهیزات و ملاکات شناخت و نقد را از او دریغ ورزیم، دچار تناقض خواهیم شد.هرگاه ماهیت عقل مفروض شود، به طور منطقى و پیشینى تجهیزات و ملاکات ( ملاکات)مذکور که مقوّم چیستى آنند، فرض شده‏اند، فرمانرواى هستى، عقل را در نظام شناخت بدین ساز واره تجهیر * و ایجاد کرده، چنانکه کل جهان را با نظامواره آن بى اهمال هیچ مقوّمى تذویت و ایجاد کرده است.
این سازواره منطقى، تشکیل‏دهنده بخش عمومى خرد مى‏باشد که مى‏باید منبع و مرجع بخش غیر عمومى آن واقع شود.اکتساب دانش به همین بخش غیر عمومى اختصاص دارد.شایسته است این بخش به منطقه اکتسابى و غیر ضرورى عقل نامیده شود.عقل در این منطقه به دلیل نیاز به بخش عمومى خود و به دلیل نیاز به داده‏هاى ادراک و نیز به دلیل محدود بودن و مشروط بودنش، در معرض خطا هست.چند جهت دیگر براى خطاپذیر بودن خرد در منطقه اکتسابى وجود دارد که در جاى خود به آنها اشاره مى‏رود.این خطاپذیرى اختصاص به اکتساب دانایى ندارد. عقل در مرحله عمل به دانایى، چه دانایى نظرى باشد یا عملى نیز، جائزالخطا مى‏باشد.
بدین جهت است که دادار جهان در نظام کل امکانى راهنمایانى معصوم قرار داده و برگمارده و تعیین نموده است، تا عقل را که در منطقه نظر و(*)(واژه تجهیر)برگرفته از کلام امیر المؤمنین(ع)در باب توحید و تمجید ربوبى، آنجا که مى‏فرماید:«بتجهیره الجواهر عرف لاجوهر له.»این کلام، دستگاه عظیم معرفة الربوبیة را در جوامع کلم و علم که مخصوص به رسول خدا و عترت اطهار(ع)است ترسیم مى‏کند. عمل محدود و مشروط است و از خطا در امان نیست، کمک و راهنمایى کنند و به سوى خیر برین سوق دهند.خدا این راهنمایان معصوم(ع)را افزون بر عصمت، به دانایى و توانایى لدنّى( علم لدنّى و قدرت لدنّى)و دیگر کمالهاى ممکن براى ذوات امکانى تجهیز و تکمیل کرده است.
این از آن رو است که خروج اشیاء و ذوات از قوّه به فعلیت و رهیابى آنها در میان انبوه اسباب و مسبّبات مختلف و متخالف به سوى مقصود اصلى در کلى هستى که لقاء قرب خدا است، جز به دو چیز ممکن نیست:
یکى عقل همگانى در نهاد انسان و ذوات همانند آن.عقل همگانى به طور جمعى، سه وجه نظرى و عملى و اخلاقى را همراه با حسّواره عام شامل مى‏شود و استانده درونى است.
دیگرى، راهنماى معصوم که نبى(ص)و وصى نبى(ع)مى‏باشد.این راهنما، عقل برونى و استانده جهانى مى‏باشد.خدا این دو استانده را طریق براى اهتداء قرار داده و جز آن دو را قرار نداده است.از این رو عقل شخصى مدرک نهایى نیست و رأى در دین، نه تقریر شده و نه مأخذ قرار داده شده است.راهنماى جهانى معصوم، افزون بر تصحیح و تعلیم و تسدید عقل اکتسابى ، عقل عمومى را تکمیل و تسدید مى‏کند و به طریق صحیح سوق مى‏دهد.
فصل دوم:بیان معنى نقد
چنانکه معلوم است و در فصل سوم مى‏آید، نقد به معنى اعتراض نیست و نقد عقل، اعتراض بر عقل به عنوان یک موضوع نمى‏باشد.همچنین این نقد به معنى اعتراض بر ماهیت استدلال نیست، بلکه به معنى سنجش متضمّن بر پژوهش است.
در سنجش یک شئ، چند و چون آن آشکار مى‏شود.
سنجش هر چیز، متناسب است با آن.وقتى که با ترازوى جسمانى چیزى را مى‏سنجیم، مى‏خواهیم وزن آن را معلوم نماییم و هنگامى که با سنجه، طلا را محک مى‏زنیم، مى‏خواهیم عیار آن را مشخص سازیم؛و سرانجام وقتى که با منطق در صدد محک زدن استدلال برمى‏آییم، خواهان آنیم که درستى و نادرستى استدلال را از جهت مطابقت و عدم مطابقت با ضوابط منطق تعیین کنیم.بنابراین، در نقد عقل، از آن رو که نقد کننده و نقد شونده و سنجه نقادى، خود عقل است، فقط مى‏توان شناسایى تفصیلى چیستى عقل و کارکرد استدلالى و حدود و شروط و اندازه توانایى و دانایى، و در فرجام، استانده‏هاى همگانى آن را در یک نظامواره سنجش آشکار ساخت.
فصل سوم:اشاره به پیشینه نقد عقل
این گونه سنجش در کلام و فلسفه و اندیشه بشرى، پیشینه‏اى دیرینه دارد؛چه در ضمن جرح و تعدیل استدلالهایى که در مبنى مشترکند، و چه در خلال نقض و ابرام استدلالهایى که در مبنى مختلفند و چه آشکارا به صورت نفى توانایى خرد یا بیان مرز توانایى آن، و همچنین بیان اشکال در ابزارى که عقل براى استدلالش به کار مى‏گیرد.
سخن در این ملاحظه، در صحّت و عدم صحّت نقدهایى که براى بررسى چیستى و هستى و کارآیى عقل به انجام رسیده نمى‏باشد، بلکه سخن در بیان این است که:از دیرباز استدلال و خرد استدلالگر در معرض پرس‏وجو و سنجش بوده‏ است.نقادى عقل در تاریخ اندیشه بشر، پیشینه‏اى دیرینه دارد.با صرف نظر از درست بودن و درست نبودن نقدهایى که ایراد شده‏اند یا ایراد مى‏شوند، طبع نقد گذشته از این که درست است، لازم است؛ زیرا طبع نقد، عبارت است از یکى شئون بنیادى طبیعت عقل که در یافتن و برگزیدن محک و سنجیدن فرضیه‏ها و تعریفها، به وسیله محک مستقل توضیح خود را مى‏یابد.نقد نه اعتراض است و نه ابطال.فقط سنجش همراه با محک استوار شده است که مى‏تواند به تثبیت و تأیید موضوع نقد شده بینجامد، چنانکه مى‏تواند به نفى و یا تحدید آن کشیده شود.البته نقد عقل از هر نقد دیگر، ممتاز است؛زیرا کارى سنجشگرانه است که به توسط عقل به سوى خود عقل سوق داده مى‏شود.
در نقد بر غیر عقل، بین فاعل نقد و موضوع آن جدایى است، اما در نقد عقل، فاعل نقد و موضوع آن یک چیز مى‏باشد.پس طبع نقد عقل چون مساوى با سنجش خردمندانه عقل به وسیله خود عقل است، درست و لازم است؛گرچه خصوصیات آن مى‏توانند دچار اشکال شوند.
چند نمونه از نقادى در کلام و فلسفه اسلامى به مفهوم اعمّ که بررسى و فروگشایى و بازسازى و محک زنى خرد و کارآیى آن را بر عهده دارند.در ذیل عرضه مى‏شوند:
چند نمونه نقادى عقل در کلام و فلسفه اسلامى اعمّ
پیش از ارائه نمونه‏ها در این باره، یادآور مى‏شوم که کلام و فلسفه اسلامى به مفهوم خاص واخصّ، طریقه دیگرى در نقد عقل و حسّ دارد بسى ژرف که ما تنها به طور محدود و مشروط توان بهره‏ورى از آن را داریم؛زیرا کلام و فلسفه اسلامى به معنى ویژه، مرتبط است با استنباط و استخراج تعاریف و قضایاى علم کلّى براساس استناد به متون دینى که علوم مندرج در آنها چون دور از دسترس انسانهاى جائز الخطا مى باشند، جز به گونه مشروط و محدود و جز به تدریج در دسترس قرار نمى‏گیرند.
نقادى عقل در این طراز دانش، داراى دستورى نغز است که مطلق دانش را شامل مى‏شود و در معرض تصحیح قرار مى‏دهد.فزون بر این، معیارى براى راهنمایى علم بر پا مى‏سازد که دانش را در طریق عقل عمومى و هدایت همگانى از جدل با خود( خودستیزش)مى‏رهاند.
جدل با خود دشوارترین مرحله خردورزى است که تنها دو راه نه بیشتر، براى پیشگیرى آن و براى فروگشایى و یا نابودسازى آن وجود دارد:
یک راه که آن را راه«ب، د»مى‏نامیم، توسط خود خرد از طریق خردمندى عمومى بر پایه کفایت اصول و مبادى آن به انجام مى‏رسد.راه دیگر که آن را راه«ب، س»مى‏نامیم به توسط مراجعه خرد به استانده جهانى است.این استانده عبارت است از آن گونه دانایى که از سوى راهنماى معصوم در نظام کل به طبیعت عقل داده مى‏شود؛راهنمایى که ضرورتش از نظم کلّ و مقتضاى عنایت جمعى الهى در نظام احسن تقریر مى‏یابد.
نمونه اول:نقد عقل در کلام اسلامى
این نمونه در کلام اسلامى اعم در طریقه متکلّمان امامیه، استوارترین رویداد از نقادى خرد جمعى است؛از آن رو که از یک سوء نقاط قوّت و ضعف خرد و ضوابط عام آن را مشخص و مقرر مى‏کند، و از دیگر سو خرد نقد شده را که در مرحله اکتسابى به خطر افتاده است، نه رها مى‏کند و نه با توجیه‏گرى مى‏کوشد تا خطر واقعى را پنهان بدارد؛بلکه این خرد برا که با توانایى نقادى از برج عاج خودر فرو افتاده و طغیانش فرو نشسته و با راهنمایى سنجشگرى به راه همگانى خود روى‏آور شده است، به استانده‏اى جهانى در بیرون از مرزهاى خرد خطاپذیر ارجاع مى‏دهد.این استانده جهانى، به نام راهنماى معصوم نامیده مى‏شود که همواره به ضرورت عقلى در نظام کلّ از سوى عنایت مدبّره الهى در هر عصر مقرّر شده و گسیل شده مى‏باشد.
نمونه مذکور در کلام اسلامى اعم از منابع کلام اسلامى خاص و اخص، برگرفته شده و تقریر یافته است.در این منابع، که جایگاه اصلى این نمونه است، به تفصیل درباره حدود عقل و قوا و ضوابط آن و روابطى که مى‏یابد با استانده جهانى داشته باشد، سخن آمده است.
اما در کلام اسلامى اعم فقط تا آنجا نمونه یاد شده تبیین گشته که براى بایسته بودن مراجعه خرد به استانده برونى و جهانى، کفایت کند.البته در اصول فقه امامیه-چنانکه مى‏آید-و به ویژه در تبیین طریقه اجتهادى آن، بیشتر از علم کلام به تفصیل نقد عقل پرداخته شده است، گر چه از منظرى جز منظر مخصوص کلامى، و با این وصف با بهره‏گیرى از منظر مخصوص کلامى، حاصل تخلیص شده نمونه این نقد در دیدگاه اصول فقه از سنجش خرد که در ذیل مى‏آید عرضه مى‏شود.
نمونه دوم:نقد عقل در اصول فقه
در این باره در چند گفتار گذشته در ذیل عنوانهاى شرح و نقد مسلک اخبارى و شرح و نقد مسلک اصولى، بررسى مبسوطى داشته‏ام.بسیارى از این بررسى‏ها در چند شماره از این نشریّه تاکنون انتشار یافته است.در اینجا به اشاره، سخنى از این نمونه مى‏آید:
شناخت اصول فقه
اصول فقه، از رده دانشهاى پایه است و در فرآیند استنباط فقهى موقعیّتى بالا دارد؛به ویژه آن که عناصر اکتشاف و جهات حجّیت و منجزیت، به طور کلى با قطع نظر از مضامین آن عناصر و جهات، در این علم به تحقیق مى‏رسند.در باب شناسایى علم اصول، تاکنون نقدها و تحقیقهاى عمده‏اى از سوى محققان اصولى به عمل آمده است.موضوع یا موضوعات، و غایت یا غایات و مقاصد، سنخ محمولات و عوارض موضوعات و همچنین نوع ارتباط این دانش یا ادلّه چهارگانه( کتاب، سنّت، عقل و اجماع)و نیز مشکله اصول عملیه و قواعد فقهیه و این که آیا اصول عملیه از علم اصول است؟و آیا قواعد فقهیه که از فقه به شمار رفته است، به ماهیت از اصول عملیه تمایز دارد؟از جمله محورهاى مهّم بحثى‏اند که در تعاریف به انجام رسیده از اصول فقه، در نظر گرفته شده‏اند.
جمع مسأله حجیّت و مفاهیم که بحث کبروى است با مسائل دلالات و مفاهیم و ملازمات که بدون در نظر گرفتن حجیت و منجزیت از بحثهاى صغروى‏اند، از دشواریهاى تعریف علم اصول به شمار مى‏رود.از این گذشته، تعریف اصول فقه جز با مرتبط قرار دادنش با فقه و منظور داشتن ماهیت فقه، امکان نمى‏پذیرد.
در این مقطع، با بهره‏گیرى از تحقیقات محققان این علم و با استفاده از برخى سنجشها و تبیینها که به نظر ناچیزم رسیده و با نظر داشت کلیّت فقه و مشخصه‏هاى عمده آن شناسه کوتاهى‏ از اصول فقه به شرح ذیل عرضه مى‏دارم و مى‏کوشم که تا حد میسور، چهارچوب آن و مختصّه‏هاى اصلى آن را نشان دهم:
شناسه اصول فقه
اصول فقه، به عنوان یک نظام دانش، عبارت است از:«علمى که مسائل آلى و طریقى اجتهاد را که شأن آنها امکان مشروط تسبیب براى استنباط قرارت شرعى فرعى است، مورد نقد و تحقیق قرار مى‏دهد.»
این مسائل آلى و طریقى اجتهادى، عبارتند از محمولها و ملازمه‏هاى اصول فقهى محض براى عناصر آلى و صورى که موضوعات علم اصول را تشکیل مى‏دهند؛چه این موضوعات به صورت موضوعات قضایاى حملیه باشند و چه به صورت اطراف ملازمات.
موضوعات مذکور گرچه متکثّرند، اما در دستگاه یگانسته علم در ذیل ایده کلّى و جامع آن از حیث خواصّ و احکام مشترکشان به موضوع یگانه‏اى که نسخ عنصر آلى و صورى قابل براى ترتّب احکام و قرارات اصولى است، باز مى‏گردند. چنانکه غایات درونى و فرعى ابواب و مسائل این علم به نسخ غایت کلّى و طریقى آن که خاصیّت استنباط براى فقه است، راجع مى‏شوند.براى مثال، دلالت اوامر شارع بر وجوب و همچنین حجیت یا منجزیّت خبر واحد، دو مسأله از مسائل اصولند.همه خواص درج شده در تعریف علم مزبور، بر این دو مسأله مترتبند و همین نشانه این است که در اصول فقه مندرجند.
یکى از خواصّ مسأله اصولى، همان طریقى و صورى بودن آن نسبت به محتواهاى موضوعى فقه است.اوامر با صرف نظر از هر مضمون خاص یا عامّ مانند:نماز، روزه، زکات، خمس و حجّ مورد بحث قرار مى‏گیرند.از این رو، اوامر در این دانش به طور ابزارى و صورى در نظر گرفته شده‏اند، چنانکه در منطق، صورت قضیه و صورت استدلال با تجرید از هر مضمون مورد بحثند، و بدین جهت، بحثهاى منطقى بحثهاى آلى و صورى‏اند.
مقصود از صورى در منطق و اصول فقه و جبر و ریاضى، ساختار روابط و صور درونى و برونى معانى و مضامین و مسائل است، با قطع نظر از آن معانى و مضامین و مسائل و احکام مخصوص آنها. بنابراین، وقتى که اثبات مى‏شود اوامر، دلالت بر وجوب دارند، خواهیم توانست دلالت امر بر وجوب را به عنوان یک قانون کلى در همه فقه به کار ببریم، مگر آن که نشانه ویژه‏اى در کلام براى غیر وجوب در میان باشد.خاصیّت طریقى و صورى بودن، اصول فقه را در منطق گونه‏ها و ریاضى واره‏ها مندرج ساخته است.از این رو، نام منطق فقه براى علم اصول، یک نام زیبنده و همچنین مطابق با واقع مى‏باشد.
در همه بحثهاى علم مزبور، با موضوعها و محمولهاى طریقى و آلى و رابطه‏ها و ضابطه‏هاى ابزارى و استنباطى مواجه هستیم.در بحث اوامر که به عنوان مثال یاد شد، هم موضوع که اوامر است و هم محمول که دلالت بر وجوب است، با قطع نظر از مضمونها و متعلقهاى آنها مورد بحث قرار مى‏گیرند.در اخبار آحاد نیز که مثال دیگر بود، هم موضوع که عنوان کلى خبر واحد است، و هم محصول که حجیت و یا منجزیت آن است، به طور طریقى و منطقى به مورد بررسى گذارده مى‏شوند.
پس از آن که دلالت اوامر بر وجوب به ثبوت رسید، یا حداقل تأیید شد و پس از آن که حجیت‏ و یا منجزیّت اخبار آحاد اثبات گردید، یا حداقل به تأیید رسید، نوبت به بحث فقهى مى‏رسد تا بر پایه ضوابط مقرر شده در اصول فقه، وجوب عمل عبادى خاصّى را از راه امر موجود در خبر واحد روایت شده، به طریق صحیح یا حسن یا موثّق و یا قوى، با نظر داشت دیگر ادلّه تأیید شده در علم اصول استنباط کند.سپس این استنباط را از راههاى تعیین شده در مسائل اصولى، از مرحله حجیت لازم و منجزیت لازم، به مرحله حجیت متعدى و منجزیت متعدى برساند، تا یک تحقیق اجتهادى بتواند از مرحله نظر به مرحله افتاء انتقال یابد.
در این تحقیق اجتهادى-که مبتنى است بر چند بنیاد-همه مسلکهاى اصولى و اخبارى مشترکند؛زیرا مسلک اخبارى نیز داراى بنیاد اصولى ویژه خود است و اختلافش با مسلک اصولى، در ماهیت مشترک مبادى صورى و طریقى استنباط نیست، بلکه در خصوصیّات این مبادى مى‏باشد.اینک با تعریفى که از اصول فقه عرضه شد، چند نتیجه ذیل به دست مى‏آید:
1-اصول فقه براى فقه مانند منطق براى اندیشیدن ضرورت دارد.
2-نقد عقل از دیدگاه اصول فقه باید متوجّه سنجش توانایى آن در منطقه ضوابط آلى و طریقى استنباط فقهى باشد.توضیح این نقد پس از اشاره به نتیجه‏هاى برآمده از تعریف علم اصول مى‏آید.
3-مقصود از اصول فقه تعریف شده در سطرهاى گذشته، اصول فقه از نظرگاه مخصوص مسلک اصولى و یا نظرگاه مخصوص مسلک اخبارى نیست، بلکه مقصود از آن اصول فقه از حیث ماهیّت عمومى و منطقى آن نسبت به فقه است، با تجرید آن ماهیت از نظریه‏ها و دیدگاههاى خاص که بین مسلکهاى اصولى و اخبارى و در درونه هر یک از مسلکهاى عنوان شده وجود دارند و یا وجود مى‏یابند.
بدین جهت، اگر بخواهیم تعریف پیشنهاد شده را بر طریقه اصولى یا بر طریقه اخبارى به طور منحصر انطباق دهیم، مى‏باید از متمّم تعریف استفاده کنیم.و اگر تقریر یک قانون را در اینجا در نظر آوریم، آنگاه براى انطباق دادن تعریف بالا بر دیدگاههاى کلّى یا جزئى در شناسایى اصول فقه، بایسته است متمّمهاى تعریف را به گونه‏اى برگزینیم که بتوانند با حفظ مفهوم مشترک اصول فقه، دیدگاههاى گوناگون را بپوشانند، بى‏آن که صحت یا عدم صحّت نظرها و دیدگاههاى خاص، گزندى به تعریف مشترک و متمّمهاى آن برساند.
اکنون با عرضه داشت تعریف اصول فقه، شایسته است دو ویژگى از میان چند ویژگى اصلى تعاریف به کوتاهى توضیح داده شود.
ویژگى نخست این که تعریفها( شناسه‏ها)چه عقلى ناب، چه حسّى عقلى شده و چه عقلى حسّى ( تجربى)از آن جهت که طرحهاى شناسایى‏اند، ضرورت دارد که خاصیت پژوهش و اکتشاف داشته باشند و از هر گونه حالت قراردادى و تصمیم‏گرى که پیوند آنها را از واقع مى‏گسلد، بر کنار بمانند. تعریفهایى که به قراردداد مى‏آیند، به قرارداد مى‏روند و دانایى را توسعه نمى‏دهند و در دانش از آنها بهره‏اى عائد نمى‏شود.تنها تعریفهاى شناسایى کننده که در صدد آگاهى بر واقعند، این امکان را دارند که در فرض درست بودنشان، دانایى ما را گسترش بخشند و به راستى ما را به چیستى‏هایى که بر ما ناآشنا بوده‏اند، آشنا سازند.
اگر تعریفها را عبارت بگیریم از مقصودهایى که‏ از واژه‏ها داریم یا از مضمونهایى که تصمیم گرفته‏ایم از واژه‏هایى منظور داریم، اشکالى پیش نمى‏آید.اما تعریفها با این خصوصیت که آنها را به تصمیم ما وابسته مى‏کند، دیگر دانایى را توسعه نمى‏دهند و چیزى بر آنچه از پیش معلوم بوده نمى‏افزایند.بنابراین، فرضیه‏اى که تعریف را به تصمیم ما درباره واژه‏ها باز مى‏گرداند، چون تعریف را از واقع جدا مى‏کند و براى رسیدن به مشخصه‏هاى اشیاء راهى نمى‏گشاید، در فنون دانش جایى را به خود اختصاص نمى‏دهد.
همچنین بنا بر ویژگى پژوهشى تعاریف، استنتاج مى‏شود که تعریفها از سنخ فرضیه‏ها و نظریه‏هایند و مانند آنها از راههاى استدلالى عقلى ناب و عقلى غیرناب و عقلى تجربى و حسّى، تقریر شده و توضیح داده مى‏شوند.
نظریه‏اى که در فلسفه ما از فیلسوفان شهرت دارد، اکتساب تعریف را از راه استدلال، تأیید نمى‏کند.همچنین اکتساب تعریف را از راه ضد و از راه استقراء ردّ مى‏کند.در این نظریه، تعریف اشیاء فقط از راه ترکیب فراهم مى‏آید.امّا چون نتوانستم استدلال محققان این فلسفه را به گونه‏اى که نتیجه مطلوب را تجویز کند تقریر کنم، و نیز چون دیدم در امور اکتسابى و غیرضرورى، هر اثبات و نفى به دلیل باز مى‏گردد و بدون برهان مخصوص به هر مورد براى حمل محمول بر موضوع و یا اسناد تالى به مقدّم در تصورهاى ترکیبى غیرضرورى و در تصدیقهاى غیرضرورى و غیرعمومى راهى وجود ندارد.از این رو نظریه استدلال را در طریق اکتساب تعاریف در نظر گرفتم و به این نتیجه رسیدم که تصورهاى ترکیبى و تعریفهاى چند بخشى و چند جهتى، چه به اجناس و فصول باشند، چه به علل چهارگانه و چه به اجزاء و اعضاى مجموعه‏گانى و یا انداموارى، همگى از طرق استدلالهاى عقلى استخراج و استحصال مى‏گردند؛خواه این استدلالها عقلى ناب باشند، خواه عقلى غیرناب و خواه عقلى تجربى.
ویژگى دوم از چند ویژگى تعاریف این است که: فرضیه‏ها و مسأله‏ها بر پایه داشتن مجموعه‏اى از مشخّصه‏ها به یکى از نظامهاى دانش تعلق دارند. هرگاه فرضیه و یا مسأله‏اى از مشخصه‏هاى نظامهاى دانش برخوردار باشد، به آن نظام علمى تعلق دارد.چه پس از بررسى درستى فرضیه و مسأله اثبات شود یا دست‏کم تأیید و یا تقویت گردد، و چه درستى آن اثبات یا تأیید نشود و یا خلافش به اثبات رسد در هر حال، فرضیه و مسأله در علم مورد نظر جاى دارند.این که فرضیه‏اى به علمى چون کلام، فلسفه، و فقه و اصول و یا چون فیزیک و شیمى و یا هر علم دیگرى تعلق داشته باشد، مشروط به درست بودن آن نیست تا اگر معلوم شد که باطل است به آن علم تعلّق نداشته باشد.براى مثال گوییم:حجیت خبر واحد، از مسائل اصلى علم اصول است و در این جهت فرقى نیست بین حجیّت آن و عدم حجیتش؛چه قائل شویم به حجیت یا منجزیت خبر واحد-چنانکه در بین متأخران شهرت دارد-و چه قائل شویم به عدم حجیت یا عدم منجزیت آن، در هر دو صورت، حجیت و منجزیّت خبر واحد از مسائل این علم به شمار مى‏آید.به سخن دیگر، شمرده شدن یک مسأله مانند(الف ب است)از مسائل یک علم مانند(ج)به این معنى است که علم(ج)عهده‏دار نظردهى و پاسخگویى درباره مسأله(الف ب است)مى‏باشد.پاسخ منفى به مسأله مزبور، آن را از علم(ج)کنار نمى‏زند، بلکه هچنان عضوى از مجموعه آن علم مى‏ماند. در فلسفه یا کلام نیز وقتى مسأله تسلسل ترتّبى به بررسى گرفته مى‏شود و براى اثبات بطلان آن از چند برهان آنهم از چند حیث جداگانه استفاده مى‏گردد، این مسأله، به جهت منفى بودن پاسخ، از شمار مسأله‏هاى فلسفى و کلامى خارج نمى‏شود.
در ریاضى، هنگامى که به اثبات مى‏رسد که: «تربیع دائره محال است»به سبب محال بودن آن لارم نمى‏آید که تربیع دائره از مسائل ریاضى نباشد.بنابراین ویژگى، مسائل با صرف نظر از این که اثبات یا نفى شوند به علم مورد نظر از این که اثبات یا نفى شوند به علم مورد نظر تعلق دارند.ملاک تعلق آنها به علمى خاص، این است که مشخّصه‏هاى کلى نظام آن علم را دارا باشند و در ساختار آن بگنجند؛خواه در خلال پژوهش به اثبات رسد که قضیه مورد بحث، باطل است و خواه به اثبات رسد که قضیّه، صحیح است.
نمونه پیشینه نقد عقل در اصول فقه
با شرحى که از چیستى اصول فقه ارائه گردید و با توضیحى که درباره ماهیّت مشترک آن بین مسلکهاى اصولى و اخبارى و رأیگرى و ظاهرى‏گرى به انجام رسید، زمینه براى شرح نمونه نقد عقل در اصول فقه آماده شده است. مبناى این نقد، داده‏هایى است که هم نصوص دینى تعلیم مى‏دهند و هم عقل همگانى آنها را تقریر مى‏کند.
شمارى از کلّیات این داده‏ها براى مبناى سنجش خرد به اختصار به گزارش ذیل مى‏آیند:
1-طبیعت عقل عمومى و ضرورى، یک استانده درونى براى نظامواره اندیشه و سهش مى‏باشد.نصوص بسیارى از قرآن مجید، در زمینه‏هاى گوناگون بشر را از سرپیچى از خرد همگانى باز مى‏دارد و وى را به در پیش گرفتن خردمندى فرا مى‏خواند.احادیث صحیحه به معنى عام در این باره فراتر از حد تواتر از معصومین(ع) وارد شده‏اند.کتاب عقل و جهل و کتاب علم از اصول کافى، از جمله موارد احادیث در این باره‏اند.
2-راهنماى معصوم که نبىّ(ص)و وصىّ نبىّ(ع)است، استانده برونى و همگانى براى نظامواره اندیشه و سهش مى‏باشد.
3-عقل در مرحله غیر عمومى و غیر ضرورى خود جایز الخطاء است.از یکسو مى‏باید در درون به عقل ضرورى و عمومى مراجعه کند؛و از دیگر سو، در برون و نظام جهان مى‏یابد به استانده جهانى مصون از خطاء که عنایت الهى مقرّر داشته مراجعه کرده و استناد ورزد.
4-عقل بشر خطاپذیر با این که دو گسترده تجربه و مابعد الطبیعه را در مى‏نوردد و از این جهت محدودیت نداریم، امّا در هر دو مرحله عمومى و غیرعمومى، از نظرگاه تمامیت دانایى و توانایى، کرانمند است و مرزهایى واقعى منطقه توانایى و دانایى وى را محدود مى‏سازند اما همین منطقه مرزبندى شده که کشور عقل است، آن اندازه گسترده است که عقل ایده‏آل‏هاى کلى خود را که به مقتضاى طبیعت خود جستجو مى‏کند، در آن بیابد و بشناسد، بى‏آن که قوانین خویش را نقض کند و با خویش به جدل بیفتد.
5-عقل کرانمند شده، در داخل قلمرو اکتسابى و استدلالى خویش مشروط است.مشروط بودن خرد، فقط در حوزه خطاپذیر اکتسابى آن مى‏باشد؛ولى محدود بودنش، هر دو حوزه اکتسابى و غیراکتسابى را مى‏پوشناند.
معنى مشروط بودن عقل در حوزه اکتسابى این است که:تعریفها و نظریه‏هاى اکتسابى عقل از آن رو که همیشه در معرض خطا هستند، در راست بودنشان به دو شرط که بیانگر یک معیارند، مشروطند و تنها با تحقق هر دو شرط است که صدق مى‏کنند، و به سپهر دانش ارتقاء مى‏یابند.
شرط نخست:موافق بودن تعریف و نظریّه است با دستگاه عقل ضرورى و عمومى که بى‏هیچ شرطى، با واقع عام( نفس الامر)مطابق است و آن را بر اندیشه باز مى‏تاباند.
شرط دوّم، مطابق بودن تعریف و نظریّه است با واقع عام که نفس الامر مى‏باشد.این مطابقت از طریق شرط اول و از طریق ویژگى‏هاى واقعیت هر چیز، امکانپذیر مى‏شود.این ویژگى‏ها باید آن چنان باشند که وقتى بر عقل عرضه مى‏گردند، عقل در تخطئه آنها به تناقض افتد و به طور منطقى از ابطال آنها ناتوان گردد.چنین ویژگى‏هایى عینى بودن و واقعى بودن برابر ایستاهاى تصورها و تصدیقها را تقریر مى‏کنند.
اکنون پس از گزارش چندى از داده‏هاى دینى و عقلى در مورد مبناى سنجش عقل در اجتهاد، به ایضاحى درباره محدود بودن عقل به مرزهایى خاص آن مى‏پردازیم:
ایضاحى براى کرانمند بودن عقل
در این مبحث، مقصود از کرانمند بودن عقل، این نیست که:خرد در چهارچوب خویش گرفتار است و از این دام هرگز نمى‏رهد؛این گونه محدودیت، هم ارز است با نفى خرد و سقوط آن به یک ذهن که از هر کشف بى‏بهره مانده باشد.
و باز مقصود از آن این نیست که:خرد، به حواس دوسیده شده و از اقتضائات حسّى پیروى مى‏کند.این گونه محدودیت یکسره نه گفتن به عقل است و دستگاهى مستقل به نام خرد را ازسنجش خرد ناب نوشته ایمانوئل کانت ترجمه دکتر میر شمس الدین ادیب سلطانى‏موسسه انتشارات امیر کبیر تهران، 1362 صفحه واقع مى‏زداید.و نیز مقصود از آن محدودیّت، این نیست که به طور سالبه کلیه، عقل، هیچ راهى به چیستى‏ها و اصلها و قضیه‏هاى مستقر در دین ندارد.این گونه محدودیت افزون بر این که خرد را در درون نظامش به تعارض و تناقض مى‏افکند، پلهاى گذر عقل از طریق استدلال را ویران مى‏سازدو نمى‏گذارد عقل با عبور از آن پلها به شناخت اصول و مبادى دین برسد.از این گذشته، پایه‏هاى احتجاج را که قوام ابلاغ و تنجیز دین است، فرو مى‏شکند.
همچنین مقصود از محدودیت یاد شده، محدودیّت کانتى نیست که خرد را با نگهداشت استقلال منطقى و مابعد طبیعى آن در حصار تجربه، محدود مى‏سازد و آن را از ترا گذشتن از پدیدار به شئ فى نفسه( شئ در واقع خود)و از طبیعت به آنسوى طبیعت باز مى‏دارد. به نظر کانت، در نقد عقل نظرى مرزهاى تجربه همان مرزهاى عقلند که عقل نمى‏تواند از آنها ترا گذرد تا به دانشى حقیقى در متافیزیک دست یازد.لیک این نظر، به دلیل نداشتن نظریه‏اى که ترا گذشتن از تجربه را تابعى از عقل عمومى و از تجمّع اصلهاى آن مى‏داند و به دلیل اشکالهایى که در داخل آن وجود دارد و نیز به دلیل نداشتن نظریه‏اى که وجود سه‏گانه منطقى محض و مابعد طبیعى محض و اکتشافى را توضیح دهد، قابل اثبات و یا تأیید نیست.این سه دلیل در ضمن نقد طبیعت عقل ترکیبى به نظر قاصرم رسیده و در درون سامان آن نقد تعبیه شده است. بر پایه کنار گذاردن نظر کانت، همراه با جایگزین‏سازى سنجش اکتشافى به جاى سنجش صورى کانتى، خرد از یک جهت داراى قلمروى وسیع از تجربه تا اعماق مابعد الطبیعه و حاق متافیزیک اخلاق مى‏شود، و از دیگر جهت به مرزهایى که طرح آنها از خود عقل برآمده و اصلها و شناسه‏هاى عقلى را سترون نمى‏کند، کرانمند مى‏گردد.
بسیارى از این مرزها در نقد مشترکى که اصول فقه امامیه بر عقل ایراد داشته، مشخص شده‏اند.
داده‏هایى که تا به حال گزارش شدند، از جمله همین مرزیهایى‏اند که عقل را به طور عقلى کرانمند مى‏سازند.مرزهاى مشخص شده در اصول فقه براى عقل، از تابعهاى استخراجات اجتهادى از متون دینى است.از این رو، شمار مرزهاى موجود فقط شمار استخراجها را نشان مى‏دهد، نه شمار همه مرزهاى تعیین شده در متون دینى را.همگى مرزهاى تعیین شده در متون دینى معادل همگى مرزهاى واقعى است که خرد را محدود مى‏سازند. معنى این محدودسازى نه بر پا داشتن دژى بر گرد خرد است و نه از کار انداختن آن، بلکه معنى محدودسازى خرد، مشخص کردن برد میدانى است که:خود خرد مى‏تواند بپیماید.آن سوى برد عقل به داورى خود عقل، فراتر از عقل است.فراتر بودن از عقل، فقط به این معنى است که عقل، از راه کوشش براى ترا گذشتن از منطقه آشناى خود، در مى‏یابد که اصلها و شناسه‏هایش براى انتقال به منطقه ناآشنایى که در آن سوى مرزهاى خرد در پشت تهیواره‏اى بى‏پل عبور آرمیده است، کافى نیست.هرگاه خرد با بهره‏گیرى از نظامواره عقل همگانى و بهره‏گیرى از شناختها و نظریه‏هاى اکتسابى تبدیل شده به دانایى عمومى و نیز با استفاده از فرضیه‏هاى شرطى نقد شده و استقرار یافته بتواند افزون بر تجهیزهاى لازم به تجهیزهاى کافى براى این که ترا گذار( ترانسندنت)شود دست یازد، خواهد توانست به اندازه برد توانایى حاصل شده از این امور بر درّه بین این سوى و آن سوى منطقه‏اش پل ببندد، بى‏آن که در توده مه گم شود و به گمانه‏هاى جدلى روى آورد.شناختها و اصلها و فرضیه‏ها اگر با دستگاه عامّ عقل وفق بدهند و مسائل جدلى الطرفین( آنتى نومى‏ها)را برنینگیزند و با خاصیّتهاى امور واقع مطابقت داشته باشند و یا دست کم خاصیتهاى متنافى را بار ندهند، پلى خواهند شد براى گذر به آن سوى خلائى که رابطه عقل را با فراسوى مرزهایش گسسته بود.
6-عقل بشر خطاپذیر که در نهاد خویش، محدود و در مرحله اکتسابى، مشروط است و در نظام درونى خود و در نظام کلّ به خرد استانده راهنمایان مبراى از خطا روى‏آور و نیازمند است براى ترا گذشتن از منطقه خاص دانائى‏اش به سوى فرمانهاى صادر شده از خدا براى تشریع‏ قرارات ویژه دین مى‏باید راهى به او داده شود تا آن راه بین منطقه محدود عقلى و منطقه نامحدود فرمانهاى شرعى گذرگاه باشد.
این راه را خود عقل، نمى‏تواند پدید آورد و دانایى او براى پل بستن میان این دو منطقه، بسنده نیست؛زیرا دو خصوصیت محدود بودن و مشروط بودن او را از ترا گذر بودن(ترانسندنت بودن)به آن سوى متافیزیک باز مى‏دارد مگر آن که راه انتقال به آن سوى به وى از بیرون نهاد وى داده شود و این ممکن نیست جز به این که خدا از طریق نمایندگان خود را را در دسترس عقل بگذارد.از این رو اگر عقل به خویش واگذار شود به استقلال خویش دسترسى به قضایا و قرارات نفس الامر شرع ندارد و بدین جهت نیاز به نبىّ(ص)و وصىّ(ع)چنانکه در خروج از قوّه به فعلیت بر وجه صواب، نیز این نیاز را دارد.
استخراج موقعیت عقل در اجتهاد
داده‏هایى که گزارش شدند با این که همه داده‏ها در این باره نیستند، بخش عمده‏اى را براى شناسایى موقعیت عقل در مسائل اجتهادى فراهم مى‏آورند.
بر طبق این داده‏ها، عقل کرانمنده شده و مشروط شده گرچه در مرحله عقل شمولى به آن گونه قرارات عام شرع که عین مضامین عقل شمولى را مقرر مى‏دارند دسترسى دارد(همچون دعوت به عدل و زنهار از ظلم و تقریر راستى و درستى و امانت‏دارى)و نیز(همچون نیاز جهان به دادار هستى و اخلاق و نیاز جهانیان به تأسیس و تنظیم دستگاه هدایت و تکمیل از سوى این دادار کل و واجب بالذات).
اما در مرحله عقل اکتسابى و شخصى که در معرض خطا هست دسترسى بى‏میانجى به احکام و قوانین شرع ندارد.و نیازمند به راهنماى برکنار از خطا است چنانکه در مرحله عقل عام ناب بى‏بهره‏گیرى از میانجى‏هاى موسوم به حدود وسطى توانایى گذر به تصورها و قانونهاى عقل خاص محض را ندارد.و از اینجا یک قانون مرجع، براى کلّ ترا گذشتنهاى عقلى)از مرحله عمومى‏تر به مرحله خصوصى‏تر آشکار مى‏شود.این قانون که در درون ماهیت خرد و درون انتقال آن از مرحله‏اى عام به مرحله‏اى خاص نهفته است همه کردارهاى نظرى افراد بشر را از آنرو که در صدد گذار از منطقه‏اى در دانش به منطقه‏اى دیگر در آنند مهار مى‏کند و آنجا که خرد نظرى دچار ایرنگ( خطا)شده و مى‏خواهد بى‏روادید این قانون و بى‏داشتن میانجى‏هاى انتقال، از مرز یک منطقه بگذرد و در منطقه دیگر گام نهد.پیشروى آن را مى‏بندد و ادعّاى وى را در به تصرف گرفتن منطقه جدیده تخطئه مى‏کند.
این قانون مرجع، عبارت است از نیاز عقل در همه انتقالهاى غیر ضرورى خود به حدود وسطى که از یک سو عقل را به منطقه دیگر انتقال مى‏دهند و از دیگر سو، منشأ مى‏شوند که عقل، با انتقال به آن منطقه، آن را بر حسب حدود وسطى، کشف کند.
این حدود در هر زمینه به گونه‏اى ویژه هستند و احکام مخصوص به خود را دارند.
حدود وسطى در گذر به عقل اکتسابى
در گذر از حوزه ضرورى تعقل محض به حوزه اکتسابى آن حدود مزبور عبارتند از اجزاء متکرّر مقدمات در قیاس اقترانى مانند متغیر که در قضیه (جهان متغیر است)به صورت محمول مى‏آید و در قضیه(هر متغیرى حادث است)به صورت موضوع تکرار مى‏شود.متغیر در این دو مقدمه از قیاس اقترانى، حدّ وسط استدلال مى‏باشد.اگر ارتباط حدّ وسط به دو حد اول و آخر استدلال، ضرورى باشد و یا بدون تعارض به ضرورى، راجع باشد آنگاه عقل مى‏تواند به نتیجه انتقال یابد بى‏آن که این انتقال، به تعارض بیانجامد.
و در قیاس استثنائى، این حدود عبارتند از عین مقدّم و نقیض تالى در صورتى که پس از استثناء قرار گیرند و همچنین عبارتند از مقدم و تالى به عنوان مجموع در یک قضیه شرطیه که قبل از استثناء قیاس استثنائى واقع مى‏شود و براى استثنائات گوناگون یک قانون قبل از استثنائى مقرر مى‏کند خود این قانون که به صورت قضیه شرطیه، پیش از استثناء مى‏آید بوسیله یک قانون منطقى حاکم به این گزارش است(از وجود مقدّم در قضیه شرطیه، تالى آن لازم مى‏آید و از نقیض تالى در این قضیه وجود مقدم آن لازم مى‏آید-بر پایه این قانون منطقى است که قیاس استثنائى عام تشکیل مى‏شود و نتیجه مى‏دهد در قیاس استثنائى خاص-قانون منطقى دیگرى هست که انتقال از نقیض مقدم را به نقیض تالى و انتقال از عین تالى به عین مقدم را ممکن مى‏سازد این قانون منطقى دیگر فروض را به عنوان متمم در قانون ملازمه بین مقدم و تالى شرطیه وارد مى‏کند که بر اساس آن فروض، تلازم بین مقدم و تالى به تلازم دو سویه در عین هر یک از مقدم و تالى و در نقیض هر یک از آن دو تبدیل مى‏شود.
از دیدگاه کانت در کتاب سنجش خردناب، گذر عقل از مقدمات قیاس به نتیجه در مسائل اصلى مابعد طبیعى، یک رویداد تعارض‏آمیز است و به فرجام صحیح نمى‏رسد، اما چنانکه در اینجا به اشاره گذشت.خرد از گذرگاه حدود وسطى به راستى به منطقه نتائج ترا مى‏گذر و آن منطقه را کشف مى‏کند و بدین جهت دیدگاه کانت، صحیح نیست در نقد عقل جمعى برخى از اشکالهاى دیدگاه وى را بدین‏گونه عرضه داشته‏ام:
اگر دیدگاه کانت در جدلى بودن انتقال عقل از مقدمات به نتیجه درست باشد آنگاه خود این دیدگاه که کانت آن را از مقدمات استدلالش نتیجه گرفته جدلى مى‏باشد.پس آنتى نومى‏هاى کانتى نتیجه مى‏دهد که دیدگاه کانتى نیز یک آنتى نومى است و از فرض صحت آن، عدم صحت آن نتیجه مى‏شود و هر دیدگاهى که چنین باشد از آن رو که به طبع خود، به تخطئه خود مى‏انجامد نمى‏تواند منطقى باشد.
البته ایضاح آنتى نومى‏هاى کانتى و سپس نقد بر آنها و سرانجام شرح این که چرا و چگونه تئورى کانت در مسائل جدلى الطرفین به تعارض در خود آن کشیده مى‏شود، گذشته از نیاز داشتن به گفتارى مشروح.پیش از هر بررسى، به منطق اکتشاف و متافیزیک نقد عقل، نیازمند است.منطق اکتشاف به جاى منطق استعلائى وى و همچنین به جاى منطق تنظیمى ریاضى، عرضه مى‏گردد و متافیزیک نقد عقل به پرداخت نظریه‏گذار از منطقه سنجش خرد به منطقه مابعد طبیعه روى مى‏آورد تا ترانسندنت بودن خرد، ( آنسو رونده بودن خرد)تبیین و تثبیت شود.

تبلیغات